
خو دیگ داستان ا اینجا شرو میش 😐✌

مثل همیشه داشتم اهنگ گوش میدادم ... نمیدونم شایدم نه ، چن وقتیه از هیچی مطمعن نیستم . اون لامصبو که میزنم انگار رو هوام...ولی بد جور حال میدههه ، کثافت حس میکنم روحم ا بدنم جدا شده رو ابراممم . داد زدم : ارههههه همینههه یونااا دارم میام پیشتتتتت مامان دارم میامممم نمیدونم شایدم زیر لبی گفتم..شاید اصلا حرف نزدم . جون نداشتم پاشم و رو زمین دراز کشیده بودم ... چش...عوضی جنست خیلی خوبههههه ، سرمو کوبیدم به زمین . دوباره و دوباره و دوباره . قیافه یونا از ذهن لامصبم پاک نمیشد . مامانمم همین طور ، اون دوتا عوضیو نمیبخشم که تنهام گذاشتن . دوباره سرمو بلند کردم و شروع کردم با صدای بلند ناسزا گفتن... + ازتون متنفرممممممممممم . از همتون بدم میادددددد . از این روستای کوفتی بدم میاددددددد . یونااااااا بیا منو ببر ، مامانننننن منو ببر پیش خودت...هق..منم میخام بمیرم..میشه لطفا ؟...ولی نه...باید وودو بکشم . ووددددد وود وود وود وود وود وود...چشام داره بسته میش . نمیخام ، ولم کنین من نمیخام بخوابم... * * * داشتم وسایلمو جمع میکردم . ساکو گفته بود میخاد بفرستتم ی جایی ... حتی نمیدونستم اون خرابه کجاس ، واقعا دوس نداشتم برم . ولی ساکو گفته بود اگه نرم باس تو انباری بخوابم ، بعد دعوا کردن باهاش و اینا تصمیم گرفتم گمشم فق قیافه نحسشو نبینم :/ از جاهای جدید متنفر بودم :/ باید به همه درباره چشمم بگم و مسخره کردناشونو تحمل کنم...یکی نیس بگه ب شما چه اصن :/

هی...جنی اینجا چیکار میکرد ؟! رفتم عقب . ی حسی بم میگفت باید ازش دور باشم...از همه بچه ها ، حداقل فعلا نمیخاستم ببینمشون . ولی ظاهرا زیادم خوش شانس نبودم ، کیت منو دید و از روی شونه جنی پرید پایین و با جیغ و میو میو کردنای رو مخش بم نزدیک شد . حس میکردم باهام دعوا داره...حتی رفتار کیتم عوض شده بود... _ هی...کیتا..رو ؟ + جنی...اینجا چیکار میک.. ولی نتونستم حرفمو کامل کنم چون اونده بود جلوم و یقمو گرفته بود ، همیشه از جنی میترسیدم ... وقتایی که عصبی میشد هر کاری ازش ساخته بود... * * * روستا خیلی ساده بود...و خلوت و اروم . هیچکش حتی زحمت نگا کردن ب چشمم به خودش نمیداد پس خیالم راحت بود . اون یارویی که اومده بود دنبالم و از اشنا های اون عوضی بود رسوندم دم ی خونه نسبتا کوچیک و بعدم غیبش زد . ظاهرا باس با ی مرد حدود 25/30 و ی پیرزن 70 ساله زندگی میکردم...چقد مسخره ! وسایلمو انداختم تو اتاقی که بم داده بودن و رفتم بیرون . اون طرفا ی جای سر سبز بود ک دوس داشتم بش سر بزنم . خوشبختانه کسیم اونجا نبود پس با خیال راحت نشستم رو زمین و به اسمون نگاه کردم . یکم بعد حس کردم از پشت سرم صدا میاد .سرمو برگردوندم و ی دختر بچه حدودا 5 ساله رو دیدم ک بین چمن ها غلت میزد و بازی میکرد . تو ی نگاهم میشد به خاطر لباسای کهنه ای که تنش بود متوجه بشی عجیب غریبه ولی ی چیزی دربارش فرق داشت...چهرش ، خندیدنش ، حرکاتش و همه اینا منو یاد ی نفر مینداخت...

با چشم کبود و گربه رو سرم رفتم طرف اون ادرسی که خواهرم بهم داده بود . ظاهرا به طور کاملا *اتفاقی* خونواده هامون تصمیم گرفته بودن بفرستنمون توی این روستا که یکم هوا بخوریم و دلمون باز بشه . ولی الان میدونم این سفر هیچی جز اعصاب خوردی و بدبختی واسم نداره . جنی از من متنفر بود ، از هممون متنفر بود . شاید از سایکا کمتر ولی تا من و لایلا رو میدید نمیتونست جلوی خودشو بگیره...حقم داشت ، ی جورایی مرگ یونا تقصیر ما دوتا بود... انقد داشتم فکر میکردم که متوجه اطرافم نشدم..محکم خوردم به ی در و فک کنم بعد از اون ضربه پیشونیمم ب اضافه چشمم کبود شد ! معلوم بود جنی جلو خودشو میگیره بم نخنده ولی بعد چند لحظه دوباره به همون حالت سرد و عصبانیش برگشت . واسه چند لحظه حس کردم همچی مثل قبله و دوباره میتونیم با هم دیگه بخندیم ولی ، حالا که بهش فکر میکنم میفهمم ... دلم بدجور واسه اون روزا تنگ شده... * * * یونا ! این اولین کلمه ای بود که بعد دیدنش توی ذهنم اومد...به طرز عجیب غریبی این بچه شبیه ی دختر مرده بود و منم هیچ کاری جز شوکه شدن و خیره شدن بهش از دستم برنمیومد فکر کنم بلاخره نگاه منو روی خودش حس کرد و نشست رو زمین رو به روم و سرشو کج کرد . فقط میتونستم پلک بزنم و نمیتونستم هیچ حرفی بزنم ... دختر بچه بعد از دیدن من ی خنده دندونی بامزه کرد و بعد هم دوباره به بازی مشغول شد/یا حداقل من اینجوری فکر کردم . بعد از چند دقیقه با ی گل قاصدک برگشت طرفم و دستشو دراز کرد تا من قاصدکو ازش بگیرم...نمیدونم چرا ولی بنا به دلایلی که مشخص نیستن لبخند زدم و اونو ازش گرفتم و توی دستم تاب دادم ، مراقب بودم ذره هاش پخش نشه ... اون بچه هم لبخند زد و قاصدکو توی دستم فوت کرد . تیکه هاش توی دور و اطرافش پخش شد و برای چند ثانیه حس کردم شبیه یه فرشته توی بهشت شده که ابرا دور و ورش میگردن...

الان تقریبا دو روز بود که به اینجا اومده بودم و سعی میکردم خودمو توی اتاق حبس کنم و فقط کتاب بخونم ! اگه بیرون میرفتم جنیو میدیدم و خب...دلم نمیخاست دیگه ببینمش . قطعا اونم نمیخاست ! کبودیام کم کم داشتن کم رنگ میشدن و این خبر خوبی بود ، ولی وقتی دوباره جنیو سر راهم توی خونه دیدم به خاطر پنجه های کیت ی خراش خوشگل جدید روی گردنم ظاهر شد...خب ، کاش میتونستم از روی زمین محو بشم تا نه خودم انقد عذاب بکشم و این دختر و گربش . درسته که قبلا صمیمی بودیم ولی الان همچی فرق کرده بود...انگار فقط یونا بود که ما رو کنار هم نگه میداشت . بعد از اون چهار تامون از همدیگه متنفر شدیم و سعی کردیم دیگه حتی اسم هم دیگه رو هم به زبون نیاریم ...هیچ وقت یادم نمیره اون روز چقدر وحشتناک بود...من فقط یونا رو از دست ندادم ، من مجبور شدم جنی و لایلا و سایکا و حتی کیت هم ترک کنم ! همین جوری که سرم تو کتاب بود یهو ی نفر درو با لگد باز کرد و اومد داخل . جنی بود ! جنی : هی یکم وقت داری ؟ + من... کیت از روی زمین پرید به لباسم و جوری کشیدم انگار قصد داشت منو ببره پیش جنی ، کتاب رو به رومو بستم و اومدم دنبالش . راستش خیلی تعجب کرده بودم.. * * * تقریبا ی روز از اومدنم گذشته بود و منم از بیشتر وقتم برای پیش اون بچه بودن استفاده میکردم...چیزی ازش نمیدونستم ولی انگار همیشه پیش فضای سبز خونه ای که توش زندگی میکردم و زیر سایه درختا بود و بازی میکرد . تو این ی روز متوجه شده بودم که نمیتونه حرف بزنه و این به نظرم عذاب اور بود . ولی وقتی میدیدم چطور از ته دل میخنده تقریبا احساس ارامش میکردم و ترجیح میدادم خودمو گول بزنم که اون یوناست . این خنده ، خنده یونا بود و این بچه ( که حتی اسمشم نمیدونستم ) به طرز فوق العاده ای مثل اون میخندید . ولی ارامشم موقعی بهم خورد که فهمیدم توی خونه ای که زندگی میکنم دو نفر مسافر دیگه هم هست :/ ی دختر و ی پسر...سر در نمیوردم چرا من باید جایی باشم که کیتارو و جنی اونجا بودن ؟! من دلم نمیخاست ببینمشون و قطعا اونام نمیخاستن...لابد نقشه اون ساکو عوضی بوده...پیرمرد احمق ! ولی یهو ی فکری مثل بمب تو ذهنم ترکید...این بچه ، شاید باید به اونام نشونش میدادم . احساس میکردم این کار لازمه پس به جنی گفتم / با اون راحت تر بودم / و قرار شد توی همون جا هم دیگه برو ببینیم !

و من بازم چرت و پرت نوشتنامو شرو کردم 😐💔 دیگ ب بزرگی خودتون ببخشین اگ خوشتون نیومد و حتمی مشکلاتمو بهم بگین^^ خودم میدونم خیلی بد بود ولی از اونجایی که داستان هنوز کاملا شروع نشده و این تازه اولاشه یکم زمان میخام ☺

مرسی که این چرت و پرتو خوندی و حتمی واسم بنویس به نظرت قضیه این بچه چیه^^ کامنت ندین حلالتون نمیکنم ^-^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعد از چهار سال دیگه هیچکس یادش نیست اینجارو هیچکس یادش نیست این داستان و کاربرو هیچکس یادش نیست چه روزایی داشتیم حتی خود رها هم یادش نیست دیگه
احتمالا دیگه هیچکس این پیاممو نبینه اما من هیچوقت انتظار نداشتم یه روز از هم جدا شیم
کاش حداقل میتونستیم بفهمیم آخر این داستان چی میشه
Four years passed.
😅
سلام به همه ارواح تستچی
درود
ناموسا ما دیگه بعد سه سال و نیم موندیم بیشتر شبیه سگ نگهبانیم دیگه😂
آره واقعا کسی هم قرار نیست دیگه بیاد ما به چه امیدی موندیم 😂
امید ما از هر چیز ما نامعلوم تر است😂
سلام
Three years passed.
😭😭😭😭😭
سه سال...!
ما وجود داریم
ولی بقیه وجود ندارن 🙂
تایید میشه
چقدر ناراحت کنندست که اخرین پیام مال خودم بوده
نمیدونم چرا بازم پیام میزارم وقتی میدونم کسی جواب نمیده
حق
باع
من هنوز بیخیال نشدم
کسی مونده؟
اگه موندین بگید
های خدا
نمیدونم شاید از بیکاریه
دارم دوباره از اول داستان رها و حتی کامنت هاشو میخونم..