8 اسلاید صحیح/غلط توسط: 🎵Rojan🎧 انتشار: 3 سال پیش 238 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت نهم😐
بچه ها...من خیلی ناراحتم
اخه چرا داستانو میخونید ولی لایک نمیکنید😢
باور کنید من برا نوشتن این داستان
زحمت میکشم
شما که داستانو میخونید چی میشه یه لایک هم بکنید دل من شاد بشه💛
برید بخونید👈👈🙁
کِنجی: امروز که رفته بودم برج ایفل رو برای شو مدلینگی که فردا برگزار میشه ببینم تا از مرتب بودن همه چی مطمئن بشم اینو پیدا کردم
و مشتش رو باز میکنه و دستبندی با چهار انگشتر توی دستش نمایان میشه
فیلیکس: آخه مرتب بودن همه چیز برای فردا به تو چه ربطی داره؟
...این دستبند دیگه چیه...هه ..مطمئنا یه چیز بدرد نخور...
کنجی دستبند رو تو دستش بالا و پایین میندازه و میگه: اولا این که من اولین باره به پاریس میام دوس دارم تو همه چیز سرک بکشم
دوما این دستبند رو ببین خیلی هم جالبه ....شاید یه چیز تاریخی باشه...و چشماشو تا حد امکان به دستبند نزدیک میکنه جوری که اگه یکم نزدیک تر بره مطمئنا دستبند میره توی چشمش
فیلیکس که از دست این کارای کنجی خسته شده دستبند رو از دستش میگیره و روی میز کنار مبل میذاره و میگه: خیلی خب...یه نگاهی بهش میندازم شاید یه موزه بخواد برای کلکسیون لوازم تاریخی بخرتش...
کنجی خودش رو روی مبل پشت سرش میندازه و یه آبجو برمیداره
کنجی: الحق که آبجو های اینجا حرف نداره...من خیلی از خدمات هتل شهردار بورژوا شنیده بودم اما تا به حال خودم از نزدیک ندیده بودم ....واقعا عالیه
اما هنوزم نمیدونم که ما چرا چند روز قبل شو مدلینگ اومدیم پاریس ؟؟؟؟
فیلیکس توی دلش به خودش لعنت میفرسته که چرا قبول کرد کنجی باهاش به پاریس بیاد فیلیکس دستش رو بالا میاره و به حلقه توی دستش نگاه میکنه و میگه: من باید جفت دیگه این حلقه رو پیدا کنم چون متعلق به خانواده ماست و خواستم چند روز زود تر بیام اینجا تا بتونم اطلاعاتی راجب گابریل بدست بیارم
کنجی درحالی که داره ته بطری آبجوشو در میاره : خب حالا چیزی هم دستگیرت شد؟؟
فیلیکس: نه...اون تقریبا هیچ وقت از خونش بیرون نمیره...اما من مطمئنم اون حلقه یه جایی توی خونشه...
کنجی بطری خالی آبجو رو روی میز وسط مبل ها میندازه و میگه : من برم یه گشتی بیرون بزنم ...میخوام از تمام لحظاتی که اینجام کمال استفاده رو ببرم ...و به سمت در اتاق مشترکش با فیلیکس میره و ازش خارج میشه ( کنجی پسری با قد بلند و موهای مشکی کوتاه که یه تیشرت خاکستری و شلوار جین مشکی و کفش سفید میپوشه
...فیلیکس رو هم که خودتون میدونید شلوار و جلیقه و کفش مشکی با پیرهن سفید)
فیلیکس: هوووف..خدای من ...این پسر چرا اینقدر حرف میزنه...خداروشکر که بعد از شو مدلینگ برمیگرده لندن...
فیلیکس میخواد بلند بشه و بره تا یکم استراحت کنه که توجهش به دستبند روی میز کنار مبل جمع میشه و به سمتش خم میشه و برش میداره و انگشتر هاشو یکی یکی توی انگشهاش میکنه
فیلیکس: شایدم زیاد بد نباشه....
که ناگهان نور بنفشی از دستبند خارج میشه و مقابل فیلیکس معلق در هوا به یه موجود بنفش کوچیک تبدیل میشه .............................
الیا در حالی که صفحه مبایلشو به سمت خودش گرفته و با یه لبخند دندون نما برای کسایی که دارن لایوشو نگه میکنن صحبت میکنه
کم کم به سمت جمعیت تماشا چی که منتظر شروع شدن شو هستن میره
الیا: سلام همه کسایی که کفشدوز بلاگ رو دنبال میکنید براتون یه مسابقه دارم ....عکس مچ دستتونو برام بفرستید تا توی مسابقه "کی بیشتر راجب لیدی باگ میدونه" شرکت کنید ...یادتون نره مچ دستتون...
الیا گوشیشو پایین میاره و تا میخواد به سمت نینو که اونطرف تر داره سراغ دستبند رو از مردم میگیره بره که یه دفعه مرینت جلوش سبز میشه
مرینت: الیا...داری برای کفشدوز بلاگ ویدئو میگیری ؟؟ ....به نظر من این ایده که بعضی از مدل ها طرح لباسشون بر اساس لباس لیدی باگ و کت نوار باشه واقعا عالیه ...البته شایدم خوب نباشه !!... راستی روی معجزه گر ها تحقیق کردی؟؟؟
الیا: آرم باش دختر... اره دارم برای وبلاگم فیلم میگیرم و اره این ایده برای لباس مدل ها واقعا خوبه و خب...اره ...دارم روی معجزه گر ها تحقیق میکنم و یه لبخند دندون نما میزنه😁
مرینت: خیلی خوبه....اوه ..اونجارو نگاه کن زویی و لوکا دارن میان من میرم بهشون سلام کنم و به سمت لوکا و زویی که دارن از آسانسور پیاده میشن میره
الیا: باشه....و نفسش رو با صدا بیرون میده الیا: آخیش ..بخیر گذشت
میخواستم چکارکنم؟؟؟
اوه ..نینو... و با سرعت به سمت نینو میره
الیا: هی نینو...نتونستی چیزی پیدا کنی؟؟
نینو فقط با نا امیدی سرشو به نشونه منفی تکون میده ............................
(الان همون موقعیه که الیا و مرینت دارن با هم حرف میزنن)
ناتالی در حالی که تبلت رو توی دستاش نگه داشته و به حرف های گابریل که تماس تصویری گرفته با فیلیکس گوش میده در کنار آدرین ایستاده
گابریل در حالی که داره به حلقه توی دست فیلیکس که روزی متعلق
به خودش بود نگاه میکنه میگه: امید وارم بهت خوش بگذره فیلیکس
فیلیکس با همون لحن بی روح همیشگی میگه: منم امید وارم....
آدرین: فیلیکس از اومدنت خیلی خوشحال شدم .....راستی اون پسر دیگه کیه و به کنجی نگاه میکنه
فیلیکس: یکی از دوستان من ...کنجی
کنجی که تا اون موقع داشت با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد تازه متوجه دست دراز شده ای به سمتش میشه
آدرین: من آدرینم
کنجی: اوه..سلام..منم کنجی هستم
ناتالی: آقای فیلیکس فکر میکنم بهتر باشه برید و سر جاتون بشینید
شو تا چند دقیقه دیگه شروع میشه
فیلیکس: البته و به سمت صندلی که توی ردیف اول براش رزرو شده میره و کنجی هم پیشت سرش راه میافته
فیلیکس با خودش میگه: امشب قراره یه شب عالی باشه....البته که بهم خوش میگذره .....
لایک، فالو، کامنت
یادتون نره میراکلسی ها 😉
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
💞
🍬💓🍬💓
داستانت واقعا محشره تازه شردع به خوندنش کردم