پارت جدید ببخشید اگه دیر شد.
از زبان نویسنده : زمان میگذره و شب روز میشه.
از زبان نامجون.
نامجون : الو سلام هیون خوابی؟ خوب خوبه امروز باید به یه طلا فروشی بریم.
تو که طلا نداری برات نخریدم
حاضر شو دنبالت بیام.
نامجون از خونه میره دنبال هیون.
تو ماشین.
هیون : سلام
نامجون : سلام خوبی؟
هیون : بله ممنون به نظرم طلا لازم نبود نمیخواستم.
نامجون : ولی من میخواستم.
خلاصه تا به طلافروشی که نامجون خوب میشناخت رفتین.
و یه گردنبند طلا به همراه گوشوارهو..... خریدین.
نامجون از اون موقع اسرار داشت تو گردنبند تو بندازی.
پس تو هم باهاش مخالفتی نکردی.
تا رسوندت خونه.
دوشگرفتی و دراز کشیدی تلویزیون دیدن کاری نداشتی چون امروز تعطیل بود.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
حرف نداشت
ممممممنوننننن اجی