.............................
_راستی مایا، تو که گفتی آوینا نیومد پایین ولی خودش میگه اومده +اره اومد پایین ولی تو منظورت بعد از پیدا کردن در بود آوینا: در؟؟؟؟؟ _ یه در پشت در ورودی هست +جدی؟ ندیده بودم _ مام تازه متوجه شدیم *سکوت* شاممو خورم و پاشدم تا برم اتاق
رفتم بالا چشم به اتاقی که به مایا افتاده بود خورد رفتم بالا همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم صدایی از پشت سرم گفت: یه بسم الله بگو بعد وارد شو _وای مایا ترسیدم + ببخشید _اینجا چیکار میکنی + خواستم باهات صحبت کنم دیدم اینجایی _ مگه اینجا چجوریه + خودت ببین من با اجازه میرم تو اتاقت _ باش
در اتاقو باز کردم توش پر بود از مجسمه ها و تابلو های عجیب بود ولی من فقط چشم جهان بین و شناختم فک کنم بقیه هم تو همون مایه ها باشه صدا های عجیبی تو سرم میپیچید، سرم داشت گیج میرفت، حالم بد شد. سریع درو بستم و اومدم بیرون از بس حالم بد شده بود روی زمین با دو زانو افتادم، دستمو گذاشتم رو زمین و نفس نفس میزدم. همن لحظه مایا از اتاق اومد بیرون. تا منو دید به سمتم دوید: آروشا، آروشا. چیشد؟ از صدای مایا، آوینا و رونیا و هم اومدن _ چ چیزیم نیس... خوبم...
مایا: معلومه که خوب نیستی. رونیا کمکم کن ببریمش پایین با کمک مایا و رونیا یواش رفتم پایین و رو مبل نشستم _ من حالم خوبه آوینا: چیشد _ هیچی وارد اتاق شدم یهو حالم بد شد رونیا: پس چرا گفتی حالم خوبه؟ _ _ میگم مایا اون علامتا چی بوند تو اتاق *سکوت* نفس عمیقی کشید و گفت:
علامت های شیطان پرستی همه: چییی؟ گفتم: اوه اوه، رونیا دختر دوست بابات شیطان پرست در اومد. یه لبخند زدم و بهش نگاه کردم دیدم مثل گچ سفید شده _ حالت خوبه؟ آب دهنشو قورت داد _چیشده؟ بگو دارم سکته میکنم + من و اون رابطه خوبی باهم نداریم. ازم خیلی بدش میاد. چند سال پیش همش علیه خدا حرف میزد منم رو حرفش حرف میزدم. خیلی وقته همو ندیدیم اما میدونم ازم متنفره. تعجب کردم چرا ویلا رو به ما داد ولی اصلا به نقشه هاش توجه نکردم. الان هر اتفاقی برامون بیفته به خواطر منه
آوینا: بله کاملا زیر سر توعه *خندید* مایا: نگران نباش اتفاقی برامون نمیفته رونیا: فکر نکنم من: یه لحظه! اگه مشکل با رونیاست، چرا اومد به خواب من؟ طبیعتا باید میرفت به خواب رونیا *سکوت* _ خب بهتره دیگه بریم بخوابیم شب بخیر چند قدم رفتم بعد وایستادم رومو کردم به بقیه..
_ مهرنوش راحتی؟ میخوای بیا رو تخت من بخوام من رو مبل میخوابم + نه راحتم _متمعن؟ + متمعن پس شب بخیر اون شب راحت نخوابیدم. یکی که دقیقا تو اتاقی بود که به مایا افتاده بود. دختر بود. فکر میکرد.
نمی دونم چطور ولی انگار میتونستم ذهنشو بخونم. شروع کرد به زیر لب زمزمه کردن. _ چیکار کنم؟ چجوری اونارو به اینجا بکشونم؟ چطوری انتقام بگیرم؟ خیلی نا امید بود. ترسیده بود! _ خواهش میکنم! لطفا! من میکشمش. فقط به من وقت بدید. مدام همین خواب تکرار میشد. خواستم از تخت بیام بیرون اما نمی تونستم تکون بخورم تا صبح همین خواب ادامه داشت
..........................
....................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه