❤......❤

سلام این اولین داستان منه و این فقط مقدمه است اگه خوشتون اومد بگین تا خود داستان رو هم بزارم

Introduction: داستانی دیوانه وار دربارۀ دختری خوش شانس که به زنی جادوگر برخورد و زندگیش به کل عوض شد .

اسم دختر ماجراء ما یونا است که با پدر و مادر و برادر کوچکترش در سانگه زندگی می کنند. اون در حال حاضر دانشجو است و بیست و یک سال هم سن دارد. برادر کوچیکش هم هشت ساله است و خواهرش را خیلی دوست داره. پدر یونا دامپزشک است و مادرش هم کارمند یک شرکت بزرگ است پدرش معمولا زود به خونه برمی گردد ولی مادرش تا دیر وقت سر کار است خود یونا هم چون دانشگاه میرود تا دیر وقت خونه نیست

. یک روز یونا به یه زن گل فروش میرسه ...

بعدش یه اتفاقایی میوفته

به گذشته بر میگرده و عاشق میشه

بعد مجبور به جدایی میشه و باید به زمان خودش برگرده

خب بچه ها این داستان اسم نئاره و اون جای خالی وسط قلب ها مال اسم این داستان است لطفا بهم بگین که مفدمه جالب بود؟ و اینکه دوست دارین اسم داستان چی باشه