
واقعا خوشحالم که به قسمت 24 از دستان مدل جذابم رسیدیم.
داستان از زبون هانا: بعد از اینکه هویج ها رو خرد کردم به مامان جیمین دادمو منتظر شدم تا توی بقیه کارا بهش کمک کنم. که دیدم هیچ کاری بهم نمیگه پس از روی صندلی ای که نشسته بودم بلند شدم و به سمتش رفتم. هانا- خوب مامان جون میشه به منم کار بگید اگه یه جا بشینم احساس معذبی میکنم لطفا باهام راحت باشید و هر کاری دارید بهم بگین تا انجام بدم. م/ج§ خوب اگه بتونی برام ظرف ها رو برداری.هانا- حتما فقط میشه بگین که توی کدوم کابینت هستن؟ م/ج§ اون بالا دو تا در اولی. هانا- اهان بله فقط میشه یه چهار پایه بدید فک نکنم دستم به طبقه های بالایی برسه. م/ج§ بفرما. هانا- ممنونم. از چهار پایه بالا رفتمو در کابینت رو باز کردم و 5 تا کاسه برای برنج برداشتم. 5 تا بشقاب سوپ خوری و چند تایی هم کاسه کوچیک برای مخلفات غذا بر داشتم. توی همون طبقه قاشق ها و چاپ استیک ها هم بودن برای همین 5 جفت از چاپ استیک و 5 جفتم قاشق چنگال برداشتمو اومدم پایین چهار پایه. هانا- خوب من این ظرف ها رو اوردم کافیه؟ م/ج§ اره کافین. بی زحمت برام از توی پلو پز بزنج بریز توی کاسه ها. هانا- میشه جای کفگیرم بگین(اینو باخنده میگه) اخه اولین بارمه که اومدم اینجا و جای هیچ چی رو نمیدونم. م/ج§ مشکلی نداره هر چی خاستی بگو جاش رو بهت بگم. بعد هم کفگیر رو از کشو در اورد و بهم داد
مامان جیمین یه زن خیلی مهربون بود. میشه گفت جیمین و مامانش اخلاق هاشون شبیه هم بود. با داداش و بابای جیمین مثل مامانش برخورد نداشتم ولی فکر میکنم اونا هم اینطورین. همین طور داشتم فکر میکردمو توی ذهنم اهنگ میخوندم گه گاهی هم زمزمه میکردم و داشتم برنج ها رو توی کاسه ها پر میکرد. که صدای مامان جیمین به خودم اورد. م/ج§ خوب راستش میتونم باهات مثل دخترم رفتار کنم؟ هانا- خوشحال میشم این طور منو بپذیرین. مامان جیمین یه تک خنده ای کردو ادامه حرفشو زد. م/ج§ خوب من واقعا برام یه سوال پیش اومده(هانا کاسه های پر شده از برنج رو میزاره توی سینی و با چشمای سوالی و ابرویی که از روی کنجکاوی بالا رفته به مامان جیمین نگاه میکنه.) این واقعا برام سواله که چطوری میتونی با جیمین کنار بیای؟ هانا- مگه جیمین چشه که نتونم باهاش کنار بیام. م/ج§ خوب اون یه وقتی خیلی اعصبانی میشه. خیلی رفتار های بچگونه میکنه انگار نه انگار که داره 26 سالش میشه. هنوز مثل یه بچه 6 ساله فکر میکنه. هانا- خوب به نظرم جیمین این طور نیست اتفاقا اون خیلی منطقیو با فکره. تازه من توی این مدت ندیدم که هیچ وقت اعصبانی بشه. یه جورایی فک میکنم این جیمینه که منو داره تحمل میکنه. م/ج§ نه اصلا این طور نیست بظر نمیاد که اینطور باشی. هانا- خوشحالم که اینطوری فکر میکنین. م/ج§ غذا حاضر شد میشه تو میزو بچینی تا من این ظرف ها رو پر کنم
به گفته مامان جیمین به طرف میز غذا خوردی رفتمو اول از همه برنج ها رو جلوی پنج تا صندلی گذاشتم. بعد هم قاشق چنگال ها و چاپ استیک ها رو کناز کاسه برنج گذاشتم. مامان جیمین بهم بشقاب های خورشت کیمچی رو داد و منم اون ها رو کنار هر ظرف گذاشتم و خودش هم مشغول پر کردن اون کاسه های کوچک از مخلفاتی که همین امروز درست کرده بود شد. وقتی اون کاسه ها رو پر کرد اورد و وسط میز گذاشت. بعد هم یه ظرف پر از کیمباب رو اورد و کنار ظرف های دیگه گذاشت. واقعا از چهر غذا ها معلوم بود خوشمزن. فک میکنم که هنوز غذا هایی که پخته بود تموم نشده بود. که دیدیم بله یه دیس بزرگ که با بولگوگی پر کرده بود به سمت من اومد. م/ج§ سر میز توی بشقابت غذا میزارم به واکنش جیمین توجه کن اولاش خوشحال میشه اخراش ناراحت میشه و رنگشم قرمز میشه. وقتی دیدی قرمز شد تو هم یکمی از مخلفاتو بولگوگی بزار توی بشقابش. کار سازه شک نکن. خندم گرفته بود یه جورایی مادر شوهرم داشت حرص پسرش رو در میورد بعد هم ازم میخواست تا برای جیمین دلبری کنم تا بیشتر عاشقم بشه. واقعا خنده دار بود. به زور جلو خودمو گرفتم که زیر خنده نزنم و با یه خنده کوچیک جمعش کنم. پس یه لبخند پر معنی بهش زدمو توی چشماش نگاه کردم.
م/ج§ اقایون محترم لطف کنید از جای گرمو نرمتون بلند شیدو به صحبت هاتون پایان بدیدو بیاید ناهار بخوریم. چون خانوم های خونه از گشنگی دارن تلف میشن. مامان جیمین خیلی باحال بود. لحن جالبی برای جلب توجه داشت. از اینکه منو هم جزو خانوم های خونه صدا کرده بود خوشحال بودم. که یهو دیدیم داره با ارنجش بهم علامت میده که معده هامونو ماساژ بدیمو سر غذا هم هی مچ دستمون رو بمالیم. این زن واقعا محشر بود برای جلب توجه و محبت از سمت پسراش و شوهر دست به هر کاری میزد. کاراش شبیه دخترای پونزده شونزده ساله ای بود که قرار بود با یه پسر خوش تیپ قرار بزارن و جلب توجه کنن. ولی خوب منم بدم نمیومد این رفتار ها رو ازش ببینم هم واکنش خودش جالب بود هم واکش پسراشو شوهرش. که بالاخره بعد از کلی فکر کردن که دیدم اقایون خونه دارن میان سمتمون پس هم من هم مامان جیمین بیشتر توی نقشمون فرو رفتیمو منتظر جوابی از جانب اون ها شدیم. ب/ج ฿ به به ببین خانوم زحمت کشم چه کرده!! جیمین* دستتون درد نکنه. از ظاهرش معلومه خوش مزست. که قبل از اینکه جی هیون حرفی بزنه بابای جیمین روی یکی از اون صندلی های دو نفره که سر میز بود نشست. سمت دیگش هم مامانش . من هم رفتم کنار اون نشستم جیمین هم بقل دست من نشست. جی هیون هم رو به روی من نشست. د/ج ₫ مامان زنداداش دستتون درد نکنه. از گفته شدن این کلمه هنگ کردم و بعد هم باحالت گنگی لبخندی بهش زدم. م/ج§ خیلی براشون زحمت کشیدم تا اخرش میخورید و نمیزارید حتی یه کم ازشون بمونه اگه بمونه میریزم روی سر همتون. به این حرفش خندیدمو غذامو با یه خم شدن به طرفشون شروع کردم که یهو دیدم یه چایی زیر میز روی پام اومد و پام رو فشار داد. یه اخ نا مفهمومی گفتمو به پام نگاه کردم دیدیم پای مامان جیمینه. خندم گرفت ولی عادی خودمو نشون دادمو با حرکات سرم اونو متوجه این کردم که منظورش رو گرفتم.
م/ج§ هانای خوشگلم بیا یکم از اینا بخور. این چند وقت میدونم زحمت پسرمو زیاد کشیدی پس زیاد بخور. دقیقا همون طور که گفته بود شد جیمین لبخند زد و بقیه هم همین طور. دوباره یکم دیگه خوردم باز مامان جیمین ادامه داد. م/ج§ دختر مهربونم از این گوشت ها هم بخور. جیمین باز هم لبخند زد. این رفتار مامان جیمین تا حدی ادامه پیدا کرد که دیدم جیمین واقعا اعصبانی شده و حسودی میکنه. که دست به کار شدم. هانا- مامان جون به جای اینکه اینا رو به من بدید بدینشون به جیمین چون اون الان مریضه و بدنش نیاز به ویتامین بیشتری داره. یکمی از مخلفات برداشتمو گزاشتم توی ظرف جیمین. جیمین شک شده بود. حتی غذاشون هم نمیجوید. که یه دستی به پشتش زدمو گفتم. هانا- جیمین بخور بخور. (اینا رو وقتی لباشو داده جلو میگه) جیمین لقمه توی دهنشو به سختی غورت دادو بهم لبخند پت و پهنی زد. دیگه اعصبانی نبود انگار بیشتر تعجب کرده بود. یکمی که گذشت دیدیم مامان جیمین نقشه دومشو شروع کرد یهویی مچ دستشو ماساژ داد به حدی خوب بود که منم باورم شده بود. هانا- مامان جون خوبه بهتون گفتم اون ظرف رو خودتون تکی بلند نکنید به حرفم چرا گوش ندادین ببینین الان مچ دستتون درد میکنه میخواید براتون یخ بیارم؟ توی دلم داشتم ریسه میرفتم. م/ج§ چیزی نشده که انقد نگرانی غذاتو بخور. که دیگه کم کم توجه پسراش و مخصوصا شوهرش بهش جلب شد.
بعد اینکه مامان جیمین نقشش رو عملی کرد. دیگه اخرای غذا بودیم. از غذا خوردن کنار کشیدم و یه نفس عمیق کشیدمو به پشتی صندلی تکیه دادم بعد از چند ثانیه صاف و مرتب نشستم. هانا- مامان جون دستتون درد نکنه خیلی خیلی خوش مزه بود. از غذا های بیرون هم بهتر بود. م/ج§ نوش جونت. که دیدیم بقیه هم دارن عقب میکشن. که صدای مامان جیمین بلند شد. م/ج§ شما ها بخورید. به این دختر نمیتونم چیزی بگم ولی شماها اگه تموم نکنید غذا رو میمالم روی سر هر سه تاتون. که دیدم اون هر سه شون با سرعت بیشتر غذاشون رو خوردن. بالاخره غذا تموم شد و من خواستم بلند شم که دیدم اقایون خونه خودشون بلند شدن و مشغول جمع کردن شد. هانا-(خیلی یواش و تو گوشی) مامان میگم چرا اینا دارن میزو تمیز میکنن؟ م/ج§(اونم در گوشیو اروم) اینجا قانونه اگه خانم ها غذا پختن مردا باید ظرف ها رو جمع کنن و اشپز خونه رو تمیز کنن. و وقتی که مردا غذا پختن هم زنا باید ظرف جمع کنن و کاری اشپز خونه رو انجام بدن. (هانا یه سری به معنی اینکه گرفتم چی گفتین کارتون حرف نداره تکون میده.)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قسمت جدید و اخر رو دادم بررسی نتیجش اونی که میخواستم نشد
دلیل اینکه ادامه نمیدم رو گفتم امیدوارم درکم کنید
پارت بعددددد
وای مال یک هفته پیشه این تست تو که دیر میذاری طولانی بنویس
من با دو اکانت دنبالت میکنم
دیگه تموم شدش پارت جدیدو دادم بررسی
ممنون خیلی عالی میشه بگی پارت بعد کی منتشر میشه من خیلی وقته منتظزرم
امروز دادم بررسی
ممنونم 😊
داستانت عالی بود 👌🏻👍🏻
تا پارت بعدی منتظر میمونیم ولی زیاد منتظرمون نزاری😄
باش روز مینویسمش تا منتظر نمونی😉😁
چرا انقد داستان طولانی می کنی
به جا اینکه هزار خط بنویسی غذا و چنگال و بشقاب و چاپ استیک نمی دونم غذا و ... اینا رو بردیم سر میز بگو غذا و ظرف ها رو گذاشتم رو میز لازم نیست آنقدر با جزئیات باشه
خوب من فک میکردم بهتره با جزئیات بنویسم و این برای خودم هم یه مقداری سخته.
به هر حال ممنونم که نظرت رو گفتی حتما برای پارت های بعدی عملی میکنم.
داستان عالی بود 😍 لایکیدم ❤️ میشه به داستان من هم سری بزنید 😘شاید خوشتون اومد😉 اگه دوست داشتی لایک بکن ❤️ و اگه خواستی نظرت رو هم بگو 😘بوس 😘💋بای 👋
ممنونم
حتما بهشون سر میزنم
داستانت عالی بود لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
ممنونم حتما😊
عالی بود عزیزم❤
ممنونم😍