
میگم بچه ها اندکی عاشقونش کنم ؟ ( میدونم هیچ کدومتون فاجعه قسمت 4 یادش نرفته ولی اگه کمکم کنید فک کنم بتونم خوب دربیارم ) خب دیگ بریم برا داستان
میکا : خب . تصمیمتو گرفتی ؟ شما یکم مکث کردین و گفتین : من ... ببین ، میکا ... میکا : منتظرم 😐 شما ی نفس عمیق کشیدین و گفتین : من نمیام ! میکا عصبی شد و گفت : چی ؟! شما خیلی خونسرد و آروم گفتین : همین که شنیدی باهات نمیام . همین جا میمونم . ببین میکا ازت برای همه کارایی که برام انجام دادی و این که مراقب بودی و از دست اوروچیمارو نجاتم دادی و کلا همه اینا خیلی ممنونم و اگه ی وقت لازم شد حتما برات جبران میکنم ولی دیگه نمیخوام باهات بیام ! میکا چند ثانیه بهتون نگاه کرد و گفت : با ... باشه ولی ، میشه حداقل دلیلشو بگی ؟! شما از این رفتارش تعجب کردین ، فکر میکردین الان دوباره عصبی میشه و باهاتون دعوا میکنه ولی خیلی آروم و منطقی به نظر میومد : میکا خودتم میدونی که اکاتسکی نابود میشه ، میدونی که حتی اگه اونا هم ببرن همه میمیرن . حداقل طرف اینا بودن باعث میشه جونمون در امان باشه ! میکا : همه اینا رو میدونم ، ولی برام مهم نیس من فقط میخوام برگردم دنیای واقعی . بعد ی آه میکشه و میگه : پس جواب قطعیت اینه ؟ شما سرتونو با جدیت تکون میدین . میکا : باشه ، ولی انتظار نداشته باش از الان به بعد باهات مهربون باشم . دیگه دشمنیم ! و روشو میکنه اون ور و میره .
یه نفس عمیق میکشین و میگین : تادایما ! ( وقتی برمیگردن خونه میگن ) و در رو باز میکنین و میرین داخل . ناروتو دم اتاق وایساده و تا شما رو میبینه از خوشحالی صورتش وا میشه ( به قول مامانم همون خوشحال میشه خودمونه ) میگه : پس ... پس موندی ؟ شما سرتونو به نشونه آره تکون میدین . ناروتو هم که بچم خیلی خوشحال شده بود دستتونو میگیره و میبره سمت میز و میگه : هی لابد الان گشنته ، بیا بشین با هم غذا بخوریم . شما سرتونو تکون میدین و میشینین سر میز و میگین : تو مگه خودت نخوردی ؟ سرشو به نشونه نه تکون میده و میگه : نه ، منتظر بودم بیای با هم بخوریم . وای دارم از گشنگی میمیرم . شما خندتون میگیره و میگه : ساعت 5 صبه باکا معلومه گشنت میشه ! ی رامن میزاره جلوی خودش و شما و میگه ایتاداکیماس . و با هم مشغول غذا خوردن میشین . بعد از ی مدت که تقریبا هر کدومتون 3 تا بسته رامنو تموم کردین گفت : بیا فردا بریم با بچه ها جشن بگیریم ! شما : جشن برا چی ؟ ی لبخند میزنه و میگه : خب برا تو دیگه . چون میخوای این جا بمونی و قراره رفیقمون بشی داته بایو ( تیکه کلامشه ) ! شما : چی ، نه بیخیال اون قدرا هم مهم نیس حالا ... ناروتو اخماش میره تو هم و میگه : نه نیار دیگه ! شمام ی آه میکشین و قبول میکنین . دلتون نمیومد به ناروتو چیزی بگین . همیشه اون و ساسکه رو مثل داداشای خودتون میدیدین ! رفتین توی اتاقشو گفتین : همیشه آرزوم این بود که این کارو انجام بدم ! ناروتو : چه کاری ؟ شما ی اه میکشین و مشغول مرتب کردن اتاقش میشین و میگین : این کار !
صبح شده بود . با صدای ناروتو که از تو آشپز خونه صداتون میزد بیدار شدین . دلتون برای حس این که توی یه خونه باشین تنگ شده بود ! بلند شدین رفتین به ناروتو صبح بخیر گفتین . بعدشم نشستین باهم صبونه خوردین ( که بازم رامن بود ، آخه کجا دیدین تو خونه ناروتو چیزی غیر از رامن وجود داشته باشه ! ) یهو ناروتو دست از خوردن کشید و لبخند زد . همون جوری با دهن پر پرسیدین : چی ، چیشده ؟ ناروتو : هیچی فقط ... خیلی حال میده آدم با یکی دیگه غذا بخوره نه ؟ دلتون براش کباب شد ، لبخند زدن و گفتین : آره خیلی ! وقتی غذاتونو تموم کردین پرسیدین : خب ، حالا که قراره تو دهکده بمونم کجا باید زندگی کنم ؟ همون موقع ساکورا ، تن تن ، اینو و هیناتا اومدن داخل ! ناروتوعم بدبخت انقد جا خورده بود سه متر پرید هوا . هیناتاعم طبق معمول تا ناروتو رو دید سرخ شد و رفت پشت سر ساکورا قایم شد . شما با تعجب پرسیدین : انو ... این جا چیکار میکنین ؟ ساکورا : بیخیال انتظار نداشتی که با این احمق تنهات بزاریم ؟! و به ناروتو اشاره میکنه . شما از این وضع خندتون میگیره و میگین : خب ، حالا میخواین چیکار کنیم ؟ ساکورا دستتونو میگیره و میکشه با خودش میبره و تو راه میگه : اولن این که تو هیچ وسیله خاصی نداری ! پس میریم باهم دیگه چیز میز میخریم . بعدشم میشینیم ی چیزی میخوریم و درباره جایی که قراره بمونی حرف میزنیم . تو که نمیتونی مثل ناروتو هر وعدتو رامن بخوری !
تن تن : خب اول از چی شروع کنیم ؟ اینو : لباس دیگه ! شما همشونو پکر نگاه کردین و گفتین : میشه بگین دقیقا با چه پولی ؟ سواد همه پس اندازامو ازم گرفت ! ساکورا ی کیف پول شیک از تو کیفش در اوورد و داد بهتون و گفت : اینان ، سوناده ساما گفتن بهت پسشون بدم . اینو : خب اینم که جور شد بریم دیگه ! ........................................................................................... حدودا 5 ساعت بعد کارتون تموم شد و همه چیزایی به قول اونا ✌ مهم ✌ بودنو خریدین و کیف پولتونو خالی کردین رفتین توی رستوران نشستین تا غذا بخورین و استراحت کنین . همه پسرا داشتم شما ها رو با چشاشون میخوردن . تن تن اومد و در گوشتون گفت : نیومده معروف شدی ! شما خیلی خونسرد لبخند میزنین و میگین : از نجی چه خبر ؟ تن تن سرخ میشه و میگه : تو ول کن نیستی نه ؟ شما میخندین . اینو : چیز خنده داری خست به ماهم بگین بخندیم ! شما : خب داشتم به تن تن میگف ... تن تن جلو دهنتونو میگیره و میگه : چیز مهمی نبود ! ساکورا : خب بریم سر بحث اصلی ، کجا قرار بمونی ؟ حیف که من با خانوادم زندگی میکنم و نمیتونم بیارمت پیش خودم . اینو و هیناتا هم همین بساطو داشتن . تن تن : خب من تنها زندگی میکنم ، میتونی بیای پیش من . شما نیشخند میزنین و میگین : ن ممنون تو خونتو برا وقتی ازدواج کردی نگه دار . تن تن پکر نگاتون میکنه و به طوماراش اشاره میکنه . شما دستتونو جلو خودتون سپر میکین و میگین : غلط کردم ! اینو : عه تن تن خبریه ؟ تن تن : نخیرم ، این توهم داره . ساکورا اهم میگه و برمیگردین سر بحث . ساکورا : خب تهش ؟ شما : من .... * یاد ناروتو میوفتین که چقد از بودن یکی تو خونش خوشحال بود ! * ادامه میدین : اگه خودشم موافق باشه میخوام پیش ناروتو بمونم !
ساکورا : مطمعنی ؟ آخه اون یکم ... شما حرفشو قطع کردین و گفتین : بیخیال ناروتو بچه خوب و ساده ایه . تازشم من مث کف دسم میشناسمش ! هیناتا : انو ... ربکا سان ، مگه شما فقط چند روز نیست که اومدین ؟ ( با همون لحن آروم و مهربون و سوسول خودش بخونيد ) شما آه میکشین و میگین : ببخشید هیناتا ، ولی نمیتونم از این موضوع چیزی بهتون بگم ، در همین حد بدونین که من شما رو خیلی خوب میشناسم ، حتی بهتر از خودتون و از آینده و گذشتتون هم خبر دارم ! اینو و تن تن اومدن سول بپرسن که ساکورا حرفشونو قطع کرد و گفت : سوناده ساما گفته بود که تو عجیبی ، حالا منظورشو میفهمم . بچه ها سوال پیچش نکنین . هیناتا با این که ناراحت بود ولی بروز نمیداد . شما کشیدینش ی کنار و آروم بهش گفتین : ببین هیناتا ، من میدونم چقد ناروتو رو دوس داری و قصدم اصلا اون چیزی که فک میکنی نیس ، شاید باورت نشه ولی من به ناروتو به چشم برادرم نگاه میکنم . و ی لبخند خوشگل تحویلش میدین . هیناتا ام بهتون لبخند میزنه و میگه : ببخشید اگه دربارتون اشتباه فکر میکردم یا بد باهاتون حرف زدم . شما اروم و حالت دوستانه میزنین به شونش و میگین : راحت باش بابا . * چند ساعت بعد * شما با جدیت به ناروتو نگاه کردین و گفتین : مشکلی که نداری ؟ ناروتو ام که داشت بال در میوورد گفت : چه مشکلی داشته باشم آخه ، من از خدامه ربکا چان . ساکورا با مشت یکی زد تو سرش و گفت : ناروتو ، اگه بفهمم منحرف بازی در اووردی یا اذیتش کردی من میدونم با تو ! ناروتو : آخ رحم کن ساکورا چان به خدا هیچ غلطی نمیکنم ! شما از دیدن اون وضع خندتون گرفته بود .
شما : میگم برنامه جشن چی شد ؟ ناروتو : به لطف دخترا انداختیمش برا فردا . شما ی آه کشیدین و گفتین : پس خیلی کار داریم . و با ناروتو مشغول چیدن وسایلتون شدین . ی طرف اتاق مال شما و ی طرف دیگه هم مال ناروتو ( قابل توجهتون بگم که خود تمیز و مرتب کردن اتاقش دو سه ساعت وقتتونو گرفت ! ) ناروتو : ربکا چان ؟ شما : هوم ؟ ناروتو ادامه میده : به نظرت خونمون برای دو نفر کمه ؟ شما : بهتر از هیچیه ! ولی میتونیم پس انداز کنیم و اینم بفروشیمو ی خونه بزرگتر بگیریم ، ولی فعلا همین خوبه . ناروتو عم با سر موافقتشو اعلام میکنه . بعد از کلی که کاراتون تموم شد دیگه ساعت 12 شده بود ، شما ی دشک انداختین و روش خوابیدین . بعد از ده دقیقه که خوابتون نبرد گفتین : ناروتو . ناروتو : هوم ؟ شما : بیداری ؟ ناروتو : آره چطور ؟ شما قیافتونو فضول میکنین و میگین : نظرت درباره هیناتا چیه ؟ ناروتو : چرا ی دفه ای اینو پرسیدی ؟ شما : همین جوری تو بگو حالا ! ناروتو یکم فکر کرد و گفت : اممم هیناتا به نظر من دختر خیلی خوب و ارومیه فقط نمیدونم چرا هر موقع منو میبینه قرمز میشه ، تو میدونی ؟ شما از خنده ریسه میرین و میگین : وای ناروتو واقعا خنگی
بچه ها شاید ی مدت قیبم بزنه شایددد آخه امتحان زیاد دارم 😐 ولی شایدم ب روال همیشگی داستانو نوشتم . ممنون که درک میکنین
ببخشید اگه غلط املایی دارم یا دیر گذاشتمش
کامنت یادتون نره !
کامنتتتتت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی تر از عالی
واى مرسى سنپاى لطف دارى❤️
توهم عالى مينويسى^-^
😀☺😊 خیلی ممنون
واى ناروتو عاشقمون كرد رف😂 پ ساى كو ؟
الهی بچم 💜😂
وای سای ... اممم فک کنم جاش انداختم 😂😂😂😂 ماشالا تعدادشون خیلی زیاده ادم قاطی میکنه ، ولی اونم میارم حالا
باحال بود
بعدى لطفاااا
سنپاى ميشه من داستان توكيوغولمو يكم شبيهت بنويسم ؟
مرسی 💜
گذاشتمش تا حالا منتشر شه
باشه من مشکلی ندارم
حیف از توکیو غول بدم میاد وگرنه میخوندمش . مطمعنم خیلی خوب نوشتی 😊
سارادا چان بازم که گفتی چرته😡😡😡😡
😌😋
بیخیال نمیتونم ولش کن 😂 انقد زور نزنید
عالی بعدی رو بنویس زودتر ولی میکا چجوری با این چیز کنار اومد
مرسی 💜 چشم گذاشتمش 😁
دیگ دیگه 😋😌
بسیار بسیار عالی بود خیلی خوشم اومد
وای یه سوال میگم الان تو این داستانت ناراتوشان چند سالشونه؟؟؟؟؟
16???????!
ولی عاشق داستانتم 😉💜💜💜💜💜💜💜😘
مرسییی 💜💜💜
16 / 17 سال . هنون اولا گفتم شیپودن دیگه
منم عاشق توعم با نظرات انرژی بخشت 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜