
سلام دوست دارم اسم این قسمت رو بذارم عشقی پر دردسر راستی تو پارت قبلی لیا بهش پرتو سبز خورد فعلا حذفش میکنم
از زبون راوی ) دراکو داشت فکر میکرد چطوری از لیا بخواد باهاش بیاد پانسی هم داشت حرف میزد چطوری باهم ست کنند بعد دراکو از دهانش پرید : شاید نخوام با تو بیام . پانسی در حیرت بود گفت : پس با کی میری ؟. دراکو سریع جواب داد : با هرکی به جز تو . سریع از ان دور شد به لیا نگاه کرد داشت با سوروس حرف میزد این حرصش را در می اورد به لیا خیره شد چهره لیا کمی بالغ بود انگار دختری ۱۸ ساله است دختری عاقل دراکو میخواست به جای پانسی اون پیشش باشه اما جرئت نداشت بهش حرف بزنه جرئت اینو نداشت که بگویید دوستش دارد و دیگر نتواند حتی نگاهش بکند او به سمت خوابگاه رفت ناگهان پشت ستونی قایم شد صدای لیا و هرمیون شنید . هرمیون : لیا مطمئنم یکی دلتو برده بگو کی دراکو مالفوی ؟. لیا به سردی : نه هیچکس دل منو نبرده بس کن خب . و رفت به سمت کتابخانه هرمیون اهی کشید وبه دنبال لیا رفت
از زبون لیا ) داشتم تکالیف افسون هام رو انجام میدادم که صدای خنده کوتاهی رو شنیدم سرم بلند کردم انتظار دوتا چشم قهوه ای شیطون داشتم مطمئن بودم صدای خنده هرمیون هست بلند شدم رفتم پشت یکی از ستون ها دیدم هرمیون و کرام دارن حرف میزنن هرمیون لبخند شادی داشت اخم کردم چوبمو در اوردم : اکسیو تکالیف هرمیون . برگه ها امد دستم تو کیفم گذاشتم رفتم سمتش سرم انداختم پایین و گفتم : هرمیون تکالیف افسون هات رو انجام ندادی برات اوردم . سرم اوردم بالا کرام داشت نگاهم میکرد هرمیون تو نگاهش ترس بود میدونست تو کتابخانه بودم دیدمشون به خاطر همین امدم اخمی کردم و گفتم : اقای کرام بهتره من خواهرمو همین الان ببرم . چوبمو بردم و وسایلش رو تو کیف ریختم کیف خودم تو دستم بود با اخم دست هرمیون گرفتم و رفتیم
ماها رفتیم خوابگاه هرمیون : لی..لیا . با عصبانیت : الین ساکت شو . وقتی بهش میگم الین یعنی اوضاع خرابه با عصبانیت ادامه دادم : الین کار ندارم ۱۴ سالته کار ندارم عاقلی باهوشی فرق خوب وبد رو میفهمی میگم چرا چیزی بهم نگفتی هاااان چرا نگفتی با اون یارو حرف میزنی من یه دختر بچه یتیم ۱۱ ساله بغل میکنم تو قهر میکنی بعد رفتی با اون یارو حرف میزنی میخندی عصبی چون ازم پنهون کاری کردی چون راستشو نگفتی چون من نمیتونم بهت بگم دوست دارم چون با شخصیتم نمیسازه ولی همه جوره پشتتم همه جوره خودمو سپرت میکنم بعد تو بهم دروغ میگی زل میزنی تو چشام میگی فقط سر یه میز بودیم دروغت عصبیم کرده الین. هرمیون : من دروغ گفتم میفهمی چون فکر میکردم عصبی بشی چون اصلا به هزار دلیل دیگه . میفته رو تخت و گریه میکنه میرم سالن عمومی در اتاقم میبندم کج پا میپره بغلم منم نوازشش میکنم گربه خوبیه این ها 😐
من با عصبانیت و پشیمونی گفتم : ببخشید خواهر جونم . هرمیون : تو دیگه منو دوست نداری . مثل خودش افتادم روی تخت عین دو تا قطب متضاد من سمت راست رو به بالای تخت دراز کشیدم هرمیونم روبه تخت من افتاده بود . لیا : من دوست دارم اما . هرمیون : اما چی . لبخند تلخی زدم : ببین تو زندگی تلخی و شیرینی زیاد هست حالا برای یک نفر اونقدر شیرین هست که در هر شرایطی ( از نظر مالی و ... ) احساس میکنه خوشبخت ترین ادم دنیاست ولی برای ینفر اونقدر تلخه که احساس میکنه بدترین و بدشانس ترین ادم دنیاست زندگی من یچیزی ما بین ای دوتا است اینجور ادما یک چیزی دارن که اونو به شیرینی یا تلخی وصل میکنه یچیزی مثل رشته ، رشته ای که منو به شیرینی وصل میکنه تویی هرمیون تو ، هری ،وسوروس من از اینکه از دست تون بدم میترسم میترسم رشته هامو از دست بدم میترسم عزیزترین هامو از دست بدم . هرمیون : عاشقتم لیا ❤. بعد بهش گفتم میخوام یچیزی بهش نشون بدم

از زبون هرمیون ) رفت دفتر نقاشیشو اورد چیزی که به هیچکس نشون نمیداد در واقع توش غرق میشد ولی نمیذاشت کسی بفهمه توش چیه دفترشو به من داد تو دفترش پر بود از چیزای خوشگل نقاشی های سیاه وسفید نقاشی های رنگی نقاشی هایی از پرنسس های دیزنی من ولیا با ماگل ها بزرگ شدیم و به قصه ها وچیزای جادوگر ها علاقه نداشتیم قصه مورد علاقه لیا دیو و دلبر بود اون عاشق این قصه بود نگاهم به یکی از نقاشی هایی افتاد که رنگی بودن عکس سفید برفی بود با شگفتی گفتم : اینا عالین لیا تو نقاش فوق العاده ای هستی . لیا لبخندی زد و مداد هاشو در اورد . لیا : بیا نشونت بدم . با ذوق رفتم کنارش با دقت وماهرانه نقاشی دختری رو کشید موهاش قرمز بود و لباسای بنفش داشت . گفتم : میشه چشم هاش ابی باشه ؟. اخه میخواست سبزش کنه . لیا : چرا رنگش نمیکنی . گفتم : بلد نیستم . لیا : یادت میدم . شروع کرد بهم یاد داد نقاشی عالی بود لیا نقاشی میکشید من رنگ میکردم قرار بود بهم سیاه قلم هم یاد بده هر روز یه طرح بکشیم باهم در هر شرایطی این عهد و پیمان ما محسوب میشد ( عکس نقاشی ای که لیا و هرمیون کشیدن )
از زبون راوی ) لیا غرق لذت از اینکه با خواهرش وقت میگذرونه از طرفی نگران موضاعات دیگه ای بود مثل کی اسم هری و سوروس رو تو جام انداخته و .... خیلی چیزای دیگه بود فهمید هرمیون روی بالش خوابش برده بود لبخندی زد دفتر و مداد هاشو برد روی خواهرش پتو انداخت شنل مشکی برداشت بعد اروم از اتاق بعد از خوابگاه و بعدش از برج بیرون رفت به طرف اتاقی که توش مادربزرگش بود رفت در باز کرد هیچکس نبود کلاه شنل رو انداخت متوجه شد کسی با شنل خاکستری متوسط رو به پرنگ کنارش ایستاده چون میدونست کیه دستشو گرفت و به ساعتش نگاه کرد ۱۲: ۵۹ دقیقه بود اروم گفت : ۱ دقیقه مونده سوروس مطمئن شدی همه خوابن . سوروس با صدای بیخیالی : اره روشون افسون خواب گذاشتم خب بهتره این ۱ دقیقه زود تموم بشه . لیا : ۱۲ و ۵۶ ، ۱۲و ۵۷ ، ۱۲و ۵۸ ، ۱۲و۵۹ ، ساعت یک شد بزن بریم . دروازه ای باز کرد و هردو داخلش رفتن و دروازه بسته شد
لیا دروازه را باز کرد و با سوروس به جایی امدن که خیابانی سنگی بود شنل هایشان رو محکم کردن و به سمت خانه ای رفتن در زدن بعد از چند دقیقه زنی در را باز کرد زن لبخندی زد و انها را راه داد لیا وارد شد بعد از ان سوروس همراه با کوله پشتی سنگینی به رنگ مشکی لیا شنلش را در اورد و داخل شد در دیوار جلویی تخته و ماژیکی را قرار داشت و تخته ای پر از کاغذ بود بالای انها علامتی بزرگ به دیوار بود علامت شیر و عقاب ، و گورکنی را نشان میداد علامت هاگوارتز بود ففط از نشان مار خبری نبود ۳ نشان ۳ بنیان گر ، لیا با لبخند وصدای بلندی گفت : بابا ، ریموس ، سیریوس ، عمه اریانا و دایانا ، هانسل ، مارسل ، عمو ایان و دایان ، ادا ، جینا، کتی و کیتی ، ادموند وادوارد ، کلارا وکاترین ، خب به دورهمی خانوادگی دامبلدور خوش امدین . رایان : هرمیون کجاست و هری . لیا : هرمیون وهری خواب بودن بعدم این جلسه نباشن بهتره
خب این پارت تموم شد بذارین یکم حرصتون بدم با این حال هم چالش داریم هم انچه خواهید خواند خب شروع میکنیم . انچه خواهید خواند: اتفاقای عجیب داره میوفته .... حواستون باشه .... ماها تو هاگوارتز محافظیم .... دیشب تو رفتی اونجا لیا .... نه تنها هاگوارتز بلکه کل دنیا در خطره .....
چالش : به نظرتون لیا وسوروس کجا رفتن ؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👏👏👏👏👏👏
عالی
راستی مشکلت چی بود ازم کمک خواستی؟
هیچی عزیزم حل شد ممنون خوندی
ممنوننننن
عالی❤