
چرا فقط من؟.....

صدای در به گوش رسید تا خواستم بلند بشم هیرو زمزمه کرد ( خودم باز میکنم) پس سر جایم نشستم... از پنجره به حیاط بیمارستان زل زدم برگ های پاییزش واقعا زیبا بودند دیگر داشتیم به ماه نوامبر نزدیک میشدیم و پاییز درحال شکل گرفتن بود ( خانم یوکیمورا لیا وقت آخرین سرمتون رسیده) به پرستار نگاه کردم او وارد شده بود... کمی چهره ام را در هم بردم و گفتم ( لطفا درست صدام بزنید ساکوتو آلیا هستم)...( اوه ببخشید خیلی ساله یا این اسم صداتون میزدم برام عادت شده بود... حالا لطفا روی تخت دراز بکشید) هیرو هنوز کنار در ایستاده بود کنار پرستار آمد و گفت( لازمه من بیرون برم؟) پرستار محلی به هیرو نداد به سمت من که اکنون روی تخت دراز کشیده بودم آمد و سرم را وصل کرد قبل از اینکه بخواهد سرم را وارد دستم کند هیرو مچ دستش را گرفت ( آنو اول جواب من رو بدید) پرستار دستش را از دست هیرو آزاد کرد ( دستوری مبنا بر رفتن شما داده نشده لطفا کنار نامزدتون بمونید شاید این آخرین لحظه های بودنش با شما باشه) هم من هم هیرو خشکمان زد نگاهی پر از وحشت به پرستار کردم....

( م.... منظورت چیه؟) پرستار جوابی به من و هیرو نداد فقط سرم را وارد کرد.... این.... این چه احساسی بود؟ .... این سرم چه بود؟.... مثل سرم های قبلی نبود. آره فرق داشت.... نکنه؟..... فریاد بلندی کشیدم از درد سرم احساس میکردم جای جای بدنم درحال سوختن بود.... انگار یک نفر مرا چنگ میزد هیرم به سمتم آمد سعی کرد آن سرم را در بیاورد اما پرستار ها جلویش را گرفتند هرچه تقلا میکرد بیشتر گرفتار میشد.... و فریاد بلند تری...... چقدر..... درد داشت.... قبل از اینکه از شدت درد بیهوش بشم فریاد زدم ( این... این چیه؟) دکتر ادیسون کنارم آمد ( ما رو ببخش لیا هر دو خانوادت انتخاب کردن این سرم بهت تزریق بشه و قلبت عمل بشه... تو احساساتت رو ممکنه بخاطر سلول های جدیدی که بهت وارد میشه تقریبا از دست بدی اما این.... این تنها راه زنده موندن توعه و همونطور که میدونی از دست دادنت بیشتر از فراموش کردن احساساتت برامون دردناکه) ♡ (نه...... نه..... حداقل بزارید یکم.... یکم با هیرو بمونم.... لطفا) دکتر ادیسون سرش را به نشانه ی منفی حرکت داد ( دیگه بهت واریز شده حالا فقط بخواب و برای یه دنیای جدید آماده بشو..... دنیایی که توش درد و رنجی نمیتونی احساس کنی) قبول داشتم دوست نداشتم درد بکشم اما....
... اما.... بدون درد که نمیشد خوشی ساخت.... هرگز نمیشد زندگی کرد.... هر خوشی ای دردی داشت و هر دردی رنجی.....**** از زبان جولیا ادامه داستان رو میریم چون لیا بیهوش شده****بعد از شنیدن صدای فریاد های لیا واقعا داشتم میترسیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و وارد اتاق شدم... اما.... لیا دیگه بیدار نبود.... بیهوش شده بود و هیرو هم جوری که انگار شکست عشقی خورده باشه به دیوار تکیه داده بود.... لحظه ای بعد پرستار بهمون گفت ( باید برید.... فردا ساعت ۱۰ به هوش میاد میتونین بیاین دیدنش... البته اگه شما رو قبول کنه و نمرده باشه) خشکم زد اما وقت بیشتری برای صحبت بهمان ندادند دست ماریارا گرفتم اگرچه او خواهر من نبود ولی خواهرِ خواهر خونده ام بود پس به او به چشم خواهر خودم نگاه میکردم همراه با هیرو از بیمارستان بیرون رفتیم منتظر بودم حداقل هیرو برگردد و چیزی بگوید... همینطور هم شد برگشت ( من دیگه میرم) .... چی؟... چطور اینقد بیخیال بود؟ از پشت پراهنش را گرفتم ( راستشو بگو هیرو...... میخوان چه بلایی سر خواهرم بیارن؟.... تو پیشش بودی...هیرو من نگرانشم هرچی نباشه اون ده سال خواهرم بود) بهم اهمیتی نداد راهش را ادامه داد... بیش از حد عصبانی شدم قدم از او کوچک تر بود پس دست هایم را بلند کردم و یقه اش را گرفتم ( دارم بهت میگم میخوان چه بلایی سر خواهرم بیارن... تو از من بیشتر نگرانشی؟.... آه آره هرچی نباشه تو مثلا نامزدشی... اون وقت کدوم نامزدی به خواهر نامزدش بی اهمیتی میکنه؟) دست هایم را از یقه اش جدا کرد( فکر میکنی کی اونو به این روز انداخته جولیا؟ من؟ خودش؟ خواهرش؟

نه دیگه.... همش تقصیر خودخواهی و نگرانی های تو بود تو....) **عکس اسلاید حال الان هیرو رو نشون میده**نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد دست خودم نبود محکم زدم توی گوشش ( تقصیر من؟.... وای چقدر ناراحت شدم) چیز دیگری نگفتم سریع دست ماریا را گرفتم ( جولیا؟ داری گریه میکنی؟)...(نه فقط باید تو رو ببرم خونتون) ...( من نمیرم خونه مون میخوام پیش تو بمونم باید از خواهرم برام تعریف کنی جولیا) دلم نیامد از اینکار منصرفش کنم به سمت پارک نزدیک عمارتمان به راه افتادم بین راه کمی از مغازه برایش خرید کردم و بعد روی صندلی های پارک نشستیم....( خب جولیا دیگه گریه نکن هیرو فقط ناراحت بود.... میگن هرکی تو دام عشق گیر بیفته رفتارش دست خودش نیست) سعی کردم لبخند بزنم ماریا روی صندلی زانو زد و سرم را به سینه اش چسباند ( نگران نباش من که خواهرشم میگم تقصیر تو نبود اون یه بیماری عادی داشت اینجوری با تزریق اون دارو ما فقط انتخاب کردیم زنده بمونه) گفتم(باشه.... راستی ماریا... خواهرت.... حالش خوب بود؟) لبخندی زد.... سرشرا به نشانه ی بله تکان داد(حالا نوبت توئه بهم بگو خواهرم چجور دختریه؟) رویم را از او برگرداندم به آسمان نگاه کردم( لیا یه دختر مهربون و احمقه به دیگران کمک میکنه اما همیشه خودش رو فراموش میکنه.، خواسته های خودش رو نادیده میگیره

ـــ عکس تست عکس الان جولیاست ـــ ولی به خواسته های دیگران نهایت احترام رو میزاره... هیچوقت غمش رو نشون نمیده... همیشه لبخند رو لبشه.... توی پاییز به دنیا اومده و نقاشی و بازیگری رو خیلی دوست داره... تو مدرسه سه تا دوست داره... درسش همیشه خوبه....و.....و قبلا یه بار عاشق شده... اون پسره احمق نابودش کرده... اما اون هیچوقت به انتقام فکر نمیکنه...برخلاف من... اون یه دختره کامله اما گاهی وقت ها دوست نداره دختر باشه... خودش فکر میکنه تمام اینا رو از من مخفی کرده.... اما... اما من میفهمم.... چون من خواهرشم....) گریه ام گرفت...ماریا هم سرش را رو به آسمان کرد و ادامه داد( از هر نظر یه احمقه.... به فکر خودش نیست.... خیلی چیزا از خودش براش مهم نیست.... همیشه سعی میکنه کم بخوره..... وقت شناس نیست و.... خیلی خوشکله...) هردو گریه مان گرفت اگرچه ماریا کلاس هفتم بود و من یازدهم... خیلی برای درد و دل کردن خوب بود... و کلا خوب بود.... به هرحال او خواهر لیا بود یا بهتر بگویم آلیا..... وقتی شب شد او را به خانه اش رساندم به عمارت خودمان برگشتم و خوابیدم.... اکنون منتظر دختر جدیدی بودم که دیگر لیا نبود.... واقعا باورم نمیشد لیا دیگر داشت میمرد و دیگر به آلیا تبدیل شده بود....

#عکس تست قیافه جدی و با حالت چشم تغییر کرده ی لیاست#**** ساعت ۱۰ صبح فردا هنوز هم از زبان جولیا*** لیچت مرا تا بیمارستان رسانده بود وقتی میخواستم وارد اتاق شوم نهایت تلاشم را کردم تا برای شخص جدیدی که بود آماده باشم هرچه نبود با آن دارو لیا احساساتش را از دست داده بود..... وارد شدم لیا روی تخت بود و چند نفر دورش را گرفته بودند وقتی به تو نزدیک شدم خشکم زد حالت چشمانش تغییر کرده بود نوع چهره اش....( خوش اومدی جولیا... نمیخوای با خواهرت حرف بزنی؟) نگاهی به دکتر ادیسون کردم سرم را به نشانه بله تکان دادم و نزدیک او رفتم (سلام.... لیا) نگاهی به من کرد ( اوه... هنوز بیخیال من نشدی؟) پس.... واقعا تغییر کرده بود....( منظورت چیه لیا چرا باید بیخیال خواهر دوقلوم بشم؟)...(هوم...هیچی..... اصن فراموش کن چی گفتم به هر حال باید فهمیده باشی من خواهر دوقلوی تو نیستم پس آلیا صدام کن) نه.... چرا باید اینقدر سرد میشد؟ ماریا اخم هایش را توی هم فرو برد به آلیانگاه کرد و گفت ( این چه نوع حرف زدن با خواهرته؟... باید بهش احترام بزاری.... نکنه یادت رفته یه بار تو رو از مرگ نجات داد؟) آلیا تعجب کرد اما قبل از اینکه چیزی بگوید دکتر ادیسون همه را به جز من بیرون کرد و خواست تنها باهم صحبت کنیم وقتی همه رفتند کنار آلیا نشستم ( باشه... آلیا صدات میزنم.... خب آلیا.... چه خبر؟ حالت خوبه؟)...

(البته که حالم خوبه فقط... دیگه اون دختر قبل نیستم... همین)... از روی صندلی کنارش بلند شدم و به سمت پنجره رفتم(میخوای یه داستان برات بگم؟)...(بدم نمیاد به حرفات گوش بدم).....( یه روز یه دختر کوچولوی غمگین بود که پدر و مادرش خیلی بهش توجه نمیکردند یه روز که بیمار شد اونو دکتر بردن و اونجا اون دختر با یه دختر همسن خودش آشنا شد.... اونا با هم صمیمی شدن و دختر کوچولو تقریبا خواهر دوقلوی اون یکی دختر شد.... اما حالا دختر کوچولو خواهرش رو ازدست داده و مونده چطور خوشحال باشه) درحالی که رو به روی پنجره بودم احساس کردم شخصی از پشت بغلم میکنه ( احمق.... فکر کردی من تو رو فراموش میکنم؟ الحق که جولیایی) تعجب کردم سرم را برگرداندم آلیا بود ( دروغ میگی؟) ....( کاش میتونستم بگم... ولی.... خودت که احمقی چرا من دروغ بگم؟)..( هی چه ربطی داشت درضمن احمقم خودتی آلیا) دست از بغل کردنم برداشت درحالی که به سمت در میرفت بهم زبون در آورد تحریکم کرد به سمتش دوئیدم همچنان میدوئید میتوانستم لبخند وخوشحالی خانواده اش و خانواده ام را احساس کنم کارمان به حیاط بیمارستان رسید همچنان دنبالش میکردم..سر به سر هم میگذاشتیم و بلند میخندیدیم.... شاید این تغییر او بد نبود... چون او دیگر مثل یک دختر عادی شد نه دختری که احساس میکرد همیشه باید نقش آدم خوب را بازی کند.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسی زیبا بید😁💪
ولی انصافا فک نمیکنی باید یکم بیرحم میشد؟
لیا؟ حالا بیرحمیش مونده تو که خودشو ندیدی....
بلی بلی صحیح است😂
اجی جونم پارت بعد کی میاد ؟ ❤
پنشنبه همین هفته
اها چه خوب اجی جونم😉
هعیییی
لطفا زوتر بزار
چشممممم🤍
۳۰ تا بازدید و ۵۰ تا کامنت شد پس بزار اون بعدیو
دوهفته دیگه میزارم چون پارت بعد پروانه رو باید این هفته بدم
سلام فینیس لیاام اون یکی پروفایلمه و تو پارت ۶ شاهدخت رونا خب اسم شاهدخت کشور کلارین ( همسایه کشور رونا اینا ) دیانا است هم اسم خودت و من یه نظرسنجی ساختم برای کسایی مثل ما که دوستان غیر فن فیک مینویسیم بری تو پروفایلم هست خوشحال میشم به جمع ما بپیوندی توش به هم کمک میکنیم و تبادل ایده میکنیم و حرف میزنیم
چشمممم
عالی بید نپصی 🤍🤍
میسیی
با کامنتاتون خر ذوق شدم ولی خدایی ۲۵ تا بازدید حقه نبود؟
چه حقه ای اجی 😐
حالا به حرف من رسیدی که گفتم هر چی بری جلو تر بازدید بیشتر میشه 🙃💜
بلههه
می دونی من دختر احساساتی هستم چرا این داستانو اختراع کردی؟ عععع بد بد بد🥸😑 دیگه تحمل ندارم به هر حال من دیگه برگشتم میتونیم دوباره آجی شیم
خوش آمدییییییییی
شروعی دوباره برای ما
آجی میشوی خواهرم؟
خلم نه؟
🤞😁😘🥲
من چون داستانم قشنگ نبود ادامه ندادم ولی تو داستانتو خیلی ادامه بده واگر نه باهات قهر میشم ولی داستان Love close واقعی هست یعنی من خودم با خودم بازیش میکنم خیلی قشنگه از نظر من حتما اونو بخون منم باید داستان هایی که جامونده بخونم که نوشتی داستان جدیدتر میخونم پس تو هم بخون ولی الان وسط کلاس یا مدرسه ام
فقط اشتباهی گفتم داستان جدیدت که آمده منظورم همون عشق زیر نور ماه بوده
اهان آجی چشم میدونم منم گاهی وقتا با خودم بازی میکنم داستان رو ولی بیشتر خیال پردازی رو دوست دارم الان میرم بخونمش
سلام فینیس جونم ببخشید چند وقت نبودم پارت آخر فراموشی آمده خواستی بخون منم الانیشینم داستان هایی که ازت جا موندم و بخونم
چشممم الن اگه مامانم بیاد تو اتاق ببینه شام نخوردم میکشم اول برم شام بخورم😐
عالی بودددد
مرسیییی