❤پیشیِ سیاه🐞و🐾کفشدوز بانو🖤•~•~•~•پارت 3

نه‌بابا ، آخه این چه فکریه که من میکنم🤭 که دیدم یهو کفشدوزک داره میره داخل اتاق مرینت و همونجور که داشت میرفت داشت تبدیل میشد😯 دیدم......دیدم . نههه این واقعی نیست😲 اون......اون ، اون مرینته😮😲 از یه طرف خوشحال بودم که بالاخره تونستم هویتش رو بدونم😍

و از یه طرف ناراحت و نگران بودم که نکنه موقع تبدیل شدنش ، کس دیگه ای هم دیده باشتش😣 (این حرفا از زبون گربه هست) رفتم خونه و تبدیل شدم به آدرین و به پلگ غذا دادم و اونم خوابید🙃 اما من هر کاری میکردم خوابم نمی‌برد😶 •••••••••••••••••••••••• (فردا صبح:) از زبان آدرین:

بیدار شدم و دیدم چند ساعتی تا رفتن به مدرسه مونده. تصمیم گرفتم که برم پیش مرینت و بهش بگم که من فهمیدم که اون کفشدوزک هست😊 تبدیل شدم و رفتم . وقتی رسیدم اونجا دیدم مرینت هنوز خوابه .

تیکی رو دیدم ، اما تا اون فهمید من اونجام قایم شد🤭 منتظر موندم تا مرینت بیدار شه. وقتی بیدار شد ، اول نفهمید من اونجام😅 (چون من اون طرف بودم و اون منو نمیدید) بعد که فهمید ، دست پاچه شد و گفت: گربه سیاه؟؟!!!😲 منم گفتم: سلام بانوی من🤩🤭

مرینت گفت: بانوی من؟؟!!😮 نمیدونم از چی داری حرف میزنی😬 (الکی میگه ، خیلی هم میدونه چی داره میگه😆) که یهوو..........😶

ببخشید اگه این پارت داستانم کم بود😕🌸 ممنون از اینکه داستانمو خوندید❣ اگه داستان رو دوست داشتید لایک کنید و کامنت بزارید و نظرتون رو درمورد داستانم بگید😊