10 اسلاید صحیح/غلط توسط: .Vk انتشار: 3 سال پیش 28 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت آخر از امروز منتظر قسمت های بعد باشد
دیدنی بود. مری به صورت شاهزاده خانم نگاه کرد. هر وقت شاهزاده خانم خسته می شد نقاشی می کرد.
لبخند
روی صورتش از بین نمی رفت. مری باور نمی کرد این شاهزاده خانم مری همون شاهزاده خانمی باشه
که
دیروز از نشستن توی مراسم خسته شده بود و حالا چندین ساعت بی وقفه داشت نقاشی از جشن
تاجگذاری
پدرش می کشید.
صداشو صاف کرد : بانوی من!
لونا بدون این که سرشو بالا بگیره جواب داد : بگو.
مری : سرورم ، امپراتور شمارو مسئول کردن که سفیرها و شاهزاده های خارجی رو ببرید به...
لونا قلموشو روی میز گذاشت و نگاهشو به مری داد : همشون می خوان دوری توی قصر بزنن و
غذا های چینی بخورنو نمایش های چینی رو نگاه کنن! منم باید همراهیشون کنم؟
مری : دستور امپراتوره سرورم.
لونا آهی کشید و بلند شد : پس ادامه ی نقاشی بمونه برای بعد!
مری پشت سر شاهدخت بیرون رفت. همون طوری که لونا می گفت همه خواستار دیدن نمایش
های
چینی بودن. مری حوصله ی اربابشو تحسین می کرد که هر بار با هر کدوم از کشور ها این نمایش
ها رو دیده بود و قصرو گشته بود.
لونا رو به مری کرد : کشور بعدی کدوم کشوره؟
مری طومار کاغذی که توی دستش بودو باز کرد : گوگوریو.
لونا : آها! همون شاهزاده ای که گفتی! بریم!
مری لبخندی زد : ولی شما به زبانشون مسلطید سرورم!
لونا سرشو با لبخند تکون داد : می خوام به زبان خودشون حرف بزنم!
لونا ، پشت سرش مری ، به همراه گروه خوش آمدگویی چینی سمت اقامتگاه شاهزاده ی
گوگوریو
رفتند.
لونا با لبخند منتظر موند. چیزی که بیشتر از همه ذوق زدش می کرد حرف زدن با کسانی بود که از
ابتدا در گوگوریو بزرگ شده بودند. می خواست بدونه زبانش اونقدر پیشرفته هست؟
بعد از ورود یکی از محافظای گوگوریو به اقامتگاه شاهزاده ، شاهزاده ی گوگوریو فورا بیرون اومد.
لونا و تهیونگ هر دو تعظیم کوتاهی رو به هم کردند.
لونا با لبخند دستاشو از پشت توی هم گره داد و شروع به صحبت به زبانی کرد که شاید هیچ کدوم
از
محافظان شاهزاده تهیونک انتظارشو نداشتند : خیلی خوش اومدید شاهزاده.
تهیونگ ، در حینی که نگاه تعجب زده ی خدمتگزارانشو می دید لبخند زد : ممنونم از دعوتتون.
لونا ابروهاشو بالا برد : به زبان چینی مسلط هستید؟
تهیونگ خندید : کمی. ولی انگار شما خیلی بیشتر از من به زبان خارجی مسلطید.
لونا لبخند کوچیکی زد : فقط می خواستم کمی زبانمو امتحان کنم!
تهیونگ شروع کرد به زبان مادریش حرف زدن : پس این طوری صحبت کنیم؟ راستش انتظار نداشتم شاهزاده خانم برای همراهی بیان ؟
تهیونگ به آرومی سرشو تکون داد : اه بله ولیعهد هنوز از سفرشون بر نگشتن بخاطر همین همه وظایفشون با منه لطفا برای دیدن نمایش...
تهیونگ حرفشو قطع کرد : میشه من چیز دیگه ای بخوام؟
لونا با تعجب نگاهش کرد.
تهیونگ توضیح داد : این رسم از اینجا میاد که هر کدوم از مهمونا هر جایی که بخوان میرن یا اگه چیزی
بخوان براشون فراهم میشه. ولی خب طی سالیان چون همه خواستار گردش در قصر ، نمایش ، موسیقی
غذاهای چینی بودند ، این رسم به این شکل دراومده. من می خواستم بدونم ، میشه چیز دیگه ای
بخوام؟
لونا تعجب کرده بود. اون نمی دونست این رسم قبال همچنین مفهومی داشته! پس شاهزاده ی
گوگوریو
از کجا می دونست! البته الان موضوع مهم این نبود! موضوع مهم این بود که با درخواستش موافقت می
کرد یا نه. بعدا سرزنش نمی شد؟ اون دیگه شاهزاده خانم بود!
سعی کرد محتاطانه حرف بزنه : خواستتون چیه؟
شاهزاده ی گوگوریو جوابشو با لبخند داد : از کتابخونه ی ملی هان دیدن کنم.
این شاهزاده چرا اینقدر عجیب بود! کتابخونه ی ملی؟! لونا فکر هر چیزی رو می کرد به جز این!
کتابخونه خیلی جای خاصی نبود. درسته که فقط افراد قصر اجازه ی استفاده ازشو داشتن اما...
لونا : حتما.
تهیونگ : پس خیلی ممنون می شم که منو به همراه مشاورم اونجا ببرید و بقیه ی افرادم هم همون نمایشو
می بینن.
لونا در حالی که هنوز در تعجب بود به سرخدمتکار دستور داد تا افراد گوگوریو رو به نمایش ببرند
و
خودش به همراه شاهزاده و مشاورش و مری به سمت کتابخونه رفت.
قطعا شاهزاده ی گوگوریو مطالعه ی زیادی داشت! هم می خواست کتابخونه رو ببینه و هم چیزی از
آداب و رسوم هان می دونست که لونا تا به حال نشنیده بود! اینجوری نبود که لونا کتاب نخونه
ولی
نقاشی و هنرو به خوندن ترجیح می داد.
حرفاش با مری در مورد شاهزاده ی گوگوریو یادش می اومد. اون حرفا و ولیعهد نشدنش قضیه رو
حتی عجیب تر می کرد!
اصلا به اون چه ربطی داشت! سرشو تکون داد تا این فکرا از ذهنش بیرون بره.
***
نفس عمیقی کشید تا بوی کتابو تا اعماق وجودش حس کنه. آروم بین قفسه ها قدم برداشت. کتابخونه
ی
قصر هان خیلی خیلی بزرگ بود.
تهیونگ خوشحال بود. واقعا خوشحال بود. نمی دونست طی این چند روزی که در هان اقامت داره می تونه
چند تا کتاب بخونه؟! ولی مطمئن بود که میخواد تمام وقتشو صرف جمع کردن اطالعات بکنه و نه
خوش
گذرونی!
ردیف های هر کتابی مشخص بود. درست بود که تهیونگ نمی تونست جلوی شاهزاده ی هان کتابی که
در
مورد چوسان قدیم توضیح می داد رو برداره و بخونه ولی خیلی از کتاب هایی که در مورد آداب و رسوم
بود اطالعات تاریخی ارزشمندی بین خودش داشت.
تهیونگ پرسید : می تونم کتاب قرض بگیرم؟
شاهزاده خانم لونا جواب داد : راستش فقط اعضای خانواده سلطنتی و افرادی خاص می تونن کتابی رو از
کتاب خونه خارج کنن و بقیه باید همین جا مطالعه کنن.
تهیونگ لبخندی زد : موردی نداره! پس همین جا مطالعه می کنم!
جونمیون فوری گفت : ولی سرورم!
تهیونگ رو کرد به جونمیون : نگران نباش! نمیمیرم! مگه چند بار میام هان؟ باید از وقتم نهایت استفاده
رو
بکنم!
جونمیون آهی کشید و دنبال شاهزادش رفت.
تهیونگ چندین کتاب در باب فرهنگ ، آداب و رسوم مردم هان برداشت و پشت یکی از میز های مطالعه
نشست.
دفتر کوچک و قلم و جوهری که همیشه با خودش داشتو از لباسش بیرون آورد و شروع کرد به
خوندن.
جونمیون رو به شاهزاده خانم هان و خدمتکارش تعظیم کرد : خیلی ازتون ممنونم.
لونا هنوز با تعجب تهیونگو نگاه می کرد.
جونمیون در نهایت ادب پرسید : ممکنه شاهزاده ی ما فردا هم به اینجا بیان؟
لونا با همون تعجب ادامه داد : البته. تا آخر سفرشون می تونن.
جونمیون تعظیم کوتاهی رو به شاهزاده خانم هان کرد و کنار شاهزاده ی کشور خودش برگشت.
لونا واقعا تعجب کرده بود. همراه با مری از کتابخونه بیرون اومد.
مری که تا اون لحظه ساکت بود شروع کرد به صحبت کردن : سرورم! دیدید گفتم! شاهزاده ی
گوگوریو با تمام شاهزاده ها فرق دارن! اونا همه دنبال انواع تفریحات تو هانن و اون... سرورم ،
سرورم! گوش می دید؟
لونا چشماشو باریک کرد : اون خیلی عجیبه!
مری : عجیبه؟
لونا : آره!
مری : چه طور؟
لونا برگشت و به کتابخونه نگاه کرد : نمی دونم! یه جورایی درکش نمی کنم!
مری : منم نمی دونم ولی...
لونا حرفشو قطع کرد : به نظرت کار درستی کردم؟
مری : در چه مورد بانوی من؟
لونا شروع به راه رفتن کرد : این که گذاشتم وارد کتابخونه بشه!
مری : خب در نگاه کلی که به نظر نمیاد مشکلی باشه ولی برای اطمینان می خواید با مادرتون
مشورت کنید؟
لونا سرشو تکون داد. همیشه بهترین گزینه مشورت با مادرش بود. با مری سمت اقامتگاه
مادرش
رفت.
مری : در ضمن بانوی من هنوز دو کشور موندن که...
مری پلکاشو روی هم فشرد : اول باید با مادر حرف بزنم!
وقتی پاشو توی حیاط اقامتگاه مادرش گذاشت ملکه ی مادرو دید.
زیر لب پرسید : اون اونجا چی کار می کنه!
مری چیزی نگفت و با قیافه ای پژمرده دنبال اربابش به سمت ملکه ی مادر رفت. ملکه ی مادر با
دیدن
نوه ی شاهزاده خانمش ایستاد و شاهدخت و مری بهش تعظیم کردند.
ملکه ی مادر : فکر می کردم شاهزاده خانم باید در حال پذیرایی از مهمان های خارجی باشند!
لونا می دونست که ملکه ی مادر منتظره تا فقط یه خطا ازش سر بزنه : بله! اما مسئله ای پیش اومد
که
نیاز بود با مادرم در میون بذارم!
طبق شناختی که از مادربزرگش داشت می دونست که سوال بعدیش حتما اینه که " چه مسئله ای؟"
بنابراین ازش پیشی گرفت : چی باعث شده ملکه ی مادر تشریف بیارن اینجا؟
ملکه ی مادر ابروهاشو بالا برد : کاری با ملکه داشتم!
لونا پوزخند پنهانی زد. حالا دیگه نمی تونست ازش بپرسه چه کاری چون خودشم مجبور به جواب
می
شد!
ملکه از اقامتگاهش بیرون اومد : بانوی من!
رو به ملکه ی مادر اومد و تعظیم کرد : باید پیام می فرستادید تا خودم بیام خدمتتون!
ملکه ی مادر : نه نیازی نبود! می خواستم کمی پیاده روی کنم! انگار شاهدخت با شما کار دارند پس من
بعدا
میام!
و بدون این که منتظر حرفی از جانب ملکه یا شاهدخت بشه رفت.
ملکه رو به لونا کرد : چیزی شده؟
لونا سرشو تکون داد : باید در مورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنم مادر جان.
ملکه سرشو تکون دادن و دست لونا رو گرفت و به داخل اقامتگاهش برد.
***
ملکه خندید.
لونا به مادرش نگاه کرد : مادر! این واقعا عجیب نیست؟
ملکه ابروهاشو بالا برد : اوم ، شاید! ولی کار تو مشکلی ایجاد نمیکنه دخترم.
لونا هوفی کشید : اون خیلی خیلی عجیبه.
ملکه فنجون چاییشو برداشت : شاهزاده تهیونگ انسان تالشگریه لونایا.
لونا پرسید : تهیونگ؟ اسمش تهیونگه؟
ملکه سرشو تکون داد : بله اسمش تهیونگه.
پایان قسمت شیشم 🦋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
رمان بزار لطفاا