
سلام به همگیاین قسمت همین الان ساعت 4:48 دقیقه بعد از ظهر نوشته شده توی این قسمت قرار سوپرایز بشید و همچنین نظرات فراموش نشه♥
آدرین گفت: مرینت ... مرینت ...لباسات رو نگاه کن...حالت خوبه؟ من گفتم آره فقط یکم درد دارم آدرین سریع گفت ? پلگ پنجه ها بیرون? بعد منو سریع توی بغلش گرفت و از برج به طرف پایین رفت منم اونو محکم گرفته بودم از زبان ادرین مرینت باز خونریزی کرده بود نباید به خودش فشار میاورد منم وقتی اونو بلندکردن بودم درد داشتم منم داشتم به خودم فشار میاوردم ولی سعی میکردم فشار روی خودم رو کم کنم اینبار زخمش در حدی نبود که من بتونم کمکش کنم از روی ساختمان ها سریع میدویم مستقیم رفتیم بیمارستان یه دکتر پیر اومد جلو و مارو به سمت یه اتاق راهنمایی کرد
همون موقع بود که نادیا شاماک اومد و گفت گربه سیاه دوباره برگشت ولی چه بلایی سر این خانم جوان اومده؟ من نمیتونستم برم ولی باید دوباره ادرین میشدم الکی به دکتره گفتم من دیگه باید برم احتمالا باید الان یکی بیاد پیشش بعدش رفتم یه گوشه و ادرین شدم پلگ گفت ادرین گفتم بله پلگ؟ گفت پنیر داری؟ گفتم از اونجایی که خیلی وقته بهت ندادم این بار کلی دارم و یه تکه پنیر گنده دادم به پلگ به بهسمت اتاق دکتره رفتم رفتم داخل و گفتم مرینت حالت خوبه؟ مرینت الکی نقش بازی کرد و گفت:ادرین تو اینجا چی کار میکنی؟ خوبم نگران نباش همون موقع چشمم به نادیا افتاد??♂️ نادیا گفت:ادرین اگرست اجازه داریم باهاتون مصاحبه کنیم؟ گفتم:خانم شاماک امید وارم موقعیت رو درک کنیپد نادیا شاماک گفت:بله من عذر میخوام و بعد از اتاق رفت بیرون و در و بست
تو اتاق فقط سه نفر بودن منو مرینت و اون دکتره منم میخواستم برم بیرون که دکتره گفت:مرد جوان کجا میری باید بهم کمک کنی گفتم چی...چی... در چه مورد... و پشت سرم رو خاروندم قیافه دکتره خیلی برام آشنا بود قیافش هر لحظه برام آشنا تر میشد دکتره گفت که بیام جلو به نظرت اون کی بود؟ 1- علی سر کوچه? 2- استاد فو? 3- بابابزرگم بود??♂️ 4- همونی بود که خود منو عمل کرده بود?
مرینت هم معلوم بود از درد به خودش میپیچه اما چیزی نمیگفت از فکر دکتره در اومدم و رفتم برای کمک? دوستان از اونجا که زیاد از بحث بخیه و خون و.... چیزای دیگه بیشتر افرادی که دارن اینو میخونن خوششوت نمیاد داستان رو مقداری به جلو میبریم تا از این بحث خارج شویم ? پس یکم داستان رو میدیم جلو? بعد از اون همه کار بالاخره تموم شد من رفتم توی یکی از کوچه ها و تغییر شکل دادم و مرینت رو بردم به خونه و از اون طرف خودمم برگشتم خونه رفتم توی اتاقم و به حالت عادیم برگشتم و پریدم روی تختم با وجود این همه کار بازم نبود پدرم بهم ضربه میزد ولی بعد وقتی که به پلگ نگاه میکردم که داره توی کمدی که پر از پمیر کممبر بود میچرخه و همه پنیر هارو بغل میکنه خندم میگرفت هوا خیلی تاریک شده بود فکر کنم ساعت حدود 11 یا 12 بودش منم خیلی خسته بودم برای همین خوابیدم پلگ هم رو اونیکی بالشم خوابید
فردل صبح وقتی که رفتم به مدرسه آلیا رو دیدم که داشت چشماش از حدقه در میومد و به من اشاره کرد که برم پیشش مرینت هم پیشش بود رفتم پیشش و گفتم چیشده؟ گفت باورم نمیشه شما دوتا چجودی الینا رو شکست دادید؟ گفتم من کادی نکردم همش رو مرینت انجام داد وبعد رو به مرینت گفتممرینت بهتری؟ گفت ممنون خوبم به مرینت نگاه کردن دیدم قرمز شده خودمم دسته کم سرخ شده بودم بعد دستم رو بردم پشت گردم و گردنم رو خاروندم الیا پرید بین مون و گفت مگه چی شده که تو نباید خوب باشی مرینت؟ مرینت گفت هیچی?
آدرین همینجودی پرسید اما طبق معمول الیا اصرار کرد ما هم هی میگفتیم هیچی ولی اون باور نمیکرد برای همین مجبور شدیم بهش بگیم بعد از چند دقیقه که رنگ خورد الیا دست مرینت رو گرفت و بردش منم رفتم پیش نینو نینو بهم تسلیت گفت و اون روز همینجوری مثل باد گذشت
خوب دوستان بازم پریدم وسط داستان درخواست شده بود که داستان رو عاشقانه تر کنیم ولی خوب توی این سنشون نمیشه انقدر راحت داستان رو عاشقانه کنیم ما قراره وارد چهار سال آینده بشیم که مرینت و آدرین 20 سالشوت شده بخواییم بگیم داستان قراره از دبیرستان وارد دانشگاه بشه?
چهار سال بعد از زبان مرینت صبح بیدار شدم از اونجایی که رشتهی من و ادرین فرق میکرد فقط تو فاصله بین کلاس ها همدیگه رو میدیدم رفتم دانشگاه بیشتر چیزا مثل قبل بود الیا هنوزم بغل دستیم بود و هنوز بهترین دوستم بود ولی چنتا چیز فرق کرده بود اولی این بود که از شر کلویی خلاص شده بودیم دومی این بود که دیگه لایلایی در کار نبود سومی یه چیز جدید بود خواهر آدرین ( الینا )به جمعمون اضافه شده بود ولی دیگه آدم بدی نبود الینا و لوکا هم با هم بودن منم که با آدرین? و نینو و الیا هم نامزد کرده بودن❤️
از اونجا که دیگه خبری از ارباب شرارت و آدمای بد نبود در واقع کم پیش میومد که آدم بدی پیدا میشد دختر کفشدوزکی و گربه سیاه هم دیگه بیشتر به پلیس و اتش نشانی کمک میکرده?? این چند وقت نزدیک بود که هویتمون فاش بشه برای همین من و آدرین تصمیم گرفتیم که بگیم که دختر کفشدوزکی و گربه سیاه با هم ازدواج کردند? که مردم کم تر فکر کنن که ما کفشدوزک و گربه هستیم شاید تا الان چند نفر هویت مارو فهمیده باشن ولی ما به اونا اعتما داریم
ادرین هم دیگه حالش خوب بود رو به راه شده بود و خونه ای که از پدرش بهش رسیده رو خود مدیریت میکنه و از راه مدلینگ هم میتونه درامدشو داشته باشه و در ضمن منو ادرین هنوز هم عاشق همیم❤️ ناتالی هم دیگه مثل یک مادر بالای سر آدرین و الینا بود شاید مادرشون نبود ولی باهاشون مثل بچه های خو ش رفتار میکرد خب این کل تغییرات توی چهار سال بود بریم سر ادامه داستان بعد از دانشگاه ادرین اومد دنبالم و باهم رفتیم پارک پیش سرمون لوکا و الینا و نینو و الیا هم اومدن رفتیم بستنی گرفتیم و هر کدوم نشستیم رو یه صندلی و شروع کردیم به خوردن که یهو.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود مرسی. کار خوبی کردی رفتی چهار سال آینده. توصیفاتت هم خوب بوندند. وقتی وارد چهار سال اینده شدی خیلی خوب و خلاصه شرح اون موقع را دادی. مرحبا آینده ی درخشانی خواهی داشت
عالی❤❤❤
بیشتر ۲۰ قسمت بزار ??? و راستی من عاشق عاشق عاشق داستاناتم از اولین داستانی که از این نوشتی من تا الانش خوندم من تمام ابن داستاناتو خوندم دنبالت هم کردم❤❤❤❤??????????
دوستان درخواست ها برای ادامه داستان زیاده
ولی با توجه به اینکه مدارس در حال بازگشایی است و من و دوستم دبیرستانی هستیم واقعا ادامه دادن داستان برامون سخته و اگه درخواست ها ادامه پیدا کنه شاید شایددد تا ۲۵بنویسیم ولی بیشتر امکان پذیر نیست و اینکه ممنون که میخونید و راجب ادامه بهتون قول میدم ولی سعیم رو میکنم
سلام لطفا پارت بعد رو زودتر زودتر بزار رمانت عالیه
عالی بود و اگه میشه حداقل تا قسمت ۲۵ ادامه بده خیلی جذاب شده و رمانتیکش کن
نظر من درباره ی این قسمت:?نظر من درباره ی پایان این قسمت:?بازم جای حساس داستان تموم شد،ولی در کل خیلی خوب بی صبرانه منتظر قسمت بعدی
خیلی عالی مثل همیشه
دست درد نکنه
لطفا بعدیش رو زود تر بزار
وایییییییسسس بازم عالییییییی بود اما کاش قسمت هاش حداقل ۳۰ تا باشه ???????????????????????????????????????
باید میراکلس هارا ترکیب کنند تا مادر و پدر آدرین زنده شن