
سلام سلام خوب بریم با پارت ۸
از زبون راوی ) باران می امد و همه در خانه هایشان بود اما مردی بدون چتر زیر باران راه میرفت تا به خانه ای ویلایی برسد مرد داشت به دختری فکر میکرد دختری شیرین و دوست داشتنی اما مغرور وسرد و جدی دختری که هیچ وقت عادتش را ترک نمیکرد عادت اینکه زیر باران قدم بزند در خیالش پیش او رفت حدس میزد در قلعه ای دور زیر باران قدم بزنه موهای قهوه ای بلندش را ول کرده باشد زیر باران در سکوت قدم بزنه وفکر کنه یکبار از او پرسید ودر جوابش شنید : میدونی چرا بارونو دوست دارم چون هیچکس متوجه اشکای ارومم نمیشه . او اروم گریه میکرد طوری که گاهی نمیفهمید گریه میکند به ویلا رسید خودش را افسون خشک کننده خشک کرد و در زد
مارتا در باز کرد و رفت تو ریموس به نارسیسا نگاه کرد بعد به مارتا گفت : میخوام باهات حرف بزنم چه خواهر جونت باشه چه نباشه 😏. مارتا : باشه . ریموس نفس عمیقی کشید هیچوقت نمیخواست ازار لیا راببینه پس گفت : ۱۲ _۱۳ سال پیش به هر دلیلی بچه هاتو ول کردی رفتی دوتا دختر ۲ ساله شیرین وناز منم پدر خوندشون کردی ورفتی اول هر ۶_۷_۵ یه دفعه می امدی بچه هاتو میدیدی و میرفتی اما چند وقت بعد همونم دیگه نیامدی دوتا دخترت تنها بزرگ شدن نه اینکه ولشون کرده باشم بودم ولی مادر نداشتن لیا درونگرا بود هرمیونم همینطور اما کمتر لیا خودشو سپر ابجیش میکرد جلوش گریه نمیکرد و.. اگه برات تعریف کنم ۱۲ سال طول میکشه اما شد همین لیا مغرور خشن جدی منطقی قوی بی احساس همه فکر میکردن میره اسلیدرین اما رفت گریفندور برای اولین بار دوست پیدا کرد و تو اجتماع خودشو نشون داد شاد بود و این همین چیزی بود که میخواستم تا اینکه تو امدی هر دفعه که می بینتت یاد بچگیش میفته یاد روزایی که منتظرت بود یاد وقتایی که دلش بغلت میخواست زجر میکشه مارتا باور کن زجر میکشه اذیتش نکن خب چون اگه اذیتش کنی تاوان پس میدی تاوان زجر دادنش وخیلی چیزای دیگه باشه . وغیب شد مارتا میدانست که این اعلام خطر به اوبود
از زبون لیا ) همه جا پیچیده بود که بلک وپاتر تو مسابقه ان هری هم رفته بود بفهمه مرحله بعدی چیه دمدمای صبح بود که هری امد . هری : اژدها چارلی از رومانی اونا اورده ۵دتا اژدها . چهارتایی افتادیم روی مبلای همیشگی مون . من گفتم : اگه خانم ماکسیم اونجا بود پس فلور میدونه مرحله بعدی چیه کارکاروف هم فهمیده پس کرامم میدونه تو سوروسم که میدونین پس فقط سدریک نمیدونه . هری بریم صبحونه بخوریم گشنمه . منم تازه یادم افتاده بود گفتم : منم خوابم میاد . همه بلند شدیم رفتیم لباس پوشیدیم رفتیم سرسرا
وقتی داشتیم صبحونه میخوردیم سوروس گفت : ببخشید حالا قبل از اینکه به سدریک بگیم نباید خودمون بفهمیم چه بلایی سرمون میاد؟. لیا :نمیدونم بهتره الان بریم سر کلاس معجون سازی وگرنه اسنیپ میکشتمون . رفتیم سر کلاس مثل همیشه اسنیپ درو کوبید بهم زیر لب گفتم : از سال اول یبار میخوام بهش بگم مرد حسابی اونی که به دیوار میکوبی دره بالتشتم که نرمه دو دفعه این شکلی بکوبیش به دیوار میترکه وای به حال اینکه در هست حرفم بزنی امتیاز کم میکنه . همه مون میخواستیم بخندیم که .. . اسنیپ : بازم همون چهار نفر همیشگی بی انظباط ترین گروه هاگوارتز چهارساله که اینجایید و هر سال فقط دردسر درست میکنید . لیا : و مدرسه رو نجات میدیم . اسنیپ : ساکتتتتت .
ما ها بعد از کلاس میریم دنبال سدریک دیدیم اقا دراز افتاده اونجا تا مارو دید بلند شد دوستاش شروع کردن به مسخره کردن هری وسوروس منم گفتم : واقعا حیفه مدرسه با این عظمتش چهار تا خل وچل اورده داره بهشون درس میده بعد تازه اسم ارشدم روشون گذاشتن . اونا نیششون جمع شد حالا من هری سوروس و هرمیون و یکم هم سدریک داشتیم خندمونو جمع میکردیم یهو اون دختری سال اولی که میخواست به سدریک بگه موفق باشه تا منو دید امد با یه لحن یکم بچگونه گفت : شما واقعا نوه ی البوس دامبلدور هستی ؟. من : مگه مهمه🙂. دختر : من انا هستم یتیمم اون اقا منو برد سکو من گریفندوری هستم اسم شما وخواهرتون تو گریفندور یه لحظه هم نمیوفته از زبون های دخترا همه میخوان مثل شما قوی باشند . لبخندم پر رنگ تر شد و بغلش کردم وگفتم : اره من لیام این خواهرم هرمیون هست اون پسره مو سیاه هری هست اون مو قهوه ای پرنگ هم سوروس هست اون اقا هم که هری داره باهاش حرف میزنه تورو برده سکو سدریک دیگوری هست ممنون عزیزم راستی چرا گونه و دستات زخمه ؟. انا : اخه دوتا از اون بچه های اسلیدرینی یکیشون پسر بود اونیکی . لیا : اسم اون پسره دراکو مالفوی بود اسم اون دختره هم پانسی هست جفتشون دیوانه هستن خب در ضمن میخوای خوبت کنم ؟. انا : ممنون . من چوبمو دراوردم ورد زمزمه کردم و خوب شدن بلند شدم برم که انا که تا کمرم قد داشت بغلم کرد منم گفتم : هروقت بهمون نیاز داشتی بیا خوابگاه دخترا اتاق ما باشه ؟. هری هم به سدریک گفت ورفتیم هرمیون که حسودیش شده بود اخم کرده بود تویه راهرو که کسی نبود محکم بغلش کردم اونم بغلم کرد داشتیم میرفتیم که
مالفوی که بالای درخت بود امد پایین وگفت : میدونید من بابام شرط بستیم من میگم پاتح ده دقیقه تو مسابقه میمونه بابام میگه ۵ دقیقه من میگم بلک هم ۱۰ دقیقه میمونه اون میگه ۴ دقیقه . داشتن دعواشون میشد که مودی مالفوی رو راسو کرد مامانبزرگ امد داشت با مودی حرف میزد منم مالفوی رو مالفوی کردم همه داشتن نگاهم میکردن بله هرچی نباشه من نوه مینروا مک گوناگالم 😏😏 مالفوی رفت مادربزرگ مودی تهدید کرد بعد با افتخار وغرور نگاهم کرد مودی براش زبان دراز کرد منم اخم کردم . ( از زبان راوی ) مالفوی به خوابگاه رفت نامه جغدش را برداشت و به جایی دور از خوابگاه در برج بلند ستاره شناسی رفت وقتی به طبقه هفتم رسید بوی عطر لیا راحس کرد عطری خوش بو و شیرین . چند دقیقه ایستاد و به سمت برج رفت وقتی به ان رسید نامه را باز کرد متوجه شد دو نامه دارد یکی از طرف مادرش دیگری از طرف پدرش اول نامه پدرش را باز کرد (( دراکو من و مادرت دعوامون شده اون الان چند ماهه از خونه رفته وفکر نکنم دیگه بر گرده لطفا مواظب خودت باش . )) حیران متن نامه خواند مادرش عاشق خانواده اش بود حالا از اول سال از خانه رفته بود نامه مادرش را باز کرد : دراکو احتمالا میدونی و لوسیوس دعوامون شده من پیش مارتا رفتم و به گروه دامبلدور پیوستم همونی که میخواستیم با دامبلدور عهد بستم که مواظبمون باشه تا ما کمکش کنیم اینطوری هم به لیا نزدیک تری هم به من دیگه جامون امنه خیلی خیلی مواظب خودت باش خب مارتا با ما مهربونه پس نگران نباش دوست دارم . مامان ) از این بهتر نمیشد بالاخره همان چیزی شد که میخواست همان چیزی که منتظرش بود لبخندی زد و منتظر پایان سال شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام،ممنون میشم اگر در نظرسنجی جنگ بین مالفوی هد ها و پاترهد ها شرکت کنید و این پیام رو بین دوستان پاترهد یا مالفوی هد خود پخش کنید تا برنده ی جنگ معلوم شود.🙂
دستت درد نکنه حیف جنگ تموم شد راستی داستانم رو میخونی؟.
آره حیف😐الان میرم میخونم 😘😍
عالی
بازم ممنون
ممنون همین الان داشتم جام اتش می دیدم
عالی❤
پارت بعدیو کی میزاری؟