🦋MajaraAsrarAmiz🦋

پدرم وارد اتاق شد 🥶🥵 ‌

بابا: چیکار میکردی دخترم ؟ زبونم بند اومده بود نمیتونستم چیزی بگم با پته پته گفتم : ها ... یعنی آر .. آره ف.. فردا جشنه بعد به خودم اومدمو گفتم : چیشده ؟ چرا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ چرا مامان ناراحته ؟ بابا: برو بخواب و میخواست بره بیرون که

من پاشو گرفتم من : لطفا بگید چیشده ؟ مامان که صدامونو شنیده بود و داشت نگاهمون میکرد گفت : برو بخواب فردا همه چیو میفهمی بعد اونم بقلم کرد و تو بقلش خوابم برد

مامانمو خیلی دوست داشتم (البته بابامم دوست دارما اشتباهی برداشت نکنید )

فردا شد. بیدار شدم روی تختم بودم فکر کنم خواب بودم منو انداختن یعنی گزاشتن رو تخت . مامان سر میز نشسته بود و صبحانه حاضر بود مامان صدام کرد بیا نهار حاضره (نویسنده + ____ سوفی - ) (+واقعا چی پیش خودت فکر کردی که گفتی صبحه /- میخواستم ببینم حواست هست یا نه / + 😒/-😏/+😶/-😏/+😐/-😏/+😑/-😏/+😑😑😑)

رفتم سر میز بدون هیچ حرفی گفتم دیشب چیشد ؟ مامان : سلامت کو؟ من: سلام میشه الان بگید ؟ مامان:آخ آخ ... پریدم وسط حرفش : چیشده مریض شدی ؟ حالت بده ؟ دکتر بیارم ؟ مامان خندید و گفت : نمیذاری آدم حرفشو بزنه من منظورم این بود که اخ اخ موهات چقدر شلختس 😂

انقدری که الان ضایع شده بودم سرکلاس وقتی خانم سوال هایی رو میپرسید که بلد بودم ولی نبودم ضایع نشده بودم 🥴

از خجالت سرخ شدم ، پاشدم رفتم اتاق موهامو شانه کردم ، صورتمو شستم، خلاصه خودمو تمیز کردم رفتم سر میز یادم افتاد دستشویی نرفتم 😅 بعد دستشویی هم رفتم و بالاخره بروسلی وارد میشود البته تا حالا بروسلی ندیدم ولی الکی میگم دیدم که ضایع نشم .

بعد با کَله پریدم رو صندلی و به مامان گفتم دیشب چیشد ؟ مامان گفت : اولا خودت میفهمی دوما مگه امروز قرار نیست بری خونه نیسا ؟ ( با دوستاشون قرار داشتن یه جشن کوچیک برگذار کنن ) حواسم پرت شد با دست رفت تو صبحانه یعنی نهار و سه دست خوردم. بعد دویدم کیفمو با وسایلم برداشتم و رفتم حواسم انقدر پرت بود که یادم رفت از مامان خدافظی کنم

از زبان سایین : مادر سوفی :: حیف شد اخرین دیدارمون بدون خداحافظی تمام شد . سابی (پدر سوفی - شوهر سایین ) : باید بهش میگفتیم که ....