داستان عشق من و تو:)

از زبان ات:سرم درد میکرد برای همین بعد دانشگاه مستقیم رفتم خونه(معمولا با دوستاش میرفت پارک یا سینما)مامانم وقتی دیدم ‏ترسید و سریع اومد پیشم

مامان:چیشده؟چرا سرت رو بان بستی؟چی کردی با خودت؟؟؟ات:هیچی (با خنده)فقط داشتم از دست ته فرار میکردم که اینجور شد

مامان:از دست تو و ته چتونه همش مثل سگ و گربه همو میزنید ؟؟ات:با این حرف مامانم چنان خندیدن که سرم درد گرفت بعد از ‏غذا رفتم تو اتاقم که یهوفافا پیام داد

فافا:امشب میخوایم بریم سینما اگه حالت خوبه بهم بگو تا بیایم دنبالت؟

ات:دوست پسراتون هم میان؟

فافا :اره/ات:باشه منم میام ولی حوصله جیمین رو ندارم/فافا:یااااا ب دوست پسرم توهین نکن /ات:خخخخخ باشه بای/فافا:بای ‏

دوستان اگه پارت ها رو کم مینویسم ببخشید :))

ات:یه هودی مشکی با یه شلوارک پوشیدم(دوستان منم نمیدونستم چه لباسی بنویسم خوتون تو ذهن خودتون یه لباس انتخاب ‏کنید)رفتم پایین با مامانم خداحافظی کردم و رفتم دم در و منتظر بچه ها موندم.‏

که یک دفعه..‏

تا پارت بعدی بای دوستان