
سلام🥰 این شما و این داستان جدیدم که ترجمه اش میشه روح فراموش شده.welcom to my hell رو هم ادامه میدم.
سلام به همگی🥰 بنده برگشتم و دست پر هم اومدم😎👏 این شما و این داستان جدیدم که ترجمه اش میشه روح فراموش شده.نیاید کله منو نکنید welcome to my hell رو ادامه میدم 🤦😅 تا یادم نرفته برین تو پروفایلم و اون نظر سنجیم راجب ادامه فرمانروایان طبیعت رو حتما جواب بدین. این مال قسمت توضیحاتم بود جا نشد🤦😐💔 حالا برین ادامه داستانم👇🤦😐💔******* نمیدونم که اون...چرا منو انتخاب کرد؛ ولی همه چیز از وقتی شروع شد که تصمیم گرفت از سایه ها بیرون بیاد! ۵ ژانویه ۱۸۵۳_لندن "زمانی که خبر عروس سوخته، درجای جای بریتانیا ی کبیر، لرزه بر تن خاندان اشرافی انداخت!" زمانی که پسرک ۶ ساله خاندان هَریس(¹Harris) با چشمانی سرخ و خون آلود، گردن نامادریاش رو بی وقفه می فشورد و وقتی که اطمینان حاصل میکنه، که این جسم نفرت انگیز روبه روش دیگه تکون نمیخوره؛ با رضایت فشار دستانش رو کم میکنه و به رد باقی مونده کبودی روی گردن عروس مرده زل میزنه.....! از تخت پایین میپره و جاشمعی رو بر میداره. کمی به سوختن شعله ی کوچیک آتش زل میزنه و بعد... اون رو رها میکنه!!********* با وجود سرمای استخوان سوز لندن پسرک از دور به عمارت در حال سوختن نگاه میکنه:«اوه خدای من! مادر! چه بوی خوبی! مطمینا آتیش دیگه به همه جای عمارت سرایت پیدا کرده و تو داری اون تو میسوزی!» دیوانه وار شروع به خندیدن میکنه:«و بهت قول میدم...! اگه میدونستم بوی گوشت سوخته تَنِت انقدر خوبه؛ زود تر میکشتمت!!»************
۱۲ سال بعد* 8 آوریل ۱۸۶۵_لندن مرد میان سالی که آلفرد(Alfred²) نام داشت، زمانی که کار بستن دکمه های پیرهن ارباب جوان اون عمارت رو تموم میکنه، چند قدم عقب میره و تعظیم میکنه. "ارباب جوان" یه پایش رو روی اون یکی میندازه و منتظر میمونه تا خدمتکارش بند نیم بوت های چرم کلاسیکش رو ببنده. در همون حین می پرسه:«برنامه امروزم چیه آلفرد؟» آلفرد همونطور که داشت بند های نیم بوت رو پاپیون میزد، جواب میده:«ساعت ۱۱ کلاس فرانسه با آقای اگریش(Agris⁴) ساعت ۴ عصر کلاس رقص با دوشیزه مورگان(Morgan ⁵) و همچنین نامزدتون دوشیزه میلرتون(Millerton⁶) مایل اند شما ساعت ۷ عصر شام رو به ایشون بپیوندید» زمانی که کار پوشیدن نیم بوت ها به پایان میرسه، آلفرد کت بلند سرمه ای رنگ اربابش رو نگه میداره تا الکساندر(Alexander ⁷) اون رو بپوشه. بعد از اینکه کار پوشیدن لباس ها تموم میشه، الکساندر اخمی میکنه و به آلفرد میگه:« به دوشیزه میلرتون تلگراف بزن و برنامه شام رو کنسل کن!» آلفرد با تعجب جواب میده:« اما ارباب من! این اولین باری نیست که قرار های ملاقاتتون رو با دوشیزه میلرتون کنسل میکنین! هرچی نباشه، ایشون نامزدتون هستن!» الکساندر برای اینکه بی میلی خودش رو نسبت به این موضوع نشون بده، خمیازه ای میکشه و میگه:« و اینم اولین باری نیست که بهت میگم این موضوع به تو ربطی نداره!» آلفرد تعظیم بلند بالایی میکنه:«امر، امر شماست»*******************************
ساعت ۱۲ ظهر همان روز_لندن آلفرد سینی غذا ی نهار ارباب جوان رو به سمت اتاق مطالعه، جایی که همین چند دقیقه پیش کلاس فرانسه ارباب با آقای اگریش تموم شده بود، هل میداد. در میزنه و منتظر اجازه ی ورود میمونه. صدای خسته و آشنای ارباب جوان میگه:« بیا تو آلفرد!» آلفرد لبخندی میزنه و وارد میشه:«نهارتون ارباب من!» الکساندر، که معلوم بود آقای اگریش حسابی مخش رو با فرانسه خورده بود، مثل یه پنکیک شل و ول روی میز پخش شده بود. که صد البته با دیدن آلفرد همراه با سینی غذا دوباره جمع و جور میشه و درحالی که سعی میکرد خوشحالی توی صداش معلوم نباشه میگه:«بالاخره!!!» آلفرد لبخندی میزنه و سینی غذا رو روبه روی ارباب جوانش قرار میده. الکساندر دستمال پارچه ای سفید رنگ کنار ظروف رو برمیداره و روی پاهاش میزاره...***. ارباب جوان بعد از اینکه نهارش رو تموم میکنه، رو به آلفرد که در حال جمع کردن ظروف غذا بود میگه:« برو بیرون و تا زمانی که خودم صدات نکردم وارد اتاق نشو. میخوام تنها باشم و روی پرونده های جدیدی که از طرف علیاحضرت ملکه بهم سپرده شدن، بیشتر فکر کنم!» آلفرد تعظیمی میکنه و جواب میده:«البته ارباب جوان!» *******

الکساندر به سمت قفسه های کتاب اتاق میره، و چند دقیقه بعد درحالی که تعداد زیادی پرونده توی دستش بود؛برمیگرده. اونا رو روی میز میزاره و شروع میکنه به مطالعه کردنشون. بعد از چند دقیقه با کلافگی در حالی که تعداد زیادی از پرونده هارو از میز پایین میانداخت میگه:«مسخره! خسته کننده! و به شدت آسون!! موندم ارتش چجوری نتونسته اینا رو حل کنه!!» ولی بین اون همه پرونده، تنها یکیشون باعث میشه تا الکساندر جوان، لبخندی از سر شوق بزنه و با اشتیاق شروع به حل کردن و رمز گشایی اون پرونده بکنه! پرونده"قاتل رز های سیاه"! *************
بعد از تقریبا ۱ ساعت، الکساندر از اتاق مطالعه بیرون میاد. بین راه رو های عمارت در حال قدم زدن بود که آلفرد رو در حال گرد گیری یکی از کمد ها میبینه. رو بهش میگه:« تمام اون پرونده های اتاق مطالعه حل شدن، میتونی همشون رو تحویل پلیس بدی! و دفعه بعد مطمئن شو پرونده ای رو قبول کنی که واقعا ارزش وقت گذاشتن داشته باشه!» آلفرد خم میشه:« البته ارباب من! متاسفم.» ارباب جوان حرفش رو ادامه میده:« همه ی اون پرونده ها...به غیر از قاتل رز های سیاه!» الکساندر به پیاده رویش توی عمارت خاک گرفته خاندان هَریس ادامه میده و از آلفرد هم میخواد که باهاش همراه بشه. کمی جلوتر که میرن به دخترکی میرسن که در حال گذاشتن گل های معطر بهاری توی تمام گلدان های عمارت بود. دخترک با دیدن ارباب جوان، هول هولکی تعظیمی میکنه و میگه:«د-درود ارباب جوان! خدمتکار جدید عمارت لونا(Lona ⁸) هستم!» برخلاف انتظار دخترک که با خوش آمد گویی ارباب جوان باید رو به رو میشد، در کسری از ثانیه گونه و بینی الکساندر یا به طور کلی، تقریبا کل صورت ارباب جوان سرخ میشه و شروع میکنه به سرفه کردن!! آلفرد سریعا کتش رو در میاره و روی ارباب جوان میندازه و رو به لونا که خیلی راحت میشد فهمید ترسیده، میگه:« هر چه سریع تر تمام گل ها رو از عمارت جمع کن و از ارباب جوان دور کن!! ایشون حساسیت شدیدی به بوی گل ها دارن!!» ************
ارباب جوان بی حال و درحالی که گاهی عطسه و گاهی سرفه میکرد ، زیر لب غر میزنه:«اون دختره!!....» به آلفرد چشم غزه ای میره و میگه:« دفعه بعد مطمئن باش که خدمتکار خوبی استخدام کنی و از قبل بهش بگی!!» *****۲ روز بعد الکساندر که تقریبا حساسیتش بهتر شده بود، روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود. صدای ظریف دخترونه ای از پشت در میپرسه:« می-میتونم بیام تو؟؟» الکساندر با صدای گرفته ای جواب میده:«بیا تو!» در باز میشه و قامت لونای ۱۶ ساله در چارچوب در نمایان میشه. کمی جلوتر میاد و روبه روی ارباب جوان می ایسته و سرش رو پایین میندازه. موهای بلند طلایی رنگش، دورش ریخته بودن و چشم های آبی اقیانوسیش رو پنهان کرده بودن:«ک-کاری داش--» حرفش با رد شدن شمشیری از وسط قفسه سینش ناتموم میمونه! آلفرد، شمشیرش رو از بدن دخترک بیرون میکشه و خون فواره میزنه!! لونا، دخترک بیچاره بدشانس من، روی زمین میفته و به خودش از درد میپیچه! چند تا سرفه ی خونی پشت سر هم و خونریزی زخمش باعث میشه کف اتاق کاملا قرمز رنگ بشه...! همونطور که داشت جون میداد، دستش رو مشت میکنه و روی زمین تقلا میکنه، و به چشم های سرخ رنگ ارباب اون عمارت نفرین شده: الکساندر ویلیام هریس زل میزنه و میپرسه:«چ-را...؟»الکساندر لگدی نثار پهلوی بی جون لونا میکنه و در حالی که میخندید میگه:«چرا؟؟ تو خودت قبول کردی که خدمتکار خاندان نفرین شده ی من باشی!» و قهقهه ای سر میده!! "به هر حال، گناهکاران باید مجازات بشن! اینطور فکر نمیکنی؟! وگرنه چرا خداوند فرشته محبوبش رو باید از خودش و سرزمینش می روند؟درست نمیگم؟ ارباب نفرین شده ی من؟!" *******************
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با همین صفحه اول پروفسور رو تحت تاثیر قرار دادی😅 رفت تو فیوریت لیست
🤩🤩🤩واقعا؟؟!
ممنووون🥳🥳🥳🥳🥳🥳
جای ایراد نذاشتی فقط عالییییییههههههه
مرسیییییی🥰🥰🥰🥰❤️❤️
اوه... خیلی خوب و عالی😲😅
قلمت خیلی خوبه🌺🌺🌺🌺💗
فقط خیلی با روحیات من سازگار نیست🥺🥺😔
🥰🥰❤️❤️
ممنون نظر لطفته🥰🥰❤️
😅😅آره......یکم خشن و ترسناک میشه گفت مینویسم 😅😅😎✌️
💗💗💗🌸🌸
یکم؟؟!😅😂💗
همون شاهزاده فراری هم برای من زیاد خ.ش.ن.ه😞😕
💗💗💗🌸🌸
یکم؟؟!😅😂💗
همون شاهزاده فراری هم برای من زیاد خ.ش.ن.ه😞😕
💞💕💞💕💞💕
😅😅😂😂چه میشه کرد😅😂
من کلا نمیتونم یه داستان رو بدون قتل پیش ببرم 😅😂😂
واقعا؟! از نظر من که زیاد خشن نبود...😅😂
💕💕💕💕
نگین خواهرم ، دخترم ، اگه خواستی بیا به این ل.ی.نکه پیام بده که صحبت کنیم 🥺 منتظرتم 🥺
فقط مربع ها رو بردار
g■o■f■t■i■n■o■.■c■o■m■/■c■/■■M■1■X■G■p■z■
باشه🥺
پیام هم دادم😎✌️
😎🌸🌸🌸
هی
تو رم م.یک.شم
بازم نفهمیدم چی گفتی😅
نه دیگه
ولش
ولی خب گفتم تو رو هم خواهم کش.ت
نگین میگه تو رو هم می ک ش م
خیخی
نه دیگه
ولش
ولی خب گفتم تو رو هم خواهم کش.ت
اونوقت منم پارت بعد نمیدم ✌️😎😁
◉‿◉
◉‿◉
دیگه دیگه😎✌️✌️
◉‿◉
نگین جون میشه وقتی ری اکشنم بهت افتاد منتشرش کنی در مورد بی تی اسه خواهش میکنم🙏🏻🥲💔
اوکی... ولی نشون نمی ده مال کیه
آااه حیف شد من فکر کردم نشون میده🥲
😅😅
😂😂😂😂😂😂
نگین ، با منه ، نگران نباش 😂🌸
😎😎✌️✌️😎😎😎✌️✌️
😂😂😂✌
نگین خودت چند سالت بود ؟ ( یادم رفته به خدا 🤦 )/ یا اصلا تا حالا گفته بودی ، چند سالته 🤔
و اینکه اگه خواستی بگو ، نخواستی هم که هیچی تنت سلامت 🌸❤
۱۳😁
آره چند بار گفته بودم😅
🥰🥰🙏🙏
چرا شما ها از من کوچکیترین 🤕
منو چرا میخواین پیر کنین 🤕
ببخشید واقعا یادم نبود 🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏
😂😂😎😎✌️
نه بابا این چه حرفیه🥰❤️
داستانت رو چک کن نظر دادم😎✌️
🐺Negin🐺
| 10 ساعت پیش
。:゚(;´∩`;)゚:。
ع ر ههههههههه
چیزی شده کاربر child؟ منظورتو نفهمیدم😅🤚💔
child ؟ ◉‿◉
وقتش است خود را حل.ق آویز کنم ◉‿◉
من چایلدم 😎✌🏻 تارتگلیاااا 😀✌🏻
خب بگذریم =|
نمی دونم قسمت پیاما چ مرگش.ه =||||
من می نویسم عره که همون ارن به زبان میکاسا ست 😂😂😂😂 ولی هی حروفش از هم جدا میشه :////
وااااای بر من!!!!!!ببیخشیدددد😂😂😂😂😓😓😓😓😓 اشتباه تایپ شد😂😓😓😓
آره یادمه چپ و راست میرفت میگفت: ارحححح😐🙄
من چایلدم 😎✌🏻 تارتگلیااا
اسم شخصیت انیمه یا فیلمه؟
نه بابا عیب نداره 😂😂😂😂😂
طبیعیه کیبورد منم از این غلطا میکنه ◉‿◉
عرهههههههههه 😂😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂
هیچ کدوم
بازی
گنشین ایمپکت
البته امیدوارم ازش انیمه بسازن
شخصیت بسیار کراشیه 😂😂😂😂😂
ᕦ[ ◑ □ ◑ ]ᕤ😂😂😂😂
هیچ کدوم
بازی
گنشین ایمپکت
البته امیدوارم ازش انیمه بسازن
شخصیت بسیار کراشیه 😂😂😂😂
واجب شد برم بازی کنم😮
| 2 ساعت پیش
ᕦ[ ◑ □ ◑ ]ᕤ😂😂😂
راستی یه چیزی...
تو چند سالته؟ البته لازم نیست جواب بدی!! فقط...کنجکاو شدم😅😓 اگه راحت نیستی جواب نده🥰
حیح
۱۱ گیگه 🤭🤭🤭😶😶😶😂😂😂😂😂😂
چه چیزی ؟
خودم که یادم نمیاد ولی طبق محاسبات یه دوست عزیزی ، ۱۴
اگه میخوای خودتم حساب کن 😀😂😂😂
۱۳\۹\۱۳۸۶
حیح
۱۱ گیگه 🤭🤭🤭😶😶😶😂😂😂😂😂😂
ابلفضل!😰😰😰😰
چه چیزی ؟
خودم که یادم نمیاد ولی طبق محاسبات یه دوست عزیزی ، ۱۴
اگه میخوای خودتم حساب کن 😀😂😂😂
۱۳\۹\۱۳۸۶
۱۴ میشی دیگه حاجی🙄😂
^_________^
حیح 🤭🤭🤭🤭
^_________^
لبخند بسی پت و پهن😁
بعله بعله 😂😂😂😂😂😂👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻🤝🏻🤝🏻
وای خداااااااااا خیلییییییییییییییییییییی خفنننننننننننننننن ، خیلی عالیه ، نه محشره واقعا 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 نگین خیلی عالی مینویسی 😎✌
من تازه میخواستم دختره رو با الکساندر شیپ کنم 🤕😂✌
گفتی پرونده های ملکه یاد پسرم شیل افتادم 😎✌
خیلی خفن و عالیه ولی همه داستانا رو ادامه بده ، همزمان باهم 🙃😂✌
ممنووووون لطف دارییییی🥰🥰🥰♥️♥️
😂😂😂راستش خودم از لونا زیاد خوشم نیومد...😂کشتمش عذاب وجدان نگرفتم 😅😂
منم واقعا🤚😎 توی خادم سیاه من شیل و سباستین و آندرتیکر رو دوست داشتم. تو چی؟🤚😅
هععیی سعی میکنم... . اگه این معلما بزارن😐💔🥲
بازم ممنون از انرژی ای که دادی🥰🥰✨
。:゚(;´∩`;)゚:。
ع ر ههههههههه
。:゚(;´∩`;)゚:。
ع ر ههههههههه
چیزی شده کاربر child؟ منظورتو نفهمیدم😅🤚💔
اختیار داری ، فقط حقیقت رو گفتم ❤🌸
منم خوشم نمیومد 😂✌ ، 👌👏
منم این سه تا رو خیلی دوست دارم ، مخصوصا سباستین 🙃
کاملا قابل درکی ، معلما با این حجم از تکلیف اصلا امون نمیدن آدم به چیز دیگه ای فکر کنه 🤕✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😂😂😂😂😂😂
نگین ، با منه ، نگران نباش 😂🌸
به نظرم تستچی امکان اینکه در قسمت ساختن تست ها هم بتونیم بریم سطر بعد رو بزارن خییییلی خوب میشه!!! مخصوصا برای داستان نویسا. اینطوری خیلی راحت میتونن منظورشون رو از برش زمانی برسونن و لازم نباشه حتما**اینطوری👉بزارن💔