
بچه متاسفانه پارت چهارم رو حواسم نبود اشتباهی دسترسی شو شخصی کردم😭 و حالا دیگه کار از کار گذشته و اگه بخواید بخونیدش باید فالوم کنید 🙁
جولیکا: میشه لطفا این هدیه رو بزاری روی میز هدیه ها زویی : البته.... و به سمت میز هدیه ها میره که لوکا کنارش روی یه سه پایه نشسته و داره با گیتارش آهنگ میزنه زویی آروم هدیه رو روی میز میزاره و همونجا وایمیسته و به صدایی موسیقی که خیلی براش دلنشینه گوش میده لوکا: از این آهنگ خوشت میاد زویی به خودش میاد و میبینه اونقدر توی آهنگ غرق شده بوده که متوجه تموم شدن آهنگ و نگاه خیره لوکا نشده زویی: ام.... خب خیلی قشنگ میزنی واقعا زیبا بود لوکا: ممنونم منم خیلی این اهنگو دوست دارم.... ( و این جرقه ای میشود برای آشنایی این دو 😁)
دقیقه های پایانی مهمونیه و هر کدوم از بچه ها مشغول انجام یه کاری هستن کیم و الکس چالش بشین پاشو گذاشتن و مکس در حال شمردن بشین پاشو های اوناست جولیکا ، رز، ایوان و میلن دارن بازی چشم بسته بگیرمون( این یه بازی که یه نفر چشماشو میبنده و دیگران با ایجاد سرو صدا باید اونو به سمت خودشون بکشن و فرار کنن و در اخر هرکی که اول از همه گرفته بشه دور بعدی چشم هاشو میبنده البته از اسمش مطمئن نیستم) میکننن الیا و نینو با هم یه نوع رقص رو تمرین میکنن مارک و ناتانائیل راجب کتاب کمیک جدیدشون بحث میکنن کاگامی و آدرین مشغول شمشیر بازی هستن و مرینت با لبخند به زویی و لوکا که یه گوشه با هم حرف میزنن نگاه میکنه.....
لوکا: میتونم تو رو به موزه دعوت کنم تا باهم بتونیم آثار تاریخی پاریس رو تماشا کنیم زویی: خب من نمیدونم.... لوکا دست زویی رو میگیره و میگه لوکا : لطفا قبول کن... زویی هم دستش رو روی دست لوکا میزاره و میگه زویی: قبول میکنم ... ......................................... ( الان فردا شده و ناتالی و کاگامی دارن توی سالن عمارت اگراست با هم حرف میزنن)
ناتالی: آدرین الان اینجا نیست شو مدلینگ داره و در حال عکاسی هست میتونی توی اتاقش منتظرش بمونی کاگامی : باشه.... ناتالی: گفتی که میخوای شمشیرش رو بهش پس بدی؟؟ کاگامی: بله امروز صبح توی کلاس جاش گذاشته بود و شمشیر آدرین رو که توی دستش بودو بالامیاره ناتالی: میتونی بری توی اتاق آدرین کاگامی با یکم حرص : البته.. و به سمت پله ها میره و داخل اتاق آدرین میشه یه نگاهی به اطراف میندازه و چشمش به صفحه کامپیوتر میافته که عکس مادر آدرین روشه میره تا از نزدیک ببینتش به سمت میز خم میشه و وقتی که داره به صفحه کامپیوتر نگاه میکنه دفترچش از جیب داخلی کتش روی کیبورد میافته و ناگهان تمام عکس های لیدی باگ روی صفحه کامپیوتر نشون داده میشه ...
آدرین در حالی که داره به سمت در اتاقش میره : عجب روز خسته کننده ای بود پلگ: اره با اون عکاس وراج خداروشکر.... کممبر های عزیزم دارم میام پیشتون😢 آدرین میخنده و در اتاقش رو باز میکنه و با چهره پر از اشک کاگامی روبه رو میشه و وقتی چشمش به صفحه کامپیتر میافته که پر از عکس های لیدی باگ خنده رو لبش خشک میشه کاگامی: تو یه دوروغ گویی😭 آدرین: صبر کن بزار برات توضیح بدم.... اما کاگامی گوش نمیکنه و سریع دفترچش رو از روی میز برمیداره و به سمت بیرون میدوئه آدرین تا میخواد بره دنبالش پاش به چیزی میخوره و متوجه شمشیرش میشه آدرین: حتما اومده بوده شمشیرم رو بهم بده پلگ در حالی که یه تیکه پنیر دستشه: یوقت شرور نشه .... کاگامی در حالی که با سرعت میدوئه و گریه میکنه گل روزی که آدرین بهش داده بود رو محکم روی سینش فشار میده هاگ ماث: احساسات نوجوانو که بهش خیانت شده ، دروغ گفته شده این بهترین طومه برای آکومای منه برو آکوما کوچولو برو و شرورش کن .......
مرینت آروم خطاب به تیکی میگه: شاید نباید قبول میکردم که با زویی و لوکا به موزه بیام تیکی: زویی دخترا خجالتیِ طبیعیه که از یکی بخواد باهاش بیاد لوکا: مرینت چرا اینقدر عقب راه میری ....بیا پیش ما مرینت: باشه ... اومدم و سریع تر راه میره و با لوکا و زویی هم قدم میشه هشدار آکوما .... هشدار آکوما مرینت : وای ینفر شرور شده و تا میخواد بره یه جایی تا تبدیل بشه یهو سقف موزه میریزه و پودر کننده ( یه ابر شرور که همه رو با پرتاب کردن یه برگ گل رز به سمتشون به پودر تبدیل میکنه) از سقف وارد موزه میشه مرینت تا به خودش به جنبه زویی و لوکا میکشنش پشت یه میز و سه تایی قایم میشن پودر کننده: ها ها ها.... همه رو پودر میکنم تا دیگه کسی وجود نداشته باشه که آدرین بخواد عاشقش باشه در عرض چند دقیقه همه کسایی که توی موزه بودن به پودر تبدیل شدن یهو زویی عطسش میگیره و پودر کننده به سمت میزی که اونا پشتش قایم شدن میره لوکا ، مرینت و زویی تا سر حد مرگ ترسیدن که ینفر از بالای سقف خراب شده میگه گربه سیاه: اهای پودر کننده بیا با یه کی هم سطح خودت مبارزه کن... پودر کننده : چه عجب گربه زشت اومد پس گفشدوزکت کجاست وقتی که این حرف رو میزنه به سمت سقف میپره و گربه سیاه و پودر کننده بیرون موزه مشغول مبارزه میشن مرینت فورا از پشت میز بیرون میاد و خطاب به زویی و لوکا میگه باید فورا بریم بیرون و هر سه نفر به سمت در موزه میدوئن که ناگهان دیوار که بر اثر ضربات پودر کننده تقریبا نابود شده بود فرو میریزه و جلوی راه خروجو میگیره صدای اخ بلند زویی توجه لوکا و مرینت رو جلب میکنه لوکا: وای نه ... زویی و فورا کنار زویی میشینه و سعی میکنه تا تیکه ای از دیوار که روی پاش افتاده رو بلند کنه مرینت هم کمکش میکنه اما زور اون دو نفر کافی نیست اونا الان اونجا گیر افتادن قراره چه اتفاقی بیافته؟؟؟؟😨😨😨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم قرار داشتان های تخلی بنویسم ممنون میشم وقتی که نوشتم بهشون سربزنی نمی دونم قرار تو پارت بعد چه اتاقی بیوفته بای
چشم
هروقت نوشتی یه پیام بده که بیام بخونم 🤗
ممنون و حتما ابجی میشی؟
چرا که نه
روژان 14سالمه و تو؟
فاطمه 12 سالمه
عالی بید
تنکس 🤗
خواهش
عزیز من با داستانت مشکل ندارم اما لوکا و زویی هیچ حسی نیس بینشون المی جم نبند
قربانت
سلام عزیزم
این یه داستان تخیلیه و من اینو با تخیلات خودم نوشتم
آها باشه
همه ی داستانا من در آوردین مال منم من در آوردیه