داستان ترسناک

کیفم را بر می دارم. در آینه نگاهی می اندازم ، حالا آماده ام تا از برادر زاده های شیطونم مراقبت کنم به سمت در می روم در را باز می کنم ........

.....بالاخره رسیدم ، ایبی و جونا نگاهی می ندازم و می گویم : من قرار است تا ۹ صبح فردا مراقب شما ها باشم ، برادرم در را می بندد و می رود خمیازه ای می کشم (ساعت ۹ شب است) دوباره می خواهم نگاهی به بچه ها بندازم که می بینم اینجا نیستن بعد صدای جونا می آید (او فقط ۷ سالش است) : پس کجاست؟ می روم به سمت صدا و می بینم دنبال چیزی هستند و می گویم : دنبال چی می گردین . که ناگهان ایبی (او فقط ۱۰سالش است) می گویید: کنترل را پیدا کردم . می گوییم : ساعت ۹ شب است و شما هم شامتان را قبلا خورده اید پس به جای فیلم دیدن بروید بخوابید.

بعد از رفتنشان می روم طبقه بالا توی اتاق مهمان می خوابم...با صدای جیغ بیدار می شوم ، ترس به دلم راه می دهد به نظر می آمد صدا از پایین ، با ترس و لرز به پایین می روم و از چیزی که می بینم تعجب می کنم به حال تلویزیون نگاه می کنم و از چیز هایی که می بینم تجب می کنم ولی بیشتر از همه عصبانی می شوم به خاطر اینکه.....

۱) ایبی و جونا بدون اجازه من پایین هستند. ۲)ساعت ۱ شب دارن فیلم می بینند آن هم چه فیلمی ، فیلم کینه که کنارش با خط پر رنگ خیلی تابلو نوشته (۱۷+) سال. بلند می گوییم: همین الان تلویزیون را خاموش کنید. به من نگاه می کنند می گویند : چیزه...... می گویم:برید بخوابید ، با چهره ی آویزان تلویزیون را خاموش می کنند و به طبقه بالا می روند و من هم دنبالشان می روم به اتاقشان یکی از تشک های اضافه ی کمد را بر می دارم و روی زمین می اندازم جونا به من نگاه می کند می گوید : نمی روی آن اتاق . می گویم: اینجا می خوابم تا نروید ادامه فیلم را ببینید . می روند توی تخت هایشان ۱۰ بیدار می مانم وقتی می بینم خوابیدند چشمانم را روی هم می گذارم .....

کسی آستینم را می کشد چشمانم را باز می کنم ، ایبی و جونا هستند و قبل از اینکه چیزی بگویم ایبی می گوید: من باید بروم دستشویی و جونا هم تشنه است به سمت طبقه پایین می رویم و ایبی به سمت دستشویی می رود و من هم برای جونا آب می ریزم و خمیازه ای می کشم که ناگهان کسی در می زند و جونا با ترس و لرز می گوید: اون آمد . می گویم : کی آمد. جونا: همان روح بد جنسه . می گویم: وقتی فیلم ترسناک می بینی این می شود به سمت در می روم و در را باز می کنم .....

...بچه گربه های کوچکی خودشان را به در می کوبند ، ایبی از دستشویی بیرون می آید و می گوید : این ها بچه گربه هایی هستند که بابا برایمان خرید ، لطفا بگذار بیان تو بیرون سرد است. می گویم : باشد فقط مراقب باشید چیزی را خراب نکنند، باهم می گویند : بله!!!

جونا بیدارم می کند و می گیید باید برود دستشویی من به ساعت نگاه می کنم ساعت ۳ است ۱ساعت قبل هم خواهرش برای دستشویی بیدارم کرده بود می گویم : باشه ، ولی سریع، به پایین میرویم کارش را انجام می دهد و می گویید : قبل از رفتن تدی را بردارم ، آمدم پایین جاش گذاشتم. می گویم : باشه ولی سریع. به سمت مبلی که در هین فیلم روی آن نشسته بود رفت بعد فریاد می زند : ....

: تدی نیست. می گویم: شوخی می کنی ، عروسکت راه رفتن بلد نیست. می گوید : بیا خودت ببین آن موقع که آمدی پایین اینجا دیدیش. تعجب می کنم ساعت ۱ تدی را اینجا دیدم ، می گویم: شاید بردیش بالا. جونا : نه اگر می بردم همان جا می ماند. می گویم: شاید وقتی برای آب آمدی پایین در آشپز خانه گذاشتی. به آشپز خانه می رویم تدی آنجاست جونا تدی را برمی دارد به بالا می رویم

صدای عجیبی می آید به تخت جونا و ایبی نگاه می کنم آنها توی تخت هستند بعد به بچه گربه ها نگاه می کنم آنها خوابیده اند آنها را می شمارم ۱..۲..۳.. از نزدیک می بینم که شاید عروسک نباشند ، نیستند بلند می شوم، از پله ها پایین می روم، به سمت راه روی ورودی نگاه می کنم یک چیز سیاه آنجاست و جیغ می زنم............

امیدوارم خوشتان آمده باشد اگر ادامه را خواهید بگویید