12 اسلاید صحیح/غلط توسط: B.salish انتشار: 3 سال پیش 240 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
میدونم باورت نمیشه ولی اومده...🥲😂😂🫂💫💞
[کره جنوبی] راشل روی صندلی جلو که نشسته بود، لم داده بود و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکرد. سونگ که عقب بین کای و یوجین نشسته بود داشت به دستکش های مشکی تو دستش نگاه میکرد... نفس عمیقی کشید و به راشل و بعد به باباش که راننده بود نگاه کرد و گفت: چقد طول میکشه که به دئگو برسیم؟! راشل همینطور که به بیرون نگاه میکرد: کای که میگفت دو ساعت طول میکشه! آقای مین با تعجب: دو ساعت؟! راشل کَلَشو برمیگردونه و به آقای مین با کنجکاوی نگاه میکنه و تا خواست چیزی بگه، کای گفت: خب راستش من زمان سفر با هواپیما رو گفتم.. با قطار نزدیک یک و نیم روز شاید طول بکشه که..(راشل با چشمای گرد به کای نگاه میکنه) عااممم اونم بیشتر بستگی به وضعیت آب و هوا داره...! معصومانه به راشل نگاه میکنه. راشل خیره به کای: یک و نیم روز؟! سونگ اوفی میکنه و سرجاش وول میخوره و لم میده و میگه: پیش بچه ها میموندیم و با اونا میرفتیم بهتر بود که...! راشل به پایین نگاه میکنه. یوجین خطاب به آقای مین: بابا چرا از راه اتوبوس نرفتین؟! آقای مین: مثل اینکه اونجا پُرِ زامبیه. کای: اوهوم. سونگ که لم داده بود و چشماش بسته بود: اینجا هم کم زامبی نداشت. کای: نه نه اونجا طوریه که هر یه قدم یه زامبی میبینی. سونگ در همون حالت: عا جدی؟ کای: اوهوم. سونگ در همون حالت: از کجا فهمیدی حالا باهوش؟ کای که به سونگ نگاه میکنه: دوربینارو هک کردم. سونگ چشماشو باز میکنه و به کای نگاه میکنه. چند ثانیه به هم نگاه میکنن و سونگ دوباره چشماشو میبنده و میگه: چه جذاب...خوشم اومد. کای لبخند میزنه و تکیه میده. راشل هم که هنوز تو شُکه به صندلیش تکیه داده و به بیرون نگاه میکنه.
[آمریکا] هایلی و جاستین سوار هواپیمای ژاپن شدن. هایلی کنار پنجره و جاستین هم کنارش نشست. جاستین به دوروبر نگاهی انداخت و به هایلی نیم نگاهی کرد که داشت بیرون رو نگاه میکرد. جاستین که به دسته صندلی نگاه میکرد: پس... آقای بروس خطرناک تر از اون چیزیه که فکر میکردم. هایلی به جاستین نگاه میکنه و سرشو تکون میده و میگه: اوهوم، ولی خب واضحه که آقای بروس به تنهایی نمیتونه همچین کاریو تو کشوری ک حرفش ارزشی نداره بکنه..(به روبرو نگاه میکنه) جاستین که به هایلی نگاه میکنه: پس قطعا یه قدرت داخلی از کره اونو حمایت میکنه..(سرشو میندازه پایین) هایلی: اووففف چه حمایتی هم میکنه.. اینجوری که من دارم میبینم خیلی قدرتمنده و (با عصبانیت ادامه میده) کشور خودش هم حتما به پشمشم نیست که داره اینجوری به چُخ میدتش..(چُخ رو با زور میگه😂😐) جاستین با تعجب بهش نگاه میکنه و لبخندِ یواشی میزنه و میگه: آروم باش. هایلی نیم نگاهی به جاستین میکنه و لبخندی میزنه و میگه: ببخشید.. ولی خب حرصم میگیره آدمای خیانتکار رو میبینم.. دلم میخواد (با دو دستش ادا در میاره و با حرص ادامه میده) به ششصد تیکه نامساوی تقسیمشون کنم. جاستین تعجب میکنه و همونطور که به هایلی نگاه میکنه، میگه: حالا چرا نامساوی؟ مساوی کن/: هایلی به جاستین نگاهِ شیکی میکنه و میگه: چون ارزش نداره وقتمو بزارم که تیکه ها مساوی دربیاد.../: (با یک دستش موهاشو بالا میزنه و به روبرو نگاه میکنه) جاستین هم متعجب میگه: عااااو. جاستین نگاهی به اطراف میندازه و دوباره به هایلی نگاه میکنه و میگه: تو دوست راشلی؟ هایلی بدون اینکه به جاستین نگاه کنه: اوهوم. جاستین سری تکون میده و میگه: منم دوستشم. هایلی به جاستین با یه پوزخند نگاه میکنه و میگه: دوست پسرِ سابقش که بهش خیانت (با گفتن خیانت یه ابروشو داد بالا) کرد؟ (هایلی به پایین نگاه میکنه) هوممم ( برمیگرده و تکیه میده) آره میشناسم. جاستین مظلومانه بهش نگاه میکنه و نگاهشو تغییر میده و زیر لب میگه: باید منتظر تکه تکه شدنم باشم؟ لرزه ای به خودش میده و دوباره به اطراف نگاه میکنه.
[کره جنوبی] همه داشتن به سالن اصلی هتل نقلمکان میکردن. پاکپائو به استیو: مطمئن باش همه هستن.. اینطوری که کای گفت احتمالا تا هشت ساعت دیگه میرسن.. (رو به بقیه) کسی از جمع جدا نشه. پاکپائو به همه که وسط سالنن نگاه میکنه و میبینه یه چند نفری نیستن. میره و روبروی جیمین وایمیسته و میگه: کوک و شوگا و چانسو و کارین رو نمیبینم.. میدونی کجان؟! جیمین شونه بالا میندازه و تهیونگ که کنار جیمینه میگه: شوگا و چانسو و کارین رفتن آشپزخونه.. گفتن شاید مواد غذایی ای چیزی پیدا کنن که با خودمون ببریم. پاکپائو سری تکون میده و میگه: خوبه، کوک چی؟! جیمین: نمیدونم، کوک هم باید با همونا باشه دیگه. تهیونگ به جیمین نگاه میکنه و میگه: نه نیست، من چند دقیقه پیش اونجا بودم کوک نبود. اوچین اسلحه به دست سمت اونا اومد و وایستاد و گفت: بچه ها، جانگ کوک گفت میره پشت بوم..هنوز برنگشته؟ آخه احساس کردم حالش نامیزونه. پاکپائو و بقیه نگران میشن و پاکپائو تا خواست بره جیمین صداش میکنه: پاکپائو..! پاکپائو وایمیسته و به جیمین نگاه میکنه. جیمین با اینکه دودله ولی بازم حرفشو ادامه میده: میشه باهم حرف بزنیم؟! پاکپائو متعجبانه اخم ریزی میکنه و تهیونگ به اون دو: من میرم پیش کوک. پاکپائو به ته: مراقب باش. ته سری تکون میده و میره. جیمین و پاکپائو به هم نگاه میکنن. (کات) توی طبقه دوم، توی بالکن یکی از اتاقا پاکپائو و جیمین روبروی هم وایستادن و به نرده تکیه دادن. جیمین به زمین نگاه میکنه. پاکپائو: چیزی شده که تا این بالا اومدی و خواستی از بقیه دور باشی؟! جیمین به پاکپائو نگاه میکنه و میگه: نه.. چیزی نشده... یعنی شده... ولی..! پاکپائو متعجبانه ابرویی بالا میندازه. جیمین: اممم (به زمین نگاه میکنه) من... پاکپائو: مشکلی داری؟! اگه من میتونم بهت کمک کنم بگو. جیمین به چشمای پاکپائو نگاه کرد و از چیزی که خواست بگه مطمئن شد و بعد چند لحظه گفت: فکر کنم بهت علاقه مند شدم. پاکپائو باتعجب بهش نگاه کرد و چند لحظه با هم چشم تو چشم شدن. یهو صدای هلیکوپتر شنیدن و به اطراف نگاه کردن.
[ژاپن، شیمونوسکی] هایلی و جاستین از تاکسی پیاده میشن و نگاهی به اسکله شیمونوسکی میندازن. همینطور که وایستادن جاستین به هایلی نگاه میکنه و میگه: عاااممم، حالا که تا اینجا اومدیم..(به روبرو نگاه میکنه) اممم.. با کشتی میریم نه؟ مارو میبرن؟ اونم کره؟! هایلی در طول مدتِ حرفهای جاستین با یه لبخند ملیحی به روبرو نگاه میکرد. با همون لبخند: هه، چی فکر کردی؟ من فکر همه جاشو کردم. جاستین ابرویی بالا میندازه. هایلی به جاستین که نزدیک بهش وایستاده بود نگاه میکنه. جاستین هم با تعجب بهش نگاه میکنه. هایلی با نگاهش براندازش میکنه و صورتشو کمی جمع میکنه و میگه: از من فاصله بگیر. جاستین با تعجب: ها؟ (بعد متوجه میشه و یه قدم میره عقب) آها. هایلی به روبرو نگاه میکنه: خیلی خب، بریم. راه میفتن. همینطور که به سمت اسکله میرن هایلی ک به روبرو نگاه میکنه: تو هیچ حرفی نمیزنی، اوکی؟ جاستین سری تکون میده و میگه: اوکی. همینطور به راهشون ادامه میدن که به چند تا مرد که کنار کشتی روبروشون وایستادن رسیدن. هایلی و جاستین وایمیستن و مرد لبخندی میزنه و دستاشو از هم باز میکنه و میگه (به ژاپنی حرف میزنن) : هایلیییی، خیلی وقته ندیدمت..(مرده به جاستین نگاهی میندازه) دیگه با خارجیا میگردی نه؟! هایلی پوزخندی میزنه و میگه: برای من تو هم یه خارجی ای! لبخندِ مرده محو میشه و بعدِ چند لحظه دوباره لبخند میزنه و میگه: نچ همش.. یادم میره.. تو ژاپنی نیستی (دستی به صورتش میکشه) انقد که خوب ژاپنی حرف میزنی و.. دزدی میکنی! (مرده زیر چشمی به هایلی با یه لبخند مرموز نگاه میکنه) هایلی: چه خوبه که خودتونم قبول دارین دزدین! (هایلی پوزخند میزند) دو مرد اطراف که اسلحه دستشون بود، اسلحشون رو محکمتر گرفتن. هایلی با لبخند در حالی که به مرد ها نگاه میکنه سرشو یکم سمت جاستین میچرخونه و به انگلیسی میگه: آماده هر حالتی باش. جاستین کمی تعجب میکنه و به اسلحه های دست مردا نگاه میکنه.
مرده پوزخند صداداری میزنه و زیر چشمی به هایلی نگاه میکنه و میگه: دوباره اومدی کشتی هامو بدزدی؟ هایلی: نه، ایندفعه قرض میگیرم. مرده ابرو بالا میندازه و برمیگرده تا با پشت سریاش حرف بزنه. جاستین کمی به هایلی نزدیک میشه و میگه: چیکار کردی که انقد با نفرت بهت نگاه میکنن؟! هایلی سرشو کمی کج میکنه و میگه: هممم نگاه های نفرت انگیز همیشه واست آشناست نه؟! جاستین تعجب میکنه و میگه: چی؟! هایلی نیم نگاهی به جاستین میندازه و میگه: بیخیالش، من قبلاً یک کشتی ازشون کش رفتم..یادم رفت باهاشون حساب کنم واسه همین الان انقد داغن. جاستین با تعجب: چی؟! هایلی کلافه آهی میکشه و میگه: کامان، با زبون مادرزادیت باهات حرف میزنم که..! جاستین بیشتر تعجب میکنه و هایلی نفس عمیقی میکشه و چند قدم جلو میره و حرف میزنه: دفعه قبل یادم رفت باهات حساب کنم و عذر میخوام.. (به اسلحه های دو مرد اطراف نگاه میکنه و بعد به مرده نگاه میکنه) بهت قول میدم اگه ایندفعه کمکم کنی... پول دوتاشو باهم حساب میکنم.. البته با یاد آوری خودت. مرده ابرو بالا میندازه. هایلی چهره مظلومانه و نگران به خودش میگیره و میگه: کره جنوبی تو خطره! مرده: انگار کره موندۀ توعه که بری بهش کمک کنی/: هایلی با لبخندی که چهره عصبانیشو تقریبا میپوشونه به مرده نگاه میکنه و میگه: لطفاً. مرده: باشه.. ولی پول... هایلی وسط حرفش میپره و میگه: حتما حتما اون با من.. فقط کافیه از عملیات زنده برگردم. مرده: امیدوارم. مرده رو به افرادش: کشتی رو آماده کنین.. مقصدِ بوسان. جاستین بوسان رو میشنوه و تعجب میکنه و میگه: گفت بوسان؟! ولی اونجا که پُرِ زامبیه! هایلی: اوهوم! گفت بوسان، چون از شیمونوسکی به کره فقط یه راه به بوسان هست..ولی غصه نخور اونجا که رسیدیم یه قایق نجات کش میریم و میریم به ایلسان. جاستین درمانده: باورم نمیشه دوباره میخوای دزدی کنی ازشون. هایلی نگاه عصبی ای به جاستین میکنه و میگه: فقط قرض میگیرم. جاستین با تعجب: باشه. هایلی چهرَش خندون میشه و میگه: خیلی خب بریم! بعد هایلی به سمت کشتی راه میفته. جاستین که بهش نگاه میکنه: دیوانست این!
[کره جنوبی] پاکپائو و جیمین یهو صدای هلیکوپتر شنیدن و به اطراف نگاه کردن. پاکپائو به سمت نرده ها رفت و دستاشو گذاشت روشون و به آسمون و اطراف نگاه کرد. توی آسمون یک آن یک هلیکوپتر مشکی ظاهر شد که یه نفر ازش آویزون بود و مواد منفجره دستش بود. پاکپائو چشماشو ریز کرد. جیمین اومد و کنار پاکپائو وایستاد و نگاه کرد. جیمین: اومدن کمک؟! پاکپائو: اینطور معلوم نمیشه! یهو هلیکوپتر شروع کرد به انداختن زامبی اطراف هتل. پاکپائو چشماش گرد شد و تعجب کرد و گفت: نه... این اصلا خوب نیست. (کات صحنه عوض میشود🙂) مردم و بقیه توی سالن جمع بودن. درِ آسانسور باز شد و پاکپائو و جیمین دوان دوان اومدن و پاکپائو داد زد: همه سریعا برین به پارکینگ باید از اینجا بریم. استیو: چیزی شده؟! پاکپائو با استرس: گول خوردیم، میخوان از طریق زامبیا به ما حمله کنن. استیو: چی؟! پاکپائو به اطراف نگاه کرد و گفت: کوک و ته نیومدن هنوز؟! استیو: نه! چهره پاکپائو نگران میشه. یهو در ورودی منفجر میشه و زامبیا میریزن داخل و به مردم حمله میکنن. پاکپائو و استیو روی زمین افتاده بودن. پاکپائو به زامبیا نگاه میکنه رو به استیو: مراقب بقیه باشو ببرشون به پارکینگ من میرم پیش کوک و ته! پاکپائو سریع میره و از پله ها میره بالا. نامجونو یونگ دو طرف در آسانسور وایستادن و شلیک میکنن و اونایی که زنده موندنو میفرستن داخل آسانسور که جین و هوبی هم سالمن. اوچین سمت استیو میاد و دستشو میگیره و میگه: حالت خوبه؟! یالا پاشو. استیو حیرت زده سرشو تکون میده و پا میشه و سمت بقیه میرن. جین که داخل آسانسوره یهو هول میشه و داد میزنه: شوگا و کارین و چانسو... اونا تو آشپزخونن. (آهنگ خوفناک....🤝🫀)
کارین و شوگا و چانسو اطراف آشپزخونه میگشتن و دنبال مواد غذایی بودن. چانسو درِ یه کمد رو باز میکنه و لبخندی میزنه و میگه: آب پیدا کردم. شوگا بهش نگاه میکنه و لبخندی میزنه و میگه: خوبه. یهو صدای انفجار میاد و هر سه میترسن و به درِ خروجی نگاه میکنن. چانسو نزدیک در میره و میخواد در رو باز کنه که یونگی دوان دوان سمتش: چانسو.. کارین هم از اونور دست چانسو رو میگیره و میگه: چانسو صبر کن، اینطور با عجله و بدون سلاح نرو! چانسو: ولی.. یونگی اسلحه کمریشو برمیداره و میگه: خیلی خب..! یهو در ورودی به شدت باز میشه و کارین و یونگی که دو طرف در بودن، در بهشون برخورد میکنه و پرت میشن به دو طرف و بازوی یونگی میخوره به لوله آویزون و کنده شده که تیز بود و زخمی میشه و تفنگ هم کمی دورتر، روبروش میفته. در که باز شده بود یه زامبی بود که خودشو روی چانسو انداخته بود. یهو چانسو داد کشید و یونگی از اونور: چانسووو! کارین که اونطرف بود با یک چاقو اومد و اونو فرو کرد توی مغز زامبیۀ روی چانسو و زامبیه مرد و افتاد کنار چانسو. کارین با نگرانی: چانسو حالت خوبه؟! چانسو در حالی که با دستش گردنشو گرفته بود به طور بیحالی نشست و اون دست دیگش رو زمین بود. یونگی به دستش که زخمی شده بود دست کشید و با نگرانی زیاد: چانسو؟! چانسو دستش که رو گردنش بود رو آورد پایین و پُر خون بود. کارین بغض کرد و با صدای لرزان گفت: چانسو حالت خوبه؟! یهو چانسو از خود بیخود شد و حرکات عجیبی درآورد. یونگی با چشمای پر اشک نگاه میکرد و در حالی که اشکاش داشت میریخت میگفت: نه... نه... چانسو تو نه...! کارین آروم آروم عقب میرفت و دستش رو دهنش بود و گریه میکرد.. نمیدونست در مقابل بهترین دوستش که داشت زامبی میشد چیکار کنه. چانسو که زامبی شد رو به کارین یه دادی کشید و سمتش حمله ور شد و اونو چسبوند به دیوار و کارین هم مانع گاز گرفتنش میشد. یونگی که هنوز تو شُک بود و داشت نگاه میکرد، نگاش به اسلحه رو زمین افتاد و خودشو جمع و جور کرد و سمت اسلحه رفت. با وجود اینکه کشتن کسی که دوسش داشت سخت بود نمیتونست بزاره کارین هم بمیره. اسلحه رو برداشت و پا شد. اشکاش بی اختیار میریخت. اسلحه رو سمت سرِ چانسو گرفت و زیر لب گفت: متاسفم....و...(کمی مکث کرد) دوسِت دارم! شلیک کرد و چانسو بی حرکت شد و افتاد رو زمین و مُرد. یونگی به معنای واقعی کلمه گریش گرفت و رو زانوهاش افتاد و با نگاه به چانسو گریه میکرد. کارین هم از اونور به چانسو نگاه میکرد و هی اسمشو صدا میزد و گریه میکرد. یونگی به در خروجی که باز بود نگاه کرد و بعد به کارین نگاه کرد و بعد به چانسو... چشماشو چند لحظه بست و اشکاش ریخت. چشماشو باز کرد و کاملا جدی سمت کارین رفت و اونو بلند کرد: پاشو باید هر چه زود تر بریم.... پاشو! هر دو پا شدن و بیرون رفتن.
[کشتیِ مقصد بوسان/:] هایلی و جاستین روی صندلی کنار هم نشسته بودن و هایلی داشت سیب میخورد. در باز میشه و یک مرد اروپایی و بور وارد میشه و هایلی و جاستین رو میبینه و با لبخند سمتشون میاد. هایلی با تعجب اخم میکنه و بهش نگاه میکنه و سیبی که توی دهنشه رو قورت میده و زمزمه وار میگه: مارکوس؟! جاستین به هایلی نگاه میکنه و میگه: چقدر تو آشنا ماشنا داری! هایلی چپ نگاش میکنه و میگه: اینم بخشی از کارمه...! جاستین: جاسوس بودن؟! هایلی: کلمه جاسوس واسه من خیلی چندشه.. من مامور ویژه و مخفی هستم! جاستین: عاو! بعد میخنده. هایلی با عصبانیت نگاش میکنه و میگه: نخند دندونات یخ میزنه. جاستین با لبخند: ببخشید. هایلی سیب تو دستش رو روی میز سمت راستش میزاره و ابرویی بالا میندازه و بلند میشه و میگه: مارکوس! عجیبه که اینجا میبینمت. مارکوس و هایلی همو بغل میکنن و از بغل هم میان بیرون و مارکوس: برای من هم عجیبه.. اینجا چیکار میکنی؟! هایلی و مارکوس روی صندلی میشینن. هایلی: هیچ.. اومدم تفریح! مارکوس میخنده و میگه: امان از دست تو. جاستین که گوش میداد: هووممم! مارکوس نگاهی به جاستین میندازه و میگه: جنابعالی کی باشن! هایلی: همراهِ منه! مارکوس ابرو بالا میندازه و میگه: جدیدا با یوتا(همون مرده که بهشون کشتی داد) اوکی شدم.. توی خرید و ساخت کشتی شریک میشیم! هایلی ابرو بالا میندازه و به اطراف نگاه میکنه و میگه: آها. یهو بلندگوهای داخل اتاق روشن میشه و صدای یک مرده میگه: داریم به بوسان نزدیک میشیم.. آمادۀ تخلیه باشین! هایلی آروم سری تکون میده و میگه: اوهوومم(بلند میشه و به جاستین و بعد به مارکوس نگاه میکنه) مارو چند لحظه ببخشین! به جاستین نگاه میکنه و با چشم اشاره میکنه که پاشو! جاستین پا میشه و از اتاقک خارج میشن. همینطور که حرکت میکنن، جاستین: چیزی شده؟ بلافاصله هایلی: چیزی نگو! باهم میرن قسمت پشتیِ کشتی و از پله ها میرن پایین. یهو در روبروشون باز میشه و این دو تا سریع میرن و پشت دیوار سمت چپشون قایم میشن. دو تا مرد اسلحه به دست میان بیرون و از کنارشون رد میشن و میرن. هایلی از توی جیبش رژ لب درمیاره. جاستین تعجب میکنه و میگه: اومدی اینجا رژ بزنی؟! هایلی: شوکره زرنگ! جاستین: آها. آروم سمت در میرن و هایلی در رو باز میکنه و به اطراف نگاهی میندازه و میبینه کسی نیست وارد میشه و جاستین هم میاد داخل و در رو میبنده. جاستین: خب؟!
هایلی پالتوی تنشو در میاره و میندازتش. دکمه های بلیزشو داشت باز میکرد که جاستین با تعجب نگاش کرد و گفت: داری چیکار میکنی؟! هایلی دکمه هاشو تا پایین باز کرد و بلیزشو از تو شلوار لیش کشید بیرون و دو طرف بلیزشو گرفت و سریع بازش کرد. جاستین خیلی تعجب کرد و دادی کشید و جلوی صورتشو گرفت. هایلی با تعجب نگاش کرد و گفت: چته؟! فکر کردی جلوت لخت میشم؟! جاستین ریز نگاش کرد و دید زیرِ بلیزش یک تاپ مشکی داره. عادی وایستاد و دستپاچه به دوروبر نگاه کرد و نیم نگاهی به هایلی انداخت و گفت: خب...آره! هایلی قیافشو جمع کرد و گفت: چه رویی داری! بلیزشو درآورد تکونش داد. جاستین: هدفت از انجام این کار چیه؟! هایلی در حال تکون دادن: سکوت کن. یهو یه چیزِ کوچولو از بلیزشو افتاد. هایلی پوزخندی زد و بلیزشو تو یک دستش گرفتو نشست و اون چیزِ کوچولو که ردیاب بود رو برداشت. لبخندش محو شد و گفت: میدونستم...عوضیِ پَلشت. جاستین: ردیابه؟! از کجا اومده؟! هایلی بلند شد و گفت: کارِ مارکوسه..از اولشم بهش شک داشتم.. به احتمال زیاد از نوچه های بروسه..همون موقع که منو بغل کرد...! با پاش ردیاب رو له میکنه و در حین به تن کردن بلیزش: باید زودتر از این کشتی خارج بشیم! تا خواست دکمه های بلیزش رو ببنده صدایی از بیرون میشنون. هایلی سریع پالتوشو برمیداره و تیکه های خورد شده ردیاب رو با پاش پخش میکنه و به جاستین: زود باش بیا اینجا. با هم میرن و پشت جعبه هایی که روشون پوشیده شده قایم میشن. دوتا مرد وارد میشن و به اطراف نگاهی میندازن. یکی از مردا: محموله سالمه! مرد۲ میره و به جعبه ها دستی میکشه و میگه: واقعا چه لزومی داره که کشورشونو با زامبی نابود کنن؟! مرد۱: نمیدونم...فهمیدن اینا هم به ما نیومده..ما فقط وظیمون رو انجام میدیم. (ژاپنی حرف میزدن) هایلی که داشت گوش میداد شک میکنه بعد سریع پالتوشو رو زمین میندازه و برمیگرده و پارچۀ روی یکی جعبه هارو کنار میزنه و روی جعبه علامت اسکلت کشیده شده. چشماش گرد میشه. صدای مرد۲ میاد: من شنیدم میخوان پادزهر رو وارد کنن..از طریق هواپیما. مرد۱: به احتمال زیاد واسه مقامای بالاست..به مردم نمیدن که! مرد۲: نمیدونم والا. هایلی نگاهی بهشون میکنه و تعجب میکنه و سریع و آروم درِ جعبه رو باز میکنه و تعداد زیادی محلول زامبی کننده(😐😂) میبینه و تعجب میکنه. یهو یه مرد سریع وارد انباری میشه و میگه: کجان؟! مرد۲: چی؟کی کجان؟ مرده: اون دختر و پسری که تو کشتی بودن. مرد۱: اونا اینجا چیکار میکنن؟! مرده: ردیاب اینجا ناپدید شد. دوتا مردا تعجب میکنن.
هایلی که در همون حالت متعجب خشکش زده حرفاشونو شنید و جاستین بهش: حالت خوبه؟! هایلی اسلحشو از کمرش برمیداره و جاستین با تعجب به اسلحه و بعد به هایلی نگاه میکنه و میگه: میخوای چیکار کنی؟! هایلی گلنگدن رو میکشه و زیر لب: عوضیا! یهو پا میشه و به سرِ مرده که اومده بود شلیک میکنه. دوتا مردا تعجب میکنن و هایلی میاد روی جعبه های جلو پاش و به سرِ مرد۱ شلیک میکنه و در همین حین میپره و با تَهِ اسلحه میزنه به سرِ مرد۲ و مرده میفته و بعد به سرش شلیک میکنه. (تفنگ صدا خفه کن داره 😐💫) جاستین با تعجب: عاااممم. هایلی: بجنب باید بریم. هر دو راه میفتن و از پله ها میرن بالا و پشت دیوار قایم میشن. هایلی به اطراف نگاه میکنه و میبینه کسی نیست، رو به جاستین میکنه و میگه: تو برو دنبال قایق نجات و ببرش پایین و برو داخلشو منتظر من باش من میام. جاستین: تو کجا میری؟! هایلی عصبی نگاش میکنه و جاستین: خیلی خب میرم! هایلی لبخندِ مسخرهای میزنه و راه میفته. (کات🎬🥁) جاستین از دور داشت قایق های نجات رو نگاه میکرد که یه نفر اونجا با اسلحه وایستاده بود و پشت بهش بود. جاستین آروم آروم جلو رفت و رسید به مرده و زد پشت گردنش و مرده بیهوش شد و افتاد رو دستاش. یهو صدای پا شنید و سریع مردِ تو دستش رو پرت کرد تو دریا و خودش رفت داخل قایق نجات و دراز کشید. یک مرد اومد و رد شدو رفت. جاستین بلند شد و دست به کار شد.(کات🎬🛥️) هایلی داخل اتاقی که پر از لوله و اینجور چیزا بود شد/: به دوروبر نگاهی انداخت و یک چکش و یک کلنگ دید. رفت و کلنگ رو برداشت و شروع کرد به نابود کردن لوله ها..! لوله ها هم وقتی سوراخ میشدن ازشون گاز میومد بیرون. هایلی کارشو تموم کرد و از اونجا خارج شد و در رو بست تا فشار اتاق زیاد بشه. سریع از پله ها بالا رفت و در رو باز کرد که یکی جلوش سبز شد. هایلی و مرده هردو تعجب کردن. مرده میخواست سریع اسلحشو سمت هایلی بگیره که هایلی با دستاش اسلحشو گرفت و مرده هم هی میکشید. مرده خواست داد بزنه: ایینجاا.... که هایلی اسلحه رو با قدرت کشید بالا و خورد به فَک مرده و مرده اسلحه رو ول کرد و عقب رفت. هایلی هم با اسلحه شلیک کرد بهش. همه متوجه شدن و سر و صدا بلند شد. هایلی به بیرون از کشتی نگاه میکرد که عقب کشتی یه نور دید که چشمک میزنه. جاستین بود. سریع دوید و به محوطه باز عقب کشتی رسید که چند نفر جلوش سبز شدن. هایلی وایستاد و به دورو بر نگاه کرد. یکی از مردا: تسلیم شو، راه فرار نداری. هایلی به عقب یعنی همون جایی که لوله ها بودن نگاه کرد و بعد برگشت به مردا نگاه کرد و پوزخند زد و گفت: اتفاقا من راه فرار دارم... ولی شما ندارید. مردا تعجب کردن و خواستن شلیک کنن که هایلی به قفل بشکههای به هم بسته شده زد و قفلش باز شد و بشکه ها قل خوردن سمت مردا و هایلی دوید و از روی یک بشکه پرید و پاشو رو لبه کشتی گذاشت و پرید و بعد کشتی منفجر شد و هایلی افتاد تو قایق و جاستین دادی کشید و با لبخند گفت: ایولللل. بعد گازشو گرفت و راه افتادن به سمت ایلسان.
[کره جنوبی] پاکپائو داشت از پله ها بالا میرفت و رسید به درِ پشت بوم و بازش کرد و دید چند تا زامبی اونجان و به کوک و ته حمله میکنن.(زامبیا رو هلیکوپتر انداخته بود رو پشت بوم😐💫) ته یک زامبی رو گرفته بود و اونو از ساختمون پرت کرد پایین. یک زامبی دیگه سمتش اومد و پاکپائو بهش شلیک کرد و مرد و به بقیه هم همینجور شلیک میکرد. کوک هم با یک زامبی درگیر بود که رو زمین افتاده بودن. پاکپائو بهش شلیک کرد و مرد. کوک پاشد و به پاکپائو نگاه کرد و لبخند زد و برگشت و به ته نگاه کرد. از پشتِ سر کوک و سمت راست پاکپائو یک زامبی داشت سمت کوک میدوید که پاکپائو دیدتش و خواست شلیک کنه که تیر هاش تموم شده بود. پاکپائو سریع سمت کوک دوید و داد زد: کوک مراقب باش. ته هم زامبی رو دید و گفت: کوک پشت سرت. پاکپائو و زامبی به کوک رسیدن و پاکپائو کوک رو محکم هل داد و کوک افتاد رو زمین و پاکپائو خواست زامبی رو بزنه که زامبی بازوی پاکپائو رو گاز گرفت. پاکپائو با پاش محکم زد به زامبیه و زامبی پرت شد و افتاد رو زمین و خواست بلند بشه که پاکپائو سمتش رفت و با پاش محکم زد تو سرش و زامبیه مرد. کوک و ته متعجب و حیرت زده به پاکپائو نگاه میکردن. ته: پا..پا..پاکپائو! کوک همونطور که رو زمین افتاده بود و به پاکپائو خیره شده بود چهرۀ زامبی الینا اومد جلو صورتش وزمزمه وار گفت: دوباره...نه! کوک بلند و نگران گفت: پاکپائو. پاکپائو برگشت و با لبخند و چشمای پر اشک اول به کوک و بعد به ته نگاه کرد. کوک و ته چشماشون پر اشک شد. پاکپائو سریع دوید و رفت لبۀ ساختمون روبروشون وایستاد. کوک بلند شد و با گریه: پاکپائو نه. پاکپائو که پشت بهشون بود دستاشو که رگ های آبی ای زده بود بیرون و داشت زامبی میشد مشت کرد و فشار داد و گریه کرد. کوک سمتش دوید و رسید بهش و نزدیکش وایستاد. پاکپائو خواست خودشو پرت کنه که کوک دستشو گرفت و پاکپائو تعجب کردو برگشت و به کوک با چشمان پر اشک نگاه کرد. کوک با گریه و محبت به پاکپائو نگاه میکرد. پاکپائو با وجود گریش لبخندی زد و گفت: مراقب خودت باش. خواست دستشو از دست کوک جدا کنه که کوک محکمتر گرفت و گفت: دوسِت دارم! پاکپائو با چشمای پر اشک تعجب کرد و به کوک نگاه کرد که داشت گریه میکرد. پاکپائو لبخندی زد و با دستِ دیگش دست کوک رو از دستش جدا کرد و از عقب خودشو آروم انداخت و دستاشون از هم جدا شد. کوک دادی کشید: نهههههههههه! نشست و گریه میکرد ته گریه کنان سمت کوک اومد و سعی داشت بلندش کنه. کوک داد میزد: تقصیر منههههه! نهههه! باید حواسم جمع میبووووودددد! پاکپائووووو.. (چند لحظه گریه میکنه) دوسِتتتت دارممممممم (دوباره گریه میکنه) در باز میشه و جیمین وارد میشه. کوک داد میزنه: پاکپائوووووو! جیمین متوجه میشه و همونجا خشکش میزنه و روی زانوهاش میفته. پاکپائو در حال افتادن چشماشو میبنده و داخل ذهنش فلش بک میشه..(فلش بک: کوک و پاکپائو داخل پارک..کوک: من جانگ کوک هستم.(کات)کوک دستشو دراز میکنه و میگه: از آشنایی با شما خوشبختم.(کات) پاکپائو به کوک نگاه میکنه که میخنده (کات) چهرۀ گریون کوک که میگه: دوسِت دارم..! پاکپائو میفته کف خیابون و میمیره. (تصویر از بالا پاکپائو را که افتاده و مُرده نشان میدهد همراه با داد های محوِ کوک: نههههههههه!🥺)
خب این پارت هم تامام شد/: و خدا چانسو و پاکپائو رو بیامرزه خودمم ناراحت شدم مردن حتی بشرا گریه کرد/: 💫
امیدوارم خوشتون اومده باشه🥲💫
فقط نَگین که چانسو و پاکپائو رو زنده کن😐🤝😂
مرسی که هستین💞
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
45 لایک
عالی بود ^^
از مردن پاکپائو ناراحت نشدم، از عررر زدن پسرم کوک عررر زدم🙂 😭
البته اگه تستچی ردش نکنه😐💔
قودااااااا که رد نشهههههه
خدا کنه رد نشه و مطمعنن خیلی قشنگ میشه
پارت بعد داره میااااد بالاخره گذاشتم و ببخشید که طول کشید ب دلایلی 😗❤️🫂
ایشکالی نداره مهم اینه داره میادددویتساسندسنس🙂🌚🫂🌨
عررررر خیلی ممنون ایشکالی نداره چون تو هم گرفتاری داری
#ما_هنوز_منتظر_میمانیم🥸
#ما_صبر_زینبی_داریم🥸
هعی هعی 😶🌫️
چقد اینجا آشناس 😶🌫️
من مطمئنم نورا خواهره راشله🤧🤞🏻
ن باو...راشل آمریکاییه نورا کره ای😐
شایدم باشه نمد منتطر باشین🗿✨
تو داستان نگفتن بودن که نورا کره آیه بعد حتا الان نورا میخاد بره دیدین خواهرش ینی نورا ی خواهر داره تازه راشل هم ی خاهر داره
ممکنه حرفت درست باشه ممکنه دوست باشن یا شاید ی چی دیه....منتطر باش* اکو شدن شدن شدن🌚✨
راس میگه ها بابای نورا شبیه آمریکاییا بوده 🥸
ولی فکر نکنم چون تو اتفاق گفت که پدر راشل وقتی نوجون بوده فوت کرده و فامیلش اصلا با نورا جور در نمیاد
لطفا سریعتر بزار پارت ها رو
من دیگه کلا اسم شخصیت ها رو هم یادم رفته 🥲😭آخه چهار ماه فاصله بین هر پارت 😭😭
برم من بجا بصیرا بنویسم بیمولا😐😂
تا هفته بعد بشت قول میدم بیاد🙂💕
هفته بعد شد و پارت بعدی نیومد 😭چراااااااااااااااا؟!
چرا پارت بعدو نمیزاری نویسنده عزیز جواب بده منتظرم بدو😐✋👊💥💨💣 ⚰🪦🧨
من صبورم هی هی✊
من صبورم هی هی✊
من صبورم هی هی✊
😐💔
منم دیه رد دادم بمولا😐💔