6 اسلاید صحیح/غلط توسط: فینیس🖤 انتشار: 3 سال پیش 83 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بفرمایید 💙
اون شب برای اینکه سردمون نشه زودتر با هیرو خداحافظی کردیم به نظر میومد پدر و مادر نگرانمون شده بودن چون چند لحظه بعد ماشین لیچت رو دیدیم که با آسونا و ریو داشتن دنبالمون میگشتن وقتی مارو دیدن ریو منو بغل کرد [ کجا بودین شما؟ نمیدونید چقد نگرانتون شدیم ... و لی بازم خوشحالم که سالمید ] بهش لبخند زدم و گفتم [ ببخشید که بی خبر گذاشتیم رفتیم ...] سرم را برگرداندم میخواستم از هیرو تشکر کنم اما اون دیگه رفته بود نا امید شدیم و بخونه برگشتیم اون شب تنبیه مادر و پدر برامون این بود که تا ساعت ۲ شب بیدار بمونیم و بعدشم ساعت ۶ بیدار بشیم بریم دبیرستان تمام شبو با جولیا و آسونا و ریو بازی بالشت پرت کردن کردیم و درحالی که پدر و مادرمون خودشون خوابشون برده بود ما ۵ تا فیلم با زیرنویس دیدیم و خیلی خوش گذروندیم ولی بازم از اینکه هیرو پیشم نبود ناراحت بودم دلم میخواست میتونستم هر وقت که میخوام ببینمش ولی حالا حداقلش میتونستم دلم رو به اینکه هر شب زیر نور اون ماه آبی اون رو ببینم خوش کنم .........
فردا : هرکاری کردم نتوانستم یوری را راضی کنم که بیشتر بخوابم مجبور بودم به مدرسه بروم جولیا خودش را زده بود به خواب و بیدار نمیشد اسونا هر کاری میکرد جولیا دست بردار نبود بیدار نمیشد پس نگاهی به آسونا کردم و گفتم [ بزار تا وقتی ما صبحانه میخوریم بخوابه اممممم شاید صبحانه پنکیک توت فرنگی با شربت بلوبری باشه .....] می دانستم جولیا عاشق پنکیک است حقه ام جواب داد جولیا یکهو از خواب پرید و در حالی که روی تخت ایستاده بود گفت [ کسی اسمی از پنکیک اورد؟] آسونا اخم هایش را توی هم برد و گفت [ پس خودت رو زده بودی به خواب جولیا؟ حالا که بیدارت کردیم دیگه حق خوابیدن نداری وگرنه اونی که باید واست جزوه بنویسه منم و اونی هم که باید درس های عقب مونده رو بهت یاد بده لیا هستش دیگه واقعا نمیتونیم......] جولیا که انگار تازه از حقه باخبر شده بود سعی کرد به من حمله کنه اما بجاش توی بغلم افتاد محکم گرفتم و گفت [ امشبم میری ؟] تا این جمله راشنیدم افکارم به هم ریخت نمیخواستم دوباره اون دعوای دیشبی را داشته باشیم پس با لحن سردی گفتم [ شب هام رو با تو نمیگذرونم و دیگه هم اون دعوای دیشب رو نمیخوام ] سرش را بالا تر آورد چونه اش را به سینه ام چسباند و در حالی که نگاهم میکرد و محکم بغلم کرده بود گفت [ لیا چهره و لبخندی که وقتی پیش اون پسر بودی رو داشتی دیدم اونا با همیشه فرق داشتن انگار تو خیلی تنها باشی و اون موقع کسی رو پیدا کرده بودی که باهات باشه...... من نمیخوام اگه بودن با اون تو رو شاد میکنه جلوت رو بگیرم ...ولی... لیا دیگه باهام اینجوری سرد حرف نزن نمیخوام از دستت بدم همین] پشیمان شدم از حرف هاش قلبم به لرزه در اومد منم محکم بقلش کردم [ ببخشید جولیا من... من متاسفم ] خندید و در عین حال همه مون رو به خنده انداخت .... ( عکس عکس همه شونه اما لیا رو اینجا با موی سفید و چشم آبی فرض کنین بهتر از این پیدا نکردم اخه)
بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین لیچت ( راننده مون) شدیم تا ببرمون دبیرستان توی راه بازم به هیرو فکر میکردم ..... متوجه جولیا شدم نگاهش غمگین بود و به خیابان های پشت شیشه زل زده بود بهش گفتم [ چیزی شده ؟ اگه به خاطر این ناراحتی که من از دستت عصبانی باشم فراموشش کن من هنوزم عاشق خواهر کوچولوی خودخواهم هستم ] چشمانش به حالت عادی برگشت بغلم کرد و گفت [ ب...ببخشید] خندیدم و منم تا دبیرستان در آغوشش گرفتم در ورودی دبیرستان کیریتو مثل همیشه منتظر جولیا بود به جولیا نگاه کردم معلوم بود از لبخند کیریتو سرخ شده میدونستم جولیا هم کیریتو رو دوست داره پس جولیا را هل دادم تا بیفتد بغل کیریتو و همینطور هم شد خودم رو به نادانی زدم و از اونجا قسر در رفتم از دور میتوانستم نگاه های پر از خجالت و عصبانی جولیا را به خودم ببینم و بعد ناگهان خودم به سوباکی برخورد کردم اول سرم را بالا نیاوردم گفتم [ خیلی ببخ...] خواستم بگم ببخشید که وقتی صورتش را دیدم فهمیدم سوباکی است اخم کردم گفتم [ برای شخصی مثل شما که مهم نبودم چرا جا خالی ندادید بیفتم ؟] بهم نگاهکرد و گفت [ این تشکرته ؟] عصبانی شدم خواستم سرش فریاد بزنم که گفت [ بی فرهنگ ها حق دادخواهی از من رو ندارن متوجهی ؟] داشت عصبانی ترم میکرد و ناگهان تمام خاطرات روزی که ردم کرده بود جلوی چشمانم اومد اشک هام سرازیر شد تحمل این همه بدجنسی رو نداشتم در همان لحظه دست هایی که گرماشون برام آشنا بود اشک هام رو پاک کردن او ... اون هیرو بود یادم اومد که اولین باری که دیدمش من رو میشناخت پس اینجا بود؟ توی دبیرستان...به صورتش نگاه کردم لبخندی زد و گفت [ کسی اذیتت کرده؟] دستش رو دور شونه ام گذاشت من رو به خودش چسبوند و درحالی که با عصبانیت به سوباکی نگاه میکرد گفت[ گمونم بدونی که حق نداری با یه دختر اینطور صحبت کنی؟ نکنه چون ازت تشکر نکرده عصبانی شدی؟] نگاه سوباکی هم خشمگین بود وقتی من را نگاه کرد و دید که مثل یه بچه آرام توی بقلش واستاده و سرخ شدم عصبانی تر شد اون چش بود؟ [ اینو یادم میمونه یاتو از امروز نه من نه تو ] پس اسم واقعیش یاتو بود از بقلش بیرون اومدم همه داشتن نگاهمون میکردن خندیدم و گفتم [ من مشکلی ندارم در ضمن هیرو یادته که فقط کی ما میتونیم باهم صمیمی باشیم ] [ البته ... باشه پس خداحافظ اما از این به بعد نزار کسی اذیتت کنه ] [ باوشه ] و از زیر اون همه نگاه قسر در رفتم سریع پیش دوستام یویی و شینوبو و هیماواری رفتم خوشحال بودم چون تونسته بودم حداقل یه بار زودتر از شب ببینمش ......( عکس دخترا ،عکس لباس مدرسه ای شونه و عکس هیرو با لباس مدرسه ای رو رو هم براتون خواهم گذاشت...راستی دختره روهم با موی سفید فرض کنید همون لیا هستش )
بعد از مدرسه به خانه برگشتیم ساعت ۳ بود ۱ هفته میشد که حمام نرفته بودم توی عمارت ما به خاطر تعداد زیادمون سه تا حمام داریم ( خدمتکاراشون زیاده ) موهایم را باز کردم آنها را شانه زدم لباس های مدرسه ایم را هم در آوردم فقط یک تاب پوشیدم تابم تا بالای زانوم میرسید پس نیاز به شلوار یا شلوارک نداشتم حوله ام را توی دست هایم گرفتم و به سمت زیر زمین به راه افتادم زیر زمین تاریک ترین جای عمارت بود ولی خیلی تمییز بود من هیچوقت از زیر زمین نمی ترسیدم بلکه تنها جای محبوب من آنجا بود توی زیر زمین اتاقک کوچکی به اندازه ۱ حمام بود اون حمام ، حمام شخصی من بود به جز من کس دیگه ای نه حمام شخصی داشت و نه دوست داشت داشته باشد اما من میخواستم تمام حمام پوشیده بود با کاشی های آبی رنگ که روی آنها گل های سفید با برگ های سبز نقاشی شده بود با اینکه حمام بود هر ۴ گوشه اش گلدان گذاشته بودم تنها چیزی که آنرا به حمام تبدیل میکرد شیر آب سبز رنگی به شکل برگ بود از وان یا چیز های دیگه استفاده نمیکردم فقط یک چهارپایه سبز، کوچک و زیبا که روی آن نقاشی برگ بود داشتم بیشتر شبیه ۱ گلخونه ای تاریک بود اما تنها جایی که در آن آرامش داشتم و عاشقش بودم همان حمام بود گاهی اوقات بیشتر از ۲ ساعت در ان حمام بودم بهتر از بودن با کسانی بود که چیزی را از تو مخفی میکنند از بچه گی احساس میکردم خانواده ام چیزی را از من مخفی میککند وقتی از شش سالگی درد قلب گرفتم دیگر خاطرات قبل ان برایم مبهم شده تاب را در آوردم روی ۴ پایه نشستم و آب را بالای سرم باز کردم حس خوب زیر باران بودن را داشت به یاد آوردم زنی با موهای سفید و چشمان طلایی که وقار ۱ مادر را داشت مردی با موهای سیاه و چشمان آبی و دختری که ۴ سال از من کوچک تر بود ولی موهایی مثل من سفید و چشمانی آبی به رنگ چشمان من داشت
بارها و بارها وقتی بچه بودم از پدر و مادرم و سرپیشخدمت پرسیدم آنها کی هستند اما تنها جوابی که دریافت میکردم این بود که [ اینا فقط توهمات توئن وگرنه ما تنها خانواده ی تو هستیم] بعد از مدتی دیگه نپرسیدم میدونستم اونها ازم پنهانش میکنن با این خاطرات دووم آوردم ذهنم همه چیز رو میدونست اما به من نمیگفت هر از گاهی خاطرات کوچکی به یادم میومد به یاد مزه ی سوپ امروز افتادم امروز ناهار سوپ داشتیم یاد همون زن افتادم موهای سفید و بلندش را فِر کرده بود مجبور نبود اما برای من سوپ میکشید همان بچه ۲ سالش بود در حالی که میخندید و ورجه وروجه میکرد همان مرد با او بازی میکرد خندیدم و گفتم [ مامانی این سوپ رو خودت درست کردی مثل همون سوپای خوشمزه؟] زنی که اسمش را مادر گذاشته بودم به من نگاه کرد بغلم کرد مرا توی آسمان برد لبخند ملیحی زد و گفت[ البته .. امروز رو فقط به خاطر تو مرخصی گرفتیم البته دوست داشتیم پیش خواهرت هم باشیمااااا فکر نکنی فقط برای تو مرخصی گرفتیماا] خندیدم و او هم خندید مرا محکم درآغوشش گرفت و گفت [ مامانی دلش برات تنگ شده بود آلیای عزیزم] [ منم همینطور مامانی خیلیی دوست دارم ] اون مرد هم به ما ملحق شد و درحالی که دختر بچه ی کوچک را توی بغلش گرفته بود گفت [ منم هردوی شما آلیا و ماریا ی عزیزم رو به همراه مادرتون خیلیی دوست دارم ] پس اسم اون بچه ماریا بود منم خیلییی خندیدم و درحال خنده گفتم [ مامان سوبارو و بابایی و ماریا عشقای منن] .....بیدار شدم چه رویای شیرینی یعنی من اون دختر به نام آلیا بودم؟ کاش بودم پیش آنها توی اون خواب هرگز احساس تنهایی نمیکردم اشک از چشمانم سرازیر شد به ساعت ضد آبم نگاه کردم دوساعت بود توی حمام بودم اما برایم مهم نبود باز هم... بازهم اون پدر و اون مادر و اون خواهر کوچولو ی توی خوابم را میخواستم اما دیگر خوابم نمیبرد خودم راشستم حوله را دور خودم گذاشتم و درحالی که گریه میکردم لامپ کوچک کم نور حمام را خاموش کردم به سمت بالا به راه افتادم
وقتی به اتاقم رسیدم جولیا خوابش برده بود خوب بود میتوانستم لباس هایم را عوض کنم حوله را در آوردم حالم بد بود دلم میخواست قدم بزنم پس دامن آبی ام را با یک پیراهن با یقه های باز پوشیدم موهایم را شانه زدم خیس بودند از ریو خواستم موهایم را سشوار بکشد وقتی خشک شدند فر شده بودن اما به ریو گفتم نمیخوام صافش کنه
گیره ای شبیه پاپیون به موهایم زدم از ریو خواستم برایم شربت آماده کند وقتی آماده شد آن را خوردم کفش های پاشنه بلندم را پوشیدم آنها هم آبی بودند به سمت همون پارک رفتم روی نیمکت نشستم و دوباره به یاد آوردم اینبار همان زن داشت سرم را نوازش میکرد من حالم بد بود قلبم درد میکرد پس اون موقع هم همین بیماری را داشتم به زور لبخند زدم و گفتم [ نیمه شبه مامانی میتونی بخوابی من .... من حالم تقریبا خوبه ] دروغ میگفتم فقط دلم برای مادرم میسوخت هرشب همینطور تا نیمه شب مراقبم بود دلم میخواست بخوابد دیشب که تا ساعت ۲ شب بیدار ماندم و صبح خیلی زود بیدار شدم و مجبور بودم درس بخوانم خیلی اذیت شدم اما اون زن هرشب مراقبم بود و فردای آن روز از ساعت ۶ تا ۹ شب کارهای بازیگری اش را انجام میداد اون بازیگر بود یه بازیگر خیلی معروف اما بازهم به دختری که من بودم و خواهر ۲ ساله اش خیلی اهمیت میداد صدای در راشنیدم سر پیشخدمت اون خونه در را باز کرد و گفت [ خوش اومدید آقا حال دختر اولتون امشب خیلی بده ] از چهره مردی که من اورا پدر نامگذاری کرده بودم خستگی بیش از حدش معلوم بود اون مرد هم دکتر جراح قلب بود میتوانست با عمل کردن من حالم را خوب کند اما از اینکه اتفاقی برایم بیفتد چون بچه بودم میترسید با عجله به سمت اتاق من آمد مادرم تا او را دید از جا بلند شد در آغوشش افتاد گریه اش گرفت و گفت [ چیکار کنم حالش خیلی بده نمیخوام ...نمیخوام از دستش بدم خواهش میکنم یه کاری کن فوجیبیکا ] پس اسم پدرم هم فوجیبیکا بود ..... پدرم محکم مادرم را درآغوش گرفت و گفت [ نگران نباش حالش خوب میشه بیا ببریمش بیمارستان شاید لازمه که بستری بشه ] و همون موقع برای آخرین بار ماریا را دیدم دلم میخواست بیدار بود و باهام بازی میکرد اما نمیتونستم باهاش بازی کنم من را بغل کردند و برای اخرین بار اون خونه اون جا و اون خواهر و ... رو دیدم از خواب پریدم همه چیز را به یاد آورده بودم من....من دختر واقعی اونا بودم و اونا پدر و مادر و خواهر و خونه واقعی من بودند من همون شب توی بیمارستان گم شدم یکی از بیمار ها خانواده یوکیمورا بودند اونا من رو در حال بدم که گم شده بودم پیدا کردند اما هرچه دنبال پدر و مادرم گشتند آنها را پیدا نکردند اسم دخترشان جولیا بود و او هم مثل من بیمار بود با او خیلی صمیمی شده بودم و درد قلبمان را فراموش کردیم تا چند روز بعد آنها دنبال پدر و مادرم گشتند اما پیدایشان نکردند اون شب وقتی گم شدم میدنستم پدر و مادرم کجان ولی از جولیا خوشم اومده بود میتونست مثل ماریا باشه برای همین نگفتم که پدر و مادرم کجان و خودم هم پیششون نرفتم و همون تصمیم زندگی ام ، خانواده ام ، خواهرم ، مادرم و خیلی چیز های دیگه ی زندگیم رو عوض کرد وقتی از گشتن نا امید شدند و من و جولیا رو دیدن که چقد از بودن کنار هم خوشحالیم من را به فرزند خواندگی گرفتند و برایم مثل یک پدر و مادر واقعی بودند .......
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالی
عالی شبیه یه مانگا عاشقانس عالی بود میکم دامه داره دبگه
اره حالا حالا ها تموم نمیشه😑
سلام خوبی ؟ خیلی قشنگ بود راستی پارت بعدی داستانم اومد اگه خواستی بخون و اجی میشی ؟ لیا ۱۱ ساله کلاس ششم .
سلوم ممنون
اومدهههه؟ چرا زودتر نگفتی آخه منتظرش بودم والا
اری
دیانا ۱۳ ساله هفتمم و نیمه دومی واسه همین ۱۳ ساله ام
تستت مورد پسندم بود اگه بلینک هستی به آخرین تستم سر بزن فالویی فالوم کن دوست لایک شدی
بلینکی که دارم میشم.....
باشد سر خواهم زد خواهر
عالی بود اجی جونم ♥️
پارت بعد رو زودتر بزار
میسی عشق 💙
چشم
تنها مشکلی که داشت این بود که خیلی زیاد خاطه بود حالا واقعا من خیلی خیلی دیگه دارم میترکم توروخدا همین امروز پارت بعد =رو بگذار و میشه از هیرو کمی بیشتر استفاده کنی به خدا تو دیگه کی هستی من داره قلبم میترکه لطفا لطفا همین داستان پارت بعدشو بگذار بععد برو داستان پروانه ای سیاه با .... رو بگذار اوکی لطفا لطفا لطفا .............. لایک کردم
خاطه یعنی چی😅
چشم چشم چشم
اشتباه نوشته :)
خیلی وقت فراموشی 5 رو نوشتم درحال برسی هست ازت ممنون که داستان های منو می خونی کامنت میگذاری اجی
خب دوستشون دارم آخه خیلی به نظرم قشنگن داستانات عشقم👌💙
به داستانم سر بزن
چشم عشقم😘
عالی بود
بقیشو بزار
مرسی سنپای💚
چشم
آره نورا جان آجی میشم ✨
عالی
میسیییی💚