11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,170 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاااااام بر دوستانم😍با انرژی بریم سراغ پارت جدید🏃
کوکی:هوه به خیر گذشت... . من:ج...جونگ ک.. ک... کوک😶ت... تو مگه بیهوش... ن... نشده بودی😶. کوکی:نخیر😐. من:یعنی چی؟ من داشتم سکته میکردم... . یهو اشک تو چشمام جمع شد و ادامه دادم:داشتم از استرس میمردم مگه مرض داری؟😢. ادامه داستان از زبان کوک:من خواستم با کارم *ا/ت* رو از اون سهون ع. و. ض. ی دور کنم اما خیلی نگرانش کردم فکر نمیکردم انقدر نگران شه🙁... من(کوکی):م... من من. *ا/ت*:من من نکن فقط بگو چرا اون کار رو کردی😿خوشت میاد آزارم بدی؟. من(کوکی):ن... نه *ا/ت* فقط نمیخواستم پیش اون پسره سهون باشی... . *ا/ت**با یه حالت کمی عصبی*:چرا مگه باهاش پدر کشتگی داری؟دلیلت خیلی مسخره س معلومه فقط قصدت اذیت کردن منه😤. من(کوکی):هیچم اینجوری نیست😑... اسم اون ع. و. ض. ی میومد تو گریه ت میگرفت پس با خودم گفتم دیدنش حتما بدترت میکنه خواستم ازت دورش کنم. *ا/ت*:اصلا تو چیکار داری که حال من بد بشه یا نشه😑. با حرفی که زد اعصابم خورد شد کنترلم رو از دست دادم و بلند گفتم:به همون دلیلی که تو وقتی خودمو زدم به غش و بیهوشی نگران من شدی. *ا/ت*:چ... چی😶؟. من(کوکی):حالا هرچی ول کن. *ا/ت* چند ثانیه ای سر جاش خشکش زده بود😶 بعد سرشو تکونی داد و اومد سمتم گفت:ب... بزار انگشتت رو ببندم. و یه چسب زخم آورد و به انگشتم که زخم شده بود زد.... من(کوکی):ببخشید داد زدم😞. *ا/ت*:ن... نه م... مهم نیست. بعد یکی دو ثانیه *ا/ت* بلند شد میخواست بره که... ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):.....
من بخاطر علاقه ای که نسبت به جونگ کوک داشتم نگرانش شدم مال همینه وقتی گفت به همون دلیلی که من نگران حال بد اونم اونم نگران حال بده منه شوکه شدم😶جو اتاق برام سنگین و سنگین تر میشد😶ولی نمیتونستم بدون اینکه انگشتش رو ببندم از اتاق بزنم بیرون مال همینه اول انگشتش رو چسب زخم زدم و بعد که مطمئن شدم خوبه خواستم برم پس پاشدم🚶که یهو جونگ کوک دستمو گرفت...شوکه تر از قبل شدم😶 و گفتم:چ... چیکار میکنی😶؟. کوکی:کجا میری😕؟. من:ب... بیرون ت... تو که حالت خوبه. کوکی:نمیفهمی ها😐. من:چی رو؟. کوکی:بری بیرون دوباره باید بری پیش سهون. من:خب عاره😕. کوکی:وای خدا چرا نمیگیری... نکنه جدی جدی دوستش داری🙁؟. من:من که گفتم سر سوزنی به قیافه نحسش علاقه ای ندارم. کوکی:خب پس نرو بیرون... حق نداری بری اونو ببینی حالت بد شه کل امروز رو *ا/....ی...یعنی پرستار بداخلاقی شی فهمیدی😑نِمیری. من:نمیشه جونگ کوک. کوکی:میشه خوبم میشه برو بهش بگو حال بیمارم بده باید بمونم پیشش. من:نمیشه کوک🤦میگه یه پرستار دیگه بزار پیشش. کوکی:اصلا بهش بگو بیمارم مُرده باید پرونده شو تحویل بدم ببرنش سردخونه. من:دیگه از این حرفا نزن دفعه آخرت باشه😠... . کوکی:😹. من:به چی میخندی😐. کوکی:به قیافه ی عصبانیت😹. من:😐مگه قیافه عصبانی خنده داره😑. کوکی:حالاااا😹... *یهو لبخندشو خورد*ولی نِمیری. من:وای خدا باشه😐😑... بزار برم حداقل بفرستمش پی نخود سیاه😐. جونگ کوک با اون یکی دستش انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت و گفت:پی نخود سیاه خودت نشی نخوده😐😑. بعد دستمو ول کرد گفت برو... من:دلیل کاراتو نمیفهمم اصلا😐.
کوکی:...گ...گفتم بهت...خوشم نمیاد اون اعصابتو بکنه پشمک بعد من تا غروب با قیافه پوکر تو همراه شم. من:از دست تو😐برم ببینم چی کار میکنم... . کوکی:باش برو. بعد از اتاق زدم بیرون🚶واقعا دلیل این همه اصرار کوکی رو نمیفهمیدم😐درسته میدونست بدم از سهون میاد اما انقدر اصرار و حساسیت😕... که یهو دوباره اون حرف تو مغزم پلی شد:به همون دلیلی که تو وقتی من خودمو زدم به غش و بیهوشی نگرانم شدی... . 😶 دستی جلو صورتم تکون دادم و گفتم:چی چرت و پرت میگم😐بیخیال... . و بعد راه افتادم سمت راهروی بخش🚶که سهون خان رو دیدم😒 سهون:چی بود چی شد اصلا؟. من:یکی از بیمارامه حالش بد شده بود اومده بود دنبال من😅. سهون:کس دیگه ای تو این بیمارستان نیست😕؟. من:نه هست فقط نیست یکم ترسوعه😅. سهون:چه ربطی داره😐. من:ترسوعه من سُرُم خوب میزنم مال همونه فقط میزاره من براش بزنم الانم باید براش سُرُم بزنم😅. سهون:عاها... یعنی باید بری؟اون که بیهوشه چه فرقی میکنه کی براش بزنه🙁؟. من:ببخشید سهون پیش هم بودیم دیگه حالا بعدا همو میبینم🙂 چون دکترچان بهم گیر میده وقتی خودم باشم اما کار رو به کس دیگه بسپارم. سهون:هووووف باشه پس من میرم مواظب خودت باش عشقم😇(عشقمو زهرمار تو اون دلت😑😹). با عشقمی که گفت چندشم شد اما سعی کردم عادی جلوه بدم و گفت:ت... توهم همینطور خدافظ👋. سهون:خدافظ👋. بعد از اینکه رفت تو دلم گفتم:عزت زیاد😐😑عیششش عشقم...ایییی چه چندش🤢... بعد یهو حواسم نبود دیدم دارم جدی جدی میرم سُرُم بیارم😐🤦
یدونه زدم تو سر خودم🤦جونگ کوک که سُرُم نداشت اونو برای سهون گفتم که بره🤦... بعد
چندتا حرف بار خودم کردن برگشتم سمت اتاق کوک🚶و وارد شدم... ادامه داستان از زبان کوک:*ا/ت* از اتاق رفت بیرون... خیلی تند رفتم نکنه ناراحت شده باشه😐خب دست خودم نبود دلم نمیخواست بره پیش اون شامپانزه(سهون رو میگه😹💔)با اینکه تند رفتم اما از کارم پشیمون نشدم😒... چون وقتی از پنجره دیدم سهون داره گورش رو گم میکنه دلم خنک شد😁... چند دقیقه بعد دستگیره در چرخید و *ا/ت* اومد تو... *ا/ت*:آقای مُفَتِش سهون رفت. من(کوکی):اینجوری صدام نکن😐اصلا خوب کردم... تازه موقع رفتنش دلم میخواست یدونه شیرموز بکوبم تو فرق سرش😐😑. *ا/ت*:نیست که دیوانه ای😐چرا انقدر با سهون مشکل داری من کله ش رو بِکنم باز یه چیزی تو چرا باهاش مشکل داری گاو کرده توی شبدر هات😐؟.من(کوکی):خدایاااااا باید صدامو بزارم رو اِکو😐؟. *ا/ت*:عاها یعنی باور کنم تو فقط میخوای من ناراحت نشم که مجبور نشی قیافه پوکرم رو تحمل کنی؟. من(کوکی):عاره دیگه...اصلا چه دلیلی دیگه ای میتونه داشته باشه...نه...معلومه که نه🙄😐. من:عاااااهااااااا😐. *ا/ت*:خب حالا دیگه کاری نداری من برم باید به یه سری کارام برسم. من(کوکی):نه برو... . *ا/ت*:فعلا👋. من(کوکی):فعلا👋. بعد از اینکه *ا/ت* از اتاق بیرون رفت با حس رضایت از اینکه سهون رو رد کردم بره به بالشتم تکیه دادم😃 و رفتم گوشیم📱
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):از اتاق زدم بیرون خیلی سعی کردم چیزی بروز ندم اما واقعا کوک یه جوری بود🤔... ولی هرچی ازش میپرسیدم جواب قبلی رو تحویلم میداد😐... قدم زنان رفتم سمت بخشِ2 🚶... اونجا یهو سه یون رو دیدم... من:سلام سه یون🙂. سه یون:سلام. من:چه خبر چیکارا میکنی؟. سه یون:پرستاری😹.من:😹😹... . سه یون:میگم راستی قضیه چی بود سهون بود اون دوست پسرت؟. من:عاره... . سه یون:چی شد اون اومد بعد یهو جونگ کوک شی حالش بد شد چیشد اصلا؟ 😹. (سه یون و *ا/ت* همکار های صمیمی هستن از سال اول باهم بودن) من:هیچ نگو هیع نمیدونم چی شد😐اصلا جونگ کوک حالش بد نشده بود😐... . سه یون:وا😐. من:من از دهنم در رفت گفتم از این سهون زیاد خوشم نمیاد حس خوبی باهاش ندارم... . (سه یون از اینکه *ا/ت* دوست پسر داره ولی زیاد ازش خوشش نمیاد تقریبا و کم و بیش خبر داره🙂) سه یون:خب... . من:هیچی دیگه این اومد جلوی اون خودشو زد به بیهوشی که ازم دورش کنه بعد گفت خوشم نمیاد باهاش باشی چون اونو میبینی پوکر میشی من باید تا غروب با قیافه تو کنار بیام یه همچین چیزایی گفت😐... . یهو سه یون قهوه سردی که داشت میخورد پرید گلوش و سرفه کنان گفت:چی؟ گفته خوشش نمیاد باهاش باشی؟😹... . من:چرا رو اون حرفش زوم کردی😐؟. سه یون:ببینم من یادمه اون اوایلی که همکار بودیم چهار پنج سال پیش رو میگم تو طرفدار یه گروهی بودی احیانا همین جونگ کوک توش نبود؟.
من:چه ربطی داشت یهو الان؟ 😐؟. سه یون:بودی دیگه درسته؟. من:عاره... . سه یون:عضو مورد علاقه ت جونگ کوک نبود؟. من:اینا چیه تو میپرسی😐؟. سه یون:بوده؟. من:خب عاره. سه یون:پس بهش علاقه هم داشتی؟. من:خ... خب طبیعیه دیگه که داشتم😐. سه یون:اوکی شرط میبندم داستان پرستار قلب من رو نخوندی😹. من:همین کتاب جدیده؟😐یه چیزایی راجع بهش شنیدم اما چه ربطی داره؟. سه یون:توش دختره پرستار پسره س... البته دختره با یه پسر دیگه هم هست اسمش چی بود عاها سئونگ وو حالا به اون کاری نداریم اما رفته رفته اون پسره که بیمارشه عاشق دختره میشه دختره هم از خیلی سال پیش دورا دور بهش علاقه داشته بعد حالا بعدش رو فرصت نکردم بخونم ببینم تهش چی میشه😹ولی خدایی داستان زندگیت چه شبیهه این کتابه😹😹😹پاره شدم بخدا نویسنده ش نیستی؟😂🤣. من:😐😐😐. سه یون:اممم ببخشید تند رفتم😅ولی من که میگم بهت حس هایی پیدا کرده وگرنه غیر طبیعیه اون شب شماره تو از من گرفت نمیزاشت هیچکی غیر تو براش سُرُم بزنه امروزم که اینجوری😅... . من:بیخیال بابا چی میگی😐... هی هی پس تور شماره مو بهش دادی😐. سه یون:اوه اوه سوتی دادم🤦ببخشید ولی خیلی اصرار کرد خو... . من:اوک مهم نیس😐... . یهو یکی سه یون رو صدا زد ... سه یون:اممم من باید برم فعلا... . من:اوکی برو خدافظ👋. سه یون:خدافظ👋. سه یون با حرفاش کلی فکر آقای کرد رو سرم😖... حسابی تو فکر بردم....
نکنه جونگ کوک واقعا نسبت بهم علاقه پیدا کرده ولی اتفاق اون روز...یا وقتی که از دهنش در رفت و گفت عاشقتم💔اما نمیشه من هیچوقت نمیتونم با اون باشم😢💔دلم نمیخواد آسیب ببینه دردی که من کشیدم رو بکشه😞💔... ولی نمیشه که رفت پیشش و بهش گفت عاشقم نباشه... اصلا شایدم نباشه... ولی رفتاراش نبودنش رو تکذیب میکنه💔همینجوری با افکار تو مغزم و یه حال بد شروع کردم راه رفتن... من نمیتونستم بزارم یه همچین اتفاقی بیفته...😢💔 درسته خودمم دوستش داشتم اما زندگیم جوری نیست که بخوام اجازه بدم اونم دوستم داشته باشه چون لطمه میبینه💔و من اینو نمیخوام... همینجوری در حال قدم زدن بودم که فکری به سرم زد کاری که باید از اول میکردم💔... پس راهمو کج کردم به سمت اتاق دکتر چان🚶برام سخت بود خیلییی اما برای اینکه نه اون به من وابسته شه نه من به اون وابسته تر باید انجامش میدادم🙂💔 پشت در اتاق دکتر چان رسیدم و در زدم... چند ثانیه بعد: دکتر چان:بفرمایید... . وارد اتاق شدم🚶... من:سلام دکتر🙂. دکتر چان:سلام🙂 بیا بشین😇. من:نه راحتم☺راستش باید یه چیزی رو بهتون بگم یه چیز تقریبا غیر منتظره😅ولی مجبورم به یه سری دلایل انجامش بدم🙂💔. دکتر چان:داری نگرانم میکنی چیزی شده؟😶؟. من:نه چیزی که... نشده ... فقط میخوام دیگه پرستار آقای جئون نباشم🙂. دکتر چان:چ... چی؟. من:درواقع میخوام کلا از این بیمارستان برم🙂💔. دکتر چان:*ا/ت* چرا آخه تو یکی از بهترین پرستار های ما هستی😶چرا میخوای بری؟. من:به یه سری دلایل شخصی نپرسین چی که نمیتونم بگم😅ولی بیشتر از این نمیتونم بمونم اینجا🙂💔.
دکتر چان:اما... . من:اگه میشه اصرار نکنید🙂💔باید برم حتما مشکلی دارم💔. دکتر چان:ولی... باشه وقتی یهویی این تصمیم رو گرفتی و نمیخوای بگی حتما موضوع مهمیه💔اما اینو بدون تو بهترین پرستار این بیمارستان بودی🙂. من:ممنونم لطف دارین اما لیاقت اینو که حفظش کنم ندارم🙂💔. دکتر چان:پس، فردا میتونی پرونده و سوابق کاریتو بگیری امیدوارم هرجای دیگه رفتی خوب باشی🙂. من:ممنونم فقط میشه امروز هم برم مرخصی... . دکتر چان:پس دیگه رسما میخوای دل بکنی😅 باشه نامه مرخصیت رو مینویسم برو🙂. من:خیلی ممنونم ازتون🙂💔خدا نگهدار🙂. دکتر چان:خدانگهدار🙂💔. از اتاق اومدم بیرون اشک تو چشمم جمع شد😢اما اگه این کار رو نمیکردم خیلی بدتر میشد😢💔اشکامو پاک کردم و رفتم لباسامو عوض کردم و وسایلم رو جمع کردم فردا هم باید میومدم و پرونده و وسایل باقی مونده رو بر میداشتم... چه تصمیم یهویی شد😢💔کاش زندگی انقدر بد نبود😢💔از بیمارستان زدم بیرون با حال خیلی بد حتی برای آخرین بار نرفتم کوک رو حداقل از پشت شیشه در اتاقش ببینم😭شماره ش رو هم مسدود کردم میخواستم هیچ ردی برام ازش باقی نمونه که فراموشم کنه قبل از اینکه بیش از حد وابسته شه😭💔حالم خیلی بد بود و با همون حال به بیمارستان های مختلف سر میزدم تا یه جای خالی پیدا کنم به هرحال نمیتونستم بیکار بمونم😢.....ادامه داستان از زبان کوک:نزدیک وقت ناهار شده بود... خیلی خوشحال بودم که*ا/ت* میاد و ناهارم رو واسم میاره😄فکر کنم حس قلبم از همون اول درست بود من واقعا نسبت به *ا/ت* علاقه مند شده بودم🙂یهو دیدم دستگیره در چرخید لبخندی زدم....
که لبخندم با اومدن یه پرستار دیگه محو شد🙁... من(کوکی):ت.... تو چرا اومدی؟ پرستار خودم کو؟. جو هیونگ:غذاتونو آوردم پرستار جدیدتون منم🙂. من(کوکی):چ... چی؟ شیفت *ا/ت* که تموم نشده🙁💔. جو هیونگ:اممم نه ایشون رفتن... . من(کوکی):وا یعنی چی؟. جو هیونگ:از این بیمارستان رفتن خیلی یهویی بود البته هیچکی دلیلش رو نفهمید... . با حرفش شوک بهم وارد شد ضربان قلبم تا عرش الهی رفت😶... . جو هیونگ:شما خوبید ضربان قلبتون خیلی بالا رفته😶(از روی دستگاه فهمید). شوکه شده بودم نمیتونستم حرف بزنم... وسریع رفتم سمت گوشیم دیدم بعلهههه شماره م رو هم بلاک کرده😶 ا... الان من... من دیگه من دیگه چجوری پیداش کنم😶؟... یهو نا خوداگاه اشکم سرازیر شد😢. جو هیونگ:جونگ کوک شی چی شده؟. من(کوکی):.... . جو هیونگ:جونگ کوک شی میشنوید صدامو... آروم باشید چرت اینطور شدید شما😐... آروم باشید یه نفس عمیق بکشید بعد غذاتونو بخورید چیزی نیست🙂... . غرق افکار *ا/ت* بودم که برای اون به قدر کافی عصبی شده بودم و صدای اون پرستار هم عصبی ترم کرد😡زدم زیر غذا و غذا رو کوبیدم زمین و با داد گفتم:برو بیرون برو بیروووووون. جو هیونگ:چ... چیشده... . من(کوکی):برو بیروووووون فقط برو بیروووووون😡. و بعد خشمم تبدیل شد یه گریه گریه خیلی شدید😭😭😭😭😭 و از داغ دل بلند بلند گفتم:نه نهههه نباید اینجوری میشد چرت اد روزی که با قلبم کنار اومدم😭😭چرا امروز😭😭😭این حقم نیست😭😭😭😭. با صدای گریه و داد و بیدادم پای دکتر و چندتا پرستار دیگه هم به اتاق کشیدم... اما نمیتونستم از گریه دست بردارم😭😭😭
ادامه داستان از زبان سه یون(یکی از پرستار هایی که اومد سه یون بود):جونگ کوک کل بخش رو گذاشته بود رو سرش😶 با دکترچان و یکی دوتا پرستار دیگه رفتیم تو اتاقش دیدیم ظرف غذا پرت شده رو زمین جونگ کوک کِز کرده گوشه اتاق و داره یه جوری گریه میکنه که انگار بچه ایه که مادرشو گم کرده😶... بخاطر گریه هاش ضربان قلبش خیلی بالا رفته بود و این اصلا خوب نبود... دکترچان بهم گفت برم پیشش و آرومش کنم داشتم نزدیکش میشدم که با داد گفت:از اون خط سرامیک رد نشو حق ندارین نزدیکم شین😭😭😭فقط وقتی پرستار خودم برگشت میتونه بیاد😭😭😭... . بی توجه به حرفش خواستم برم جلو تر که دوباره با داد گفت:گفتم نیاااا😭. دکترچان دستمو گرفت گفت:نرو عیب نداره... . یهو دیدم جونگ کوک پاهاشو توی بغلش کشید و با سوز بیشتری زد زیر گریه... طوری که هرلحظه میگفتیم الان از گریه و هق هق یا قلبش وایمیسه یا نفسش بند میاد😶... بدبختی اونجا بود نمیزاشت نزدیکش بشیم🤦... و فقط میگفت تا پرستار خودم نیاد حق ندارین شما بیاین نزدیکم... فکر کنم این واقعا به *ا/ت* علاقه مند شده بود😶... حالا تو این هیری ویری *ا/ت*کجا گذاشت رفت🤦... واقعا خیلی نگرانش بودیم باید تو این وضعیت یه سُرُم براش میزدیم و استراحت میکرد وگرنه بدتر میشد.. چند دقیقه ای باهاش راه اومدیم اما داشت بدتر میشد بخاطر همین دکتر چان گفت به زور بگیریمش و واسش سُرُم رو بزنیم چون ریسکش بالا بود اگه همینجوری مینشستیم به پاش🤦به زور و بدبختی گرفتیمش و واسش سُرُم رو زدیم و همین سُرُم باعث شد خوابالود شه..........
پایان پارت نُههههههه 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
چطور بود این پارت؟ سعی کردم جای حساس کات نشه و قول میدم پارت بعد رو زود برام چون خودمم براش هیجان دارم😇خب پس فعلا برم بای بای👋😁
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
141 لایک
عالبییییی
عالی بود💜
ممنون🙃❤
عـــالـــــــی بود آجی میتسوها 🤩🤩🤩
بیصبرانه منتظر پارات بعدی هستم 🙂
امیدوارم زود بیاد 💜💜
پارت بعد از این روزاس بیاد یا فردا یا پس فردا😁
واییی بی صبرانه منتظرشم 🤩🤩
عه وایسا، امده 😃
+ وِی دارد ذوق مرگ میشود 😅
من برم بخونمش 😁😁
میتسو ها کجایی عزیزم دلم برایت تنگیده
این پارت عالی بود
گلبم درد گرفت اصن ی وعضیه
پارت بعد البته اگه اول اومدی آخه کم کم دارم نگران میشم
همینجا🙃
ممنون☺❤
خوبی الان😅
پارت بعد رو نوشتم نگران هم نباش هستم بابا☺
خیلی ممنون
که پارت بعد رو نوشتی
بی نیت هم بد چیزیه
خب چرا. ت. از خنه فرار نمیکنه ؟؟
پارت بعدیو زود بزار😑❤🙂
نه مغز نداره😂💔
پارت بعدی تو راهه🚶❤
مرس 🙂🙂💜
عالی بود خانم میتسوها
ببخشید دیر خوندم
ولی گلبم درد گرفت
ولی هر چند مثل همیشه عالی هستید
:)))
ممنون🙃😁
نه بابا عیب نداره😅
چرا همه قلب درد گرفتین الان خوبی😅
ممنونننننن😁❤
🤗❤
اره بابا قلبم خوبه ولی کاش😅
خیلی خوب بود آجی پارت بعد رو زود تر بزار 😘😘
مرسی عاجی پارت بعدی تو بررسیهای🙃❤
واییی قلبم درد گرفت💔
عالی بود
پارت بعد رو زود بزار
ببشخی😅💔
میصی🙃
توی بررسیه عاجی😁
عرررررررر عالی پارت بعدی کی میزاری 😁
پارت بعدی توی بررسیه😁❤
عرررررر
عشق و عاشقی فوران میزنههه😂
عالی بود💜
😅💔
😹😹😹😹
ممنون😁