ببخشید دیر شد 😭😭😭
صبح روز بعد* هلیا از خواب بیدار میشه. دیگه تصمیمشو گرفته بود. باید با خود برایدن صحبت می کرد که اونشب، چه اتفاقی افتاده بود. سریع حاظر میشه و لباساشو می پوشه.حدس میزد برایدن حاضر نمیشه اونو ببینه، پس برای همین خوش باید زود تر باهاش حرف میزد. باید میرفت شرکتش.*******از خونه در میشه و سریع یه تاکسی میگیره. یکم که جلوتر میرن، از دور ساختمون بزرگ شرکت بازی سازی رو می تونست ببینه. هر کدومشون تو دنیای انسان ها یه شغل داشتن. بله! به هرحال زندگی خرج داره، حتی اگه یه خدا باشی! کرایه رو حساب میکنه و پیاده میشه. یه نفس عمیق می کشه و میگه:《خیلی خب! بریم که حقیقتو دریابیم!》
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
دلم به حالشون کباب شد 🤕
خیلی عالی بود ✌🌸
ممنون که خوندی 💞💞💞
عالی بود گلم 👌🌹
پارت 7 رو همین الان برو بنویس بزار تو سایت به وللّه که پیر شدم😐🔪
به منم رحم کن😭
یه چقز یاحال اسم منم هلیاست😊😊
😍😍😍
نگین سان فال شدی فال کن
های های آیرین سان!
عالی بود عشقم❤❤
ممنووون 💟💞