میدانید این هری پاتر و دنیای تازه من تموم بشه چهار غارتگر مینویسن تموم شد یه داستان مینویسم به اسم شاهدخت زمان خیلی دوسش دارم بیشتر از این حتی در مورد یه دختر به اسم کلارا هاوارده ادم خب خفنیه شخصیت اصلیه بزار یه صحنش بزارم . کلارا و هری روی برج بودن و دستاشون روی نرده گذاشته بودن . هری : خوبی ؟. کلارا چشماش بسته و با صدای گرفته میگه : درد داره !. هری : خوب میشه . کلارا : شاید بخندی ولی میخوام همینطوری درد داشته باشه هری وقتی سیریوس مرد دامبلدور تو دفترش بهت گفت : هری، رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی! درد بخشی از انسان بودنه. تو فریاد زدی : پس من نمیخوام انسان باشم ، اگه درد به معنای انسان بودنه میخوام درد بکشم ! میخوام احساس داشته باشم ، میخوام انسان بمونم !! . هری : گریه میکنی ؟. کلارا : ضعف نشون دادم ؟. هری : یجورایی . کلارا : خوبه پس نشون میده هنوز انسانم . ( برید نتیجه )
من برای داستانت ایده دادم اگه بخوای