
بریم که داشته باشم یه پارت احساسی رو 🥺💜
کوک : یدفعه آنید گفت :کوک منم گفتم : آنید برای اولین بار به صورته آنید دقت کردم لبای متوسط چشمای سیاه و وحشی صورتی که نه گرد بود و نه کشیده موهاش قهوه ایی بود یه قهوه ایی خاص اما همیشه از نگاهش جذبه میبارید اینبار نگاهش بوی غم میداد خوب که دقت کردم دیدم اشک روی گونه اشه ناراحت شدم خیلی ناراحت نمی دونم چرا دلم گرفت با همون کلاهه هودیش کشیدمش و بردمش یه گوشه نشوندمش ماسکمو در آوردم چون از بس دویده بودم نفسم بالا نمی اومد رو بهش گفتم...
گفتم : تعریف کن __ آنید : چیو ___ من : چرا ناراحتی؟ __ آنید با پوزخند : میخای داستان بدبختی و بیچارگی بشنوی؟ __ من : اگه لازم باشه اونم میشنوم __ خواست در برو که نزاشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم : لج نکن سریع تر تعریف کن نامردیه که تو حریانه منو دونگی رو بدونی اونوقت من جریانه تورو ندونم __ آنید : باشه بابا فقط چون بی عدالتی نشه وگرنه دنباله ترحم نیستم افتاد؟ __ من : حله حالا به تعریف ___ آنید : خیلی وقت پیش منو دوستام میرفتیم تو کافی شاپا میزدیم و میخوندیم (لبخند) اما یه روز همه چی بهم ریخت (لبخندش جمع شد) مامانم زنگ زد و بهم گفت :
گفت : برو دنباله داداشت مدرسه منو بابات داریم میریم بوسان وقت نمیکنیم بریم دنبالش بعدشم قط کرد منم رفتم دنباله داداشم (به هق هق افتاده بود) سواره ماشین که شد گفت : آبجی منو ببر امروز با دوستام تو گیم نت قرار دارم مسابقه گذاشتیم منم گفتم : رو چشو چالم فسقل تو راه یه یارو ایی افتاد دنبالمون داداشمم عشقه سرعت گفت : تند تر برو یارو بپوکه منم رفتم هرچی بهش گفتم کمربندتو ببند نبست منم تو شهر با سرعته 180 تا رفتم نزدیکای گیم نت میخواستم نگه دارم که ترمز برید یه نفرم داشت خلافی میومد که یدفعه...
ماشینا بهم خوردن و من چیزیم نشد که کاش میشد داداشم محکم خورد تو شیشه ی ماشین و شیشه ی عمرش شکست از اون روز به بعد افسرده شدم خودم رو تو اتاقم حبس کردم یه روز در اتاقمو زدن درو وا کردم مامانم بود گفت : منو پدرت داریم میریم سوئد گفتم : من نمیام __ گفت : منم نگفتم تو قراره بیای در ضمن از خونه ی من گمشو بیرون تو پسرمو کشتی __ اون موقع بود که برای اولین بار شکستم و خورد شدم چند وقت بعد اونموقع یه نفر اومد و گفت خونه رو خریده و منو پرت کرد بیرون رفتم تو محله گدا گودولا و...
(گریش بند اومده بود) با یه باند خلاف آشنا شدم رفتم جزوشون جیب میزدیم گاوصندوق خالی میکردیم یه روز یه دختر که به قیافش خر پولی میزد رو دیدم رفتم کیفشو زدم تا خواستم در برم دستمو گرفت و گفت : کجا فک کردی نفهمم ببین من خودم آخرشم اونجا بود که هانی رو دیدم باهم رفیق شدیم به کمکه هانی تو بنگاه کار کردم و خونه خریدم امروزم رفتم فرودگاه که مامان بابامو ببینم که مامانم بهم گفت : دختره من همون روز با برادرش مرد الانم پیشه شمام 😐 برام عجیب بود که یه دختر اینهمه سختی کشیده باشه یدفعه دستمو گذاشتم رو شونشو...
لطفا تا آخرشم برین وگرنه پارت بعدو نمیزارم 🥺💜 لایک و کامنت و فالو فراموش نشه 😐✌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
مرســــ ـــی 💜
عالی بود لطفا پارت بعد رو زود بزار😃💜
چشم 😐💜
با تشکر بابت نوشتن داستانی با این حجم زیاد😐💔✊
خو برو داستان قبلی رو بخون که کوتاهه 😐✌
عالی پارت بعدو بزار
رو چشو چالم 😐💜