11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,073 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
میتسوهام وارد میشود😂عاقا امروز میخوام بترکونم دو پارت پشت هم بنویسم😎بریم برو بَچ؟ 😎💪فقط اسلاید شیش تا آخر اگه دوست داشتین آهنگ به تو گفتم بمان رو گوش بدین🙂
بعد *ا/ت* آروم خودشو عقب کشید و تونستم یه نفس بکشم😩 و دور دهنم رو پاک کردم... *ا/ت*:بازم ببخشید😓. من(کوکی):ع... عیب نداره... . *ا/ت*:خب این که کل شربت ریخت باید یه قاشق دیگه بهت بدم. من با شنیدن این حرفش یهو کنترلم رو از دست دادم و بلند گفتم:نههههه😶.*ا/ت*:چته ترسیدم😐. من(کوکی):عاه😅چیزه منظورم اینه نههههه تو باید بری به کارات برسی خودم میخورمش عاره منظورم این بود😅. *ا/ت*:مطمئن باشم میخوریش؟🙌. من(کوکی):عاره حتما😅. *ا/ت*:باشه پس پشت گوش نندازی ها🙂. من(کوکی):اوکی... . و بعد رفت بیرون به محض اینکه رفت یه قاشق از شربت رو خوردم بعد خودمو به پشت پرت کردم و توی بالشت فرو رفتم عاخه این چی بود😶چه حسی بود😩به هرحال هرچی بود تا مرز وایسادن قلبم بردم😥 ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اما من فقط بیمار اونم و اونم پرستارمه... ولی... هیچی بیخیال... و رفتم تو گوشی و خودم رو با وبگردی مشغول کردم📲انقدر مشغول بودم که زمان از دستم در رفت و وقتی نگاه به سُرُمم کردم دیدم تموم شده... آروم سُرُم رو بستم تا بعد *ا/ت* بیاد درش بیاره... هنوز نیومده بود فکر کنم یادش رفته😐... هیع به هرحال میاد مهم نیست... ولی چقدر حوصلم سر رفته😕کاش میشد یکم رفت بیرون تو محوطه🙁
چندثانیه گذشت که *ا/ت*وارد اتاق شد گفت:ببخشید یکی از بیماران حالش بد شده بود باید پیشش میموندم... . من(کوکی):مهم نیست سُرُم رو بستم😅. *ا/ت* آروم اومد نزدیک و در حالی که داشت سُرُم رو در میاورد گفت:خوب کردی که بستیش🙂. من:😅... میگم *ا/ت*... . *ا/ت*:بله؟🙂.من(کوکی):حوصله م سر رفته میشه چنددقیقه برم توی محوطه لطفا🙁🙏. *ا/ت*:معلومه که نمیشه😐. من(کوکی):چرا🙁؟. *ا/ت*:اون دستگاه رو میبینی قد انگشتت اون نباید ازت جدا شه باید ضربان قلبت هرثانیه چک شه... . چشمامو مظلوم کردم و به چشماش چشم دوختم گفتم:فقط چند دقیقه خواهش میکنم🙁. *ا/ت*:الان من چیکار کنم🤦. من(کوکی) :لطفااااا. *ا/ت*:پس تنها نمیتونی بری یکی بایدحواسش بهت باشه. من(کوکی):باشه اصلا خودت بیا خواهش میکنم لطفااااا🙏. *ا/ت*:فقط چند دقیقه ها😕. من(کوکی):وای باشه قبوله😍. *ا/ت*:بیرون هوا سرده لباس گرم زیاد بپوش چون مریض بشی تو این وضعیت دیگه باید خر بیاریم باقالی بار کنیم😂. من(کوکی):باشه😄. و بعد *ا/ت* اون دستگاه رو از انگشتم جدا کرد و رفت بیرون و گفت که پشت در منتظرمه لباس هامو بپوشم. منم یه ژاکت روی تیشرتم پوشیدم و کتم رو هم پوشیدم و رفتم بیرون🚶*ا/ت*:اومدی؟🙂. من(کوکی):آره بریم😁. و بعد باهم رفتیم سمت محوطه بیرون بیمارستان وای اصلا انگار از زندان آزاد شده بودم رنگ آسمون برام تازگی داشت😂 سه چهار روز بود بیرون رو به چشم ندیده بودم😹 یهو با صدای *ا/ت* به خودم اومد که گفت:بریم روی اون صندلی بشینیم؟🙂.
و با دست به یه صندلی اشاره کرد من(کوکی):بریم🙂. وباهم رفتیم سمت اون صندلی و نشستیم،خیلی حال و هوام عوض شده بود هیچوقت فکرشم نمیکردم برای دو دقیقه بیرون اومدن ذوق کنم😆... همینجوری نشسته بودیم که یهو توجه م به *ا/ت* جلب شد لاله گوش و نوک بینیش با انگشتاش قرمز شده بود و هر از گاهی یکم به خودش میلرزید فهمیدم سردشه به من گفت لباس گرم بپوش اما خودش نپوشیده😑 کُتم رو یواشی در آوردم که *ا/ت* گفت:چیکار میکنی در نیار سرما میخوری😕... . همین که حرفش تموم شد کت رو انداختم رو دوشش که گفت:چ... چیکار... م... میکنی😶؟. من(کوکی):این همه مدت تو مراقب من بودی یه بارم من حواسم باشه پرستارمو از دست ندم🙂. *ا/ت*تک خنده ای زد و کت رو از روی یه شونه ش انداخت و میخواست درش بیاره و توی همین حین گفت:از دست بدی؟مگه کسی با سرما خوردن بلایی سرش میاد😅بگیر خودت بپوش من خوبم. یکم خم شدم یقه کت رو گرفتم و دوباره کت رو کشیدم روی *ا/ت* و گفتم: با سرما خوردگی بلایی سرت نمیاد اما اگه سرما بخوری باید بری مرخصی و من بدون پرستار میمونم😕😅. *ا/ت*:اما خودت... . من(کوکی):بیخیال من یه ژاکت و یه لباس دیگه تنم هست🙂. *ا/ت* هم که پافشاری من و دید
سری تکون داد و بیشتر توی کت فرورفت معلوم بود خیلی سردش بوده... سکوت چند ثانیه دیگه بینمون حکم فرما شد که یهو این سکوت رو شکستم و گفتم:*ا/ت*🙂. *ا/ت*:بله؟🙂. من(کوکی):میگم تو قبلا آرمی بودی😕. منتظر جوابش بودم که دیدم سکوت کرد خودم دوباره گفتم:انکارش نکن خودم یادمه خیلیم خوب یادمه فن ساین دو سال پیش رو یه دستبند بهم دادی که روش اسم خودت رو کنار اسم من زده بودی🙃 حتی یادمه اون روز از لحاظ روحی حال خوبی نداشتم از لحاظ جسمی هم پام آسیب دیده بود اما تو خیلی کمکم کردی با حرفات. و با تک خنده ای ادامه دادم:حقا که از همون اولم پرستارم بودی😂. *ا/ت*:پس همه چی یادته؟. من(کوکی):اوم عاره🙂حتی وقتی اعضا دیروز اومدن ملاقاتم واسم اون دستبند رو آوردن الان تو کیفمه🙂. *ا/ت*:اونا از کجا میدونن؟. من(کوکی):راستش اون شب که ازت پرسیدم تو بی تی اس و آرمی رو میشناسی وتو یهو رفتی تو فکر و بعد بحث رو عوض کردی شک کردم😕قیافه ت هم از همون اول برام آشنا بود برای همینه شک کردم به اون دختری که دو سال پیش حالم رو توی اون فن میتینگ خوب کرد و برای اینکه مطمئن شم به تهیونگ زنگ زدم که بره سر کمدم و ببینه روی اون دستبند اسم کیه؟😅. *ا/ت*:خیلی باهوشی😅.
من(کوکی):پس چی فکر کردی🤓🤣. *ا/ت*:فقط میگم جونگ کوک بیا دیگه در باره ش حرف نزنیم🙂. من(کوکی) :عاها این همه روده درازی کردم که به اینجا برسیم اینکه چرا سعی میکنی همش بحث رو عوض کنی؟😕درسته درک میکنم شاید اصلا از اینکه دیگه مارو استن کنی پشیمون شدی ولی خب یه حسی بهم میگه اینطور نیست🙁. حرفم که تموم شد دیدم یه هاله اشک توچشم *ا/ت* جمع شد و زیر چشماش بخاطر اشک و بغض قرمز شد یدونه زدم تو سر خودم🤦وگفتم:ب.... ببخشید بازم ناراحتت کردم اصلا ولش کن نمیخواد بگی بیخیال🙃. *ا/ت* هم سکوت کرد اما من واقعا دلم میخواست بدونم چیه که انقدر آزارش میده🙁... اما دلمم نمیخواست ناراحتش کنم همینجوری تو فکر بودم که یهو *ا/ت* گفت:من هیچوقت از استن کردن شما پشیمون نبودم هیچوقت😢. من(کوکی):چی؟. ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):از اینکه هر روز جونگ کوک رو میدم ولی فقط خودم میدونستم بعد از مرخص شدنش دیگه ندارمش ولی با این وجود دارم هر روز بهش دلبسته تر میشم😢😢از این موضوع خسته بودم ودلم میخواست با یکی درباره ش حرف بزنم با یکی که درکش بالا باشه یکی مثل کوک که با این کارم هم خودم رو سبک کنم و هم سوء تفاهم های تو ذهن اون روبرطرف کنم برای همین دهن وا کردم و گفتم:من هیچوقت از استن کردن شما پشیمون نبودم هیچوقت😢.
کوکی:چی؟.من:من هنوزم شما رو دوست دارم هنوزم یه گوشه از قلبم هستین😢💔اما... . کوکی:اما چی😕؟. من:بابام... مشکلم بابامه💔.کوکی:خب خیلی از آرمیا خونواده هاشون مشکل دارن اما کنار میان. من:جونگ کوک قضیه من فرق میکنه😢💔. کوکی:چی؟. من:من شما رو خیلی خیلی دوست داشتم نمی تونم توصیفش کنم😢💔ولی بابام یه دوستی داره که خیلی پولداره و اون یه پسر داره به اسم سهون بابام بخاطر اینکه روابط کاریش رو محکم تر کنه با اون طرف منو مجبور کرده با سهون ازدواج کنم💔 اما من زیر بار نمیرفتم چون حتی به اندازه سر سوزنی به سهون علاقه نداشتم و ندارم🙂💔و بخاطر همین بابام شما رو مانع میدونست فکر میکرد بخاطر شماست... شاید بوده اما نه اونجوری که بابام فکر میکرد مال همینه یه روز همه عکسامو ازتون پاره کرد به غیر از اون عکسی که واسم توی فن ساین امضا کردی(همونی که روز اول دیدش)عاخه اونو قایم کردم و بقیه وسایلم روهم شکست😢💔و گفت اگه یکبار دیگه بهتون فکر کنم بخصوص به تو هرچی دیدم از چشم خودم دیدم منم ترسیدم ترسیدم که برای شما گرون تموم شه وگرنه من جون خودمم برام ارزش نداره🙂💔پس تمام این دو سال سعی کردم طرفتون نیام اما اینو بگم شبی نبود که با گریه نخوابم چون شما رو از همه زندگیم هم دیلیت میکردم از قلبم که نمیتونستم بکنم🙂💔. . . . .
(ادامه حرفای *ا/ت*):و من از دو سال پیش دیگه ازتون خبری نداشتم تا چند روز پیش که تورو دیدم🙂💔و به آرزوم رسیدم اینکه بتونم فقط یکبار فقط یکبار دیگه ببینمت...ی...یعنی ببینمتون🙂💔و اینه داستان زندگی من پس دیگه فکر نکن من از استن کردن شما پشیمون شدم من منع شدم جونگ کوک🙂💔. حرفام تموم شد نفس عمیقی غرق در بغض کشیدم و به خودم اومدم و فهمیدم چقدر کوک رو ناراحت کردم با حرفام و بخاطر حرفام چقدر تو خودش رفته و ناراحت شده😢💔 من:تو ناراحت نباش منم دیگه عادت کردم زندگیه منم اینه دیگه هر روزم باید بمیرم ولی به بقیه نشون بدم هنوز زنده م🙂💔. کوک:😢عاخه... عاخه توعم حق زندگی داری این نامردیه که بخوای به زور با یکی که بهش علاقه نداری ازدواج کنی و رابطه ت اینجوری با پدرت خراب شه دخترا معمولا بابایی هستن اما تو😢💔... . من:🙂الان بخاطر من ناراحتی؟. کوکی:هر کی دیگه هم این داستان غم انگیز تورو میشنید ناراحت میشد💔. من:بیخیال بابا بخاطر من خودتو ناراحت نکن واسه قلبت خوب نیست🙂. کوکی:فقط یه سوال. من:چی؟🙂💔. کوکی:چرا گفتی بخصوص گفته به من فکر نکنی💔؟.
من:جونگ کوک... . کوکی:بله😕؟. من:واقعا که تو همه اتفاقات ریز و درشت اون فن ساین رو یادته اما یادت نمیاد که ازم پرسیدی بایسم کیه و من چی جواب دادم😅؟. کوکی:نه باور کن اینو از یادم رفته😅🤦. من:الانم نمیتونی با حرفایی که زدم بفهمی؟. کوکی یکم مکث کرد و بعد متعجب پرسید:م... من؟😶. با چشمام و تکون دادن سَرَم تأیید کردم و بعد گفتم:بیخیالش بهتره برگردیم توی اتاقت دیگه. جونگ کوک پوفی با نگاهی متعجب و غرق در تفکر کشید و گفت:ب... باشه بریم بازم ببخشید با سوال های بی جا خیلی اذیتت کردم💔. من:اتفاقا من میخوام ازت تشکر کنم باعث شدی قفل دهنم رو بعد دوسال باز کنم و با یکی حرف بزنم و از توی خودم ریختن این افکار خفه نشم🙂💔. جونگ کوک:🙂 خب حالا بریم دیگه؟. من:بریم🙂. ادامه داستان از زبان کوک:حسابی با شنیدن حرفای *ا/ت* ریختم بهم حالا میفهمم چرا از اون فن ساین به بعد انقدر تغییر کرده و قیافه ش انگار همیشه یه غم توش هست💔دلم میخواست کمکش کنم ولی نمیدونستم چجوری جدای از همه این حرفا تو شوک این بودم که بایس *ا/ت* من بودم و اون منو دوست داشته و یکی از آرزوم هاش دوباره دیدن من بوده😢💔توی راه رسیدن به اتاق هی این افکار تو مغزم چرخ میزد
وقتی رسیدیم به اتاق روی تخت دراز کشیدم و *ا/ت* هم کتم رو روی تخت گذاشت و دوباره دستگاه رو به انگشتم وصل کرد بعد بدون هیچ حرفی رفت بیرون🚶...ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو بستم💔 یه حالی داشتم😥 تو مغزم همه چی میچرخید از اون لحظه ای که برای اولین بار *ا/ت* رو به عنوان پرستارم دیدم تا اون جر و بحث هامون تا همین امروز سر خوردن اون شربت یا روزی که شبش نخوابیده بودم و صبح *ا/ت* رو دیدم کنترلم رو از دست دادم و کوتاه بغلش کردم و تا خود امروز که این اتفاقات براش افتاده بود رو شنیدم و فهمیدم کک اون دو سال انتظار منو میکشیده🙂💔... نمیدونم چرا اما انگار مشکلات *ا/ت* یهو شده بود بخشی از وجودم... دیگه نمیدونستم خیلی نازک نارنجی شدم که با شنیدن حال بد یکی اینجوری میشم یا قضیه چیزیه که نمیخوام به زبونش بیارم🙂💔یکم بعد گوشی رو از روی میز کنار دستم برداشتم نیاز داشتم که با یه دوست مثل جیمین حرف بزنم پس رفتم وبهش پیام دادم(حالا بعدا بر می گردیم ببینیم اینا چی میگن😉) ادامه داستان از زبان *ا/ت(من):از اتاق زدم بیرون رفتم توی یه راهروی خلوت و بغضم رو شکوندم😭
خیلی حالم بد بود کل خاطراتم برام مرور شده بود😭... اینکه قرار نیست از این به بعد داشته باشمشون دوباره تداعی شد😭💔انقدری حالم بد بود که میتونستم تا سر حد مرگ گریه کنم😭یه بچه هم وقتی شکلات مورد علاقه شو از دستش میگیرن گریه میکنه من که دیگه اونا تموم زندگیم بودن😭... از این ناراحت بودم که کوک بره دیگه ندارمش😭بعداز اون باید چیکار میکردم😭💔باید با اون سهون ازدواج میکردم عشقی که ازش نفرت دارم😭... مدتی بعد:کم کم گریه هام بند اومد و کمی آروم شدم اما افکار مختلف تو سَرَم هنوز بود🙂💔به هرحال حرف خوبی به کوک زدم زندگی من اینجوریه هر روز باید بمیرم ولی برای بقیه تظاهر به زنده بودن کنم🙂💔پس بیخیال💔 گلیم بخت منم سیاه بافته شده💔🙂 قدم زنان رفتم سمت آب سرد کن🚶و یه لیوان آب خوردم و به سمت بخش اصلی رفتم اخه ساعت غذای کادر بیمارستان شده بود هرچند خودم نمیخواستم غذا بخورم اما بخاطر اینکه زمان از دستم در نره باید میرفتم اونجا تا یک ربع بعدش که غذای بیمار ها رو میخوان بدن به اونا رسیدگی کنم🙂
پایان پارت شیشششششش 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
خب عاقا واقعا تمام زور خودم رو زدم جای زیاد حساسی کات نکنم راضی بودین ایندفعه؟😹نَگین نه که خودمو جر میدن چون واقعا نهایت تلاشم بود😹😆💔خب دیگه نمک نریزم فعلا برم برای پارت بعد با بای👋💜
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
158 لایک
عالی💜
عاااالللللیییی😍🤩
توهم فیلم روباه نه دم و دیدی😆😆😆😆😆😆😆😆😆
من از پارت یک تا اینجا خوندم و به دوستامم گفتم بخونند خیلی قشنگه واقعا با استعدادی💜💜
عالییییییییییییییییییییییییییی بود
عالی عالی عالی علی
خوبید شما خانواده خوبن?????
عالی بود من همیشه به تست هات سر میزنم
زمان انتشار پارت ها هم عالیه خیلی ممنون
مرسی😁
چرا دیر به دیر میزاری😐💔🚬
عاقا یکی دو روز در میون پارت عاپ میکنم نامرد نباشین😂😂
عالی بید😍💚
خوشم میاد داستان داره جذاب تر میشع😁💜
مرسی😄
اووووو حالا مونده🤣😂
عالی بود🙂🙂
ممنون😘
این دفعه ب جا قطع کردی ولی خب صحبت های کوک و جیمین نبگووود من فوضول شدم میخواستم ببینم چی میگنننننن
مث همیشه عااااالییی بود
به هرحال یه ذره کردم رو باید بریزن وگرنه عُقده میشه😁😂
مرسی ازت😄💜
خیلی خوب بود💗
لطفا پارت بعد رو زود بزار
ممنون🙃💜
چشم😚💜