10 اسلاید صحیح/غلط توسط: .Vk انتشار: 3 سال پیش 31 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم دوست داشته باشید 💜
پدرش امپراتور شده. این بود که حالا مادرشم امپراتوریسه و نه همسر ولیعهد. این که دیگه حتی ملکه ی
مادر هم نمی تونه مادرشو اذیت کنه.
لونا طی تمام این سال ها شاهد این بود که چه طور مادرشو تحقیر می کردند چون اصل و نسبش به
چوسان قدیم بر می گشت. شاید هر کسی بود از زبان و کشورش که در حال حاضر گوگوریو بود بیزار
می شد ولی مادرش با تامل تمام فرهنگ و آداب چوسان قدیم و زبان گوگوریو رو بهش یاد داده بود و
احترام خاصی براش قائل بود. هر چند که به خاطر این موضوع اذیت می شد. البته اذیت ها به همین
مورد
ختم نمی شد. وقتی مادرش اونو باردار بوده پیشگویی پیش بینی میکنه که لونا پسره . از اون زمان تا
به
دنیا آوردن لونا خیلی اذیت شده اما همش این نبوده. چون اون پیشگو پیش گوی بسیار ماهری بوده
همه
میگفتن که لونا دختره شومیه و لیاقت اینکه شاهزاده خانمی نداره نداره! اما مادرش طی تمام این سال ها صبوری کرده
بود و
ازش شاهدختی ساخته بود. اما فقط این نبود. مادرش حتی از کشته شدن اون پیشگو توسط ملکه جلوگیری
کرده بود. لونا دوست داشت کسی بشه شبیه مادرش. طوری بشه که بتونه حتی آدمی رو که باعث
شده
زجر بکشه دوست بداره و از کشته شدنش جلوگیری کنه.
همراه مادرش پایین رفت. کنار پدرش و بقیه ی مقامات سلطنتی به شاهزاده ها و سفیرا ادای احترام
کرد
و هدیه هاشونو دریافت. بعضی شاهزاده ها چینی بلد بودن اما بعضی هم مترجم داشتن.
با خستگی گردنشو ماساژ داد.
مادرش بهش لبخند زد : فکر کنم فقط سه کشور دیگه مونده باشن. خسته شدی؟
لونا : یکم.
ملکه با لبخند دستشو روی شونه ی لونا گذاشت : برو استراحت کن عزیزم. همین قدر هم که
کنارمون
بودی کافیه.
لونا لبخند کوتاهی زد و فوری از جاش بلند شد. دیدن اونا جالب بود اما چندین ساعت متوالی
نشستن روی
یک صندلی و حرفای تکراری شنیدن نه.
پدرشو دید که نگاه بدی بهش انداخت. مادرش سمت پدرش خم شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد.
امپراتور سری تکون داد و لونا دور از چشم ملکه ی مادر فوری محل خوشامد گویی رو ترک کرد.
دور ترکه شد دستاشو بالا برد و قد کشید. گردنشو به چپ و راست خم کرد و ماساژ داد.
زیر لب گفت غر می زد که خدمتکارش نزدیکش شد : بانوی مننن!
با تعجب نگاهش کرد : مری! امروزو که بهت مرخصی داده بودم! نداده بودم؟
مری نفس نفس می زد : چرا بانوی من! داشتم تو محل خوشامد گویی کمک می کردم که دیدم شما
رفتید.
لونا راهشو سمت اقامتگاهش ادامه داد : واقعا؟
مری سرشو تکون داد و پشت سر شاهدخت راه اومد : بله! بانوی من چرا منتظر شاهزاده ی گوگوریو
نموندید؟
لونا آهی کشید : بدنم خشک شد! اونو بعدا هم می تونم ببینم!
مری تند تند حرف زد : میگن چینی بلده! خیلیم تو مهارت رزمی فوق العادست!
لونا : خب؟!
مری : میگن هوشش خیلی خوبه ، امپراتور گوگوریو همیشه تو جلساتش میارتش ، تازه خیلی هم...
لونا حرفشو قطع کرد : پس چرا هنوز شاهزادستو ولیعهد نیست؟
مری مکث کرد : خب...
لونا پرسید : خواهر برادرم داره؟
مری سریع جواب داد : نه.
لونا ایستاد و سمت مری برگشت : پس مریا! نباید حرف مردمو باور کنی. اگه اینقدر که
میگی
خوب بود تا به حال ولیعهد شده بود و امپراتور گوگوریو دلیلی نداشت تا برای ولیعهدیش دست دست
کنه!
تازه شنیدم که از منم بزرگ تره! مادر می گفت وقتی نوزاد بودم اون سه چهار سالش بوده و همراه
پدرش
به هان اومده بوده! پس حتما آدم نالاقیه! خب دیگه برای دیدنش هیچ اشتیاقی ندارم! ممنون از
اطالعاتت
مری.
دستشو به شونه ی مری زد و داخل اقامتگاهش رفتو مری رو با بهت تنها گذاشت.
***
رو به دروازه ی بزرگ قصر لبخندی زد : آخرین باری که اومدم هان ، پنج سال بیشتر نداشتم. هان
کشور بزرگیه و چیزای زیادی برای آموختن داره. باید زود تر می اومدم.
به مردم و مغازه های نزدیک قصر نگاه کرد. این که فروشنده های مغازه ها چه طور با شور و اشتیاق
اجناسشونو به خارجی ها می فروختن ، مترجم های بدخلق رو برای چند لحظه نگه می داشتن تا براشون
ترجمه کنه و مشتری هایی که با ایما و اشاره سعی می کردن منظورشونو به فروشنده برسونن. بچه
هایی که روی پشت بوم خونه ها جمع شده بودن و اونا رو با انگشت نشون می دادن ، مردمی که کنار
دروازه ی قصر تجمع کرده بودن تا هم کاروان های خارجیو ببین و هم داخل قصرو. لبخندی زد. دلش
برای بین مردم بودن همیشه تنگ می شد. انگار جریان زنده ای بین مردم وجود داشت و هر وقت این
جریان وارد قصر می شد از همهمه و شورش کم و به سکوتش اضافه می شد. آرزو می کرد که ای کاش
زمانی داشت تا نه تنها در قصر هان بلکه بین مردم و بازار هاش هم بگرده.
اطالعاتش از هان در حد اطالعات کتابخونه های گوگوریو از هان بود. فکر می کرد که اینجا باید
چیزای خیلی بیشتری برای یاد گرفتن باشه.
دروازه های قصر براشون باز شد.
شاهزاده تهیونگ ، شاهزاده ی گوگوریو به عنوان نماینده ی کشورش برای تبریک امپراتوری جدید هان
به هان سفر کرده بود.
اسبشو به جلو روند : خوشحالم که این ماموریتو قبول کردم.
جونمیون ، پسر وزیراعظم گوگوریو و مشاور معتمد امپراتور و شاهزاده ، سرشو به آرومی تکون
داد : درسته. اینجا چیزای زیادی برای تحقیق و یادگیری هست.
تهیونگ پرسید : هدیه ای که پدر برای امپراتور هان دادن آمادست؟
جونمیون : بله سرورم ، توی کجاوست. بگم بیارنش؟
تهیونگ سرشو تکون داد : از اینجا مستقیم می ریم محل خوشامد گویی. آماده باشه بهتره.
جونمیون کمی سرش رو خم و سرعت اسبشو کم کرد تا کجاوه بهش برسه و دستور بده که هدیه رو
کاملا آماده کنن.
تهیونگ قصر هانو از نظر گذروند. فرقی با قصر گوگوریو نداشت. به جز لباس خدمتکارا. تهیونگ فکر
کرد. قصر قصر بود ، سلطنت سلطنت. قدرت قدرت بود و فرقی نمی کرد که کجای دنیا قرار داشت.
قصر هر جای دنیا که بود یک حاکم داشت و هزاران خدمتکار. همیشه تعدادی از زندگی تو قصرخسته
بودن و تعدادی فقط می خواستن یه دور توی قصر بزنن. مفاهیم عمیقی که توی درس های فلسفه یاد
گرفته بود همه جای دنیا یکی بودن فقط توی هر مکانی شکل و ظاهرش متفاوت می شد.
گروهی نزدیکشون اومدن.
فردی که جلوی گروه قرار داشت رو به شاهزاده تهیونگ تعظیم کرد : سرورم ، ما اسباتونو به اصطبل می
بریم.
تهیونگ فوری سرشو تکون داد و از اسبش پیاده شد. امیدوار بود که بتونه به خوبی از پس این ماموریت
بربیاد. می دونست تمام چشم ها ، توی دربار گوگوریو روی شاهزاده تهیونگه.
به پشت سرش نگاه کرد تا از وضعیت کاروانی که رهبریشو به عهده داشت مطمئن بشه.
جونمیون از اسبش پیاده شد و سمت کجاوه رفتو منتظر موند تا هدیه ی امپراتور هانو آماده کنن.
:هان قصر خیلی با شکوهی داره- .
:آره ، شنیدم که زمینی که به ساختمان های سلطنتی تعلق داره خیلی بزرگه ، خیلی بزرگ تر از زمین-
گوگوریو هست.
:درسته. همیشه دوست داشتم قصر هانو از نزدیک ببینم- .
:فقط قصر؟ من دوست دارم شاهزاده خانمه هانو ببینم- !
: شاهزاده خانمش؟ چه طور؟-
:مگه نشنیدی؟ میگن شاهزاده هان خورشید استعداد و زیبایی عه-
قبل از این که محافظ دیگه فرصت جواب دادن پیدا کنه ، جونمیون سمت چانیول و بک هیون ، محافظ
های
شاهزاده تهیونگ ، برگشت : هی! شما دو تا! بهتره به جای اونجا ایستادن و حرف زدن بیاین کمک بدید!
چانیول نیم نگاهی به بک هیون انداخت و هر دو سمت کجاوه قدم برداشتن.
شاهزاده تهیونگ با لبخند سمت کجاوه رفت : جونمیونا! عصبانی نشو!
جونمیون سرشو آروم خم کرد.
شاهزاده تهیونگ کمک کرد که جعبه ی بزرگ هدیه رو روی تخته ای بذارن که همراه خودشون به محل
خوشامد گویی می بردند.
جونمیون زمزمه کرد : سرورم شما نباید...
تهیونگ رو کرد به جونمیون : ما همه همسفرای همیم. درست نیست من استراحت کنم و بقیه کار کنن.
چشمکی به جونمیون زد و جلوی تخته رفت تا حرکت کنند. جونمیون لبخندی زد. می دونست چرا
شاهزاده تهیونگ اینقدر بین سربازاش محبوبه.
تهیونگ آروم قدم بر می داشت. می خواست خوب قصر هانو ببینه. می دونست که هان بزرگ ترین کشور
منطقست و بهتره که گوگوریو همیشه باهاش در صلح باشه. می دونست که ارتشی قوی داره و نیروهاش
چندین برابر گوگوریوست. ولی از وسعت و مختصات دقیق و مردم چیز زیادی نمی دونست. امیدوار بود
بتونه به کتابخونه ی هان بره و اطالعاتی به دست بیاره. اطالعاتی مثل این که چه قسمت هایی از هان جز
چوسان قدیم بوده و...
تهیونگ می دونست برای ولیعهد شدن دقیقا چی نیاز داره. مدرک محکمی که پدرش با اون بتونه جلوی
ملکه
و قبایل متحد گوگوریو بایسته و تهیونگو بدون هیچ مخالفتی ولیعهد کنه.
با لبخند قدم در راه مستقیمی گذاشت که آخرش منتهی به صندلی امپراتور و امپراتوریس می شد. بالایی
سرش پر بود از پرچم و کاغذ های رنگارنگ و اطرافش صدای زیبای موسیقی و گروه های رقص. بوی
خوب غذا های چینی وسوسه اش می کرد که زود تر کارشو اینجا تموم کنه و بره تا غذا بخوره! ولی
خب...
شاهزاده بودن یا خیلی بد بود یا خیلی خوب.
ایستاد و رو به ملکه و امپراتور تعظیم کرد.
فردی که کنار صندلی امپراتور ایستاده بود اومدن کاروانشونو اعلام کرد و جعبه ی هدیه رو از
خدمتکار های گوگوریویی گرفت.
ملکه رو کرد به تهیونگ و به زبان چینی گفت : از آخرین باری که مالقاتتون کردم خیلی بزرگ تر شدید
شاهزاده. قطعا پدرتون به داشتن همچنین پسری افتخار می کنه.
تهیونگ لبخندی خجالتی زد و برای تشکر تعظیمی رو به ملکه کرد. از مهربانی ملکه ی هان زیاد شنیده
بود. ولی حالا خودش به چشم این خصوصیت رو می دید! فکر می کرد فقط خودش یادشه که حدود
بیست
سال قبل به هان اومده. ولی خب این طور نبود.
لبخند خجالتیش به لبخند کمرنگ و تلخی تبدیل شد. دلش خیلی برای مادرش تنگ شده بود.
امپراتور پرسید : شاهزاده ی گوگوریو چینی بلدند؟
ملکه سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد.
امپراتور بعد از باز کردن هدیه های گوگوریو رو به تهیونگ گفت : متشکرم. امیدوارم گوگوریو و هان
بتونن متحد های خوبی باشن.
ملکه لبخندی زد : لطفا خوب استراحت کنید.
تهیونگ دوباره تعظیمی کرد : از لطفتون ممنونم.
با قدم های آروم از راه اصلی خارج شد و گذاشت تا خدمتکار چینی به استراحتگاه راهنماییشون کنه.
پشت سرش صدای محافظاشو می شنید.
بک هیون : عجیب بود! خیلی عجیب! پس چرا نبود؟
چانیول : شاید مریضه یا شایدم حالش خوب نیست؟
جونمیون با صدای خسته ای گفت : من نمی دونم چه طوری تو آزمون محافظا قبول شدی! اگه شاهزاده خانم
ناخوش باشه چنین جشنی بر پا میشه؟
بک هیون : خب شاید وسط جشن حالش بد شده و...
تهیونگ خندید. می تونست صورت متفکر بک هیون و چانیول و چشم غره های جونمیونو حتی از پشت
سرش ببینه.
با لبخند سمتشون برگشت : فعال هیچ کدوم اینا مهم نیست!
صداشو پایین تر آورد : این مهمه که قراره غذای چینی بخوریم!
چانیول و بک هیون آروم خندیدن و جونمیون تو دلش شاهزاده تهیونگی رو که مثل دوست با کسایی که
زیردستش بودن رفتار می کرد ، تحسین کرد.
***
مری کنارش اومد : بانوی من.
به هنر لونا خیره شد. بیشتر از هنری که لونا روی کاغذ می آورد ، صورتش هنگام انجام نقاشی...
پایان قسمت پنجم 🦋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
به معنای واقعی درجه یک بوددد
حرف ندااااشتتتتت
عالیییییییییی بود حتمااااا ادامه بدههه