
سلام👋 بالاخره قسمت سوم منتشر شد😊 ببخشید اگه دیر میزارم پارت هارو بالاخره منم گرفتارم و سایت چند روزی میشد که بسته بود و نمیشد چیزی ثبت کنی😭 از طرفداران میراکلس واقعا معذرت میخوام که انقدر وقفه افتاد بین پارت ها 🙏 ولی قول میدم بعد از اتمام سال تحصیلی برگردم و انقدر سریع منتشر کنم که وقت نکنید بخونید😍🤣 اگر از داستان انتقادی دارید لطفا توی کامنت ها بگید تا درستش کنم🌹 بریم برای قسمت سوم....

حدود دو روز تو راه بودیم کای خیلی خسته بود تا اینکه بالاخره رسیدیم یه قصر خیلی بزرگ و قدیمی توی دامنه ی کوه😳 واقعا عجیب بود جالب تر این بود که کمی پایین تر از قلعه یه روستا ی کوچیک بود جلوی در قلعه که رسیدیم در باز شد و با ماشین رفتیم تو یه خانم خیلی مهربون از پله ها اومد پایین کای و بغل کرد و بوسید و گفت:«کای جقدر بزرگ شدی دلم خیلی برات تنگ شده بود» کای گفت:«ریچل ایشون خاله رزیتا هستن چند قرن که به همراه همسرش اینجا کار می کنن رزیتا گفت:«خوش اومدین خانم» چمدون هامون رو گرفت و برد داخل پرسیدم:«اینجا خونه ی تو؟» کای گفت:«خونم بود اما الان فقط مادرم و مارگارت اینجا هستن» از در رفتیم تو یه خانم پیر نشسته بود روی صندلی و داشت چای میخورد» تا مارو دید لیوان رو گذاشت روی میز و گفت:«انتظار نداری بعد از این همه مدت که بهم سر نزدی با دلخوشی ازت پذیرایی کنم» بعد دستشو دراز کرد جلو کای رفت و دستشو بوسید اما من نرفتم کای گفت:«مامان ریچل چند روز مهمون ماست» مادرش گفت:«هر کسی هست معلومه از ادب و احترام چیزی سرش نمیشه» کای گفت:«مامان لطفا» اون گفت:«بوی متفاوتی میده» کای گفت:«اون یه جادوگر» مادرش بلند شد و با عصبانیت گفت:«یه جادوگر😠 تو دست یه ساحره رو گرفتی و اوردی تو خونه ی من» کای میخواست چیزی بگه که یهو رزیتا اومد و گفت:«اتاقتون آماده است خانم» مادر کای گفت:« تا اون جایی که میدونم این خونه یه خانم بیشتر نداره دلیل نمیشه هر بی سر پایی که سرشو میندازه پایین و میاد توی خونه من رو خانم صدا کنی»😟 کای دست منو گرفت از پله ها بالا برد و رفتیم تو اتاق گفتم:«ظاهرا مادرت از اومدنم خوشحال نشد» رزیتا گفت:«من معذرت میخوام دوشیزه ریچل مارتا بعضی وقت ها واقعا کنترلشو از دست میده» عکس مادر کای مارتا گیرین
کای گفت:«باید یکم بخوابی خیلی خسته ای» گفتم:«خب تو هم باید بخوابی» اون گفت:« خونآشام نیاز جدی به خواب ندارن ما اگه بخوایم میتونیم سه روز بیدار باشیم بدون حتی ۱ ساعت خوابیدن» گفتم:«حضور من مادرتو اذیت میکنه» کای گفت:«خب بهش حق بده خیلی وقت همدیگه رو ندیدم بعدشم تو اگه یه بعد از چندین سال یه مهمون بیاد خونت جا نمیخوری» گفتم:«رفتارش چیزی بیشتر از جا خوردن» کای گفت:«زبونش یکم تند اگه چیزی گفت به دل نگیر» پرسیدم:«خب تاحالا چرا کسی اینجا نیومده» کای گفت:«از زمان فوت پدرم خانواده ی گرین از هم متلاشی شد منو و خواهرم رفتیم و آزمایشگاه خودمونو ساختیم خدمتکار های خونه هم همشون یکی پس از دیگری رفتن» یهو یکی گفت:«پدرت فوت نشد کشته شد» مادر کای بود کای گفت:«مامان اون قضیه هیچ ربطی به ریچل نداره» اون گفت:«شاید به خودش ربط نداشته باشه ولی هم نوع های اون فیلیپ و از من گرفتن پدر اون شوهر منو کشت» کای داد زد:«مامان بسه!» و بعد جفتشون رفتن پایین منم خسته بودم سعی کردم بخوابم

یهو موبایلم زنگ زد و من با صدای زنگش از خواب بیدار شدم 😔یه شماره ی ناشناس بود 🤨اولش ترسیدم جواب بدم برای همین قطع کردم ولی بازم زنگ زد جواب دادم کوین بود😟 اون گفت:«ریچل خواهش میکنم قطع نکن کار واجبی دارم» گفتم:«ناکس گفته زنگ بزنی» اون گفت:« نه اصلا اون از چیزی خبر نداره» گفتم:«خب برای چی زنگ زدی» اون گفت:«من نگرانتم باور کن هیچی از نقشه های ناکس نمیدونستم الان دقیقا کجایی» نمیدونم چطور ولی حس میکردم که اون راست میگه وقتی باهام حرف میزد یه صدایی تو سرم میگفت که اون داره حقیقتو میگه بهش گفتم:«کاخ ونگلوت» اون گفت:«چی! خوب گوش کن ریچل هرچه سریعتر باید از اون خونه بری بیرون مادر اون خونآشامه مارتا گرین اون زن یه شیطان به تمام معنا هزاران جادوگر و کشته تمام محفل های جادوگر هارو نابود کرده اون از ما جادوگر ها متنفر.....» یهو تلفن قطع شد چند بری باهاش تماس گرفتم ولی دیگه جواب نمیداد(عکس=کوین)
میخواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که یهو از طبقه ی پایین صدای جر و بحث شنیدم سریع رفتم پایین کای و مادرش داشتن با یه مرد دیگه با صدای بلند بحث میکردن تا اینکه صدای من به دعوا خاتمه داد:«کای اینجا چه خبر شده؟» مادرش گفت:«به تو مربوط نمیشه برو توی اتاقت و توی مسائل خانوادگی دخالت نکن» برگرشتم توی اتاقم ولی سعی کردم حرف هاشون رو بشنوم مرد غریبه گفت:« اون دختر چیزی به جز دردسر نداره اگه اونو تحویل ندیم دراکو و ناکس همه مون و میکشن» کای گفت:«نمیتونم که اونو بندازم تو دل آتیش» مرده گفت:«چاره ای نداریم کای دراکو دنبالش» کای گفت:«خیلی خب تو فقط یکم برامون وقت بخر تا ما بتونیم یه فکری بکنیم» مرده رفت مادرش گفت:«کای ما باید اون دخترو تحویل بدیم اگه ندیم کشته میشه» کای گفت:«از کی تا حالا به فکر جون ریچل افتادی» مادرش گفت:«وقتی عشقت بهشو دیدم نظرم راجبش تغییر کرد تو انقدر اونو دوست داری که حاضری مقابل من به ایستی» کای گفت:«الان وقتش نیست فعلا باید یه فکری بکنیم»
کای از پله ها اومد بالا و درو باز کرد تا دیدمش سرخ شدم😊 ناگهان رفتم جلو💋(سانسور😂 سرگرد احمدی هستم از اداره ی فیلترینگ و سانسورنیگ و مبارزه با فساد اخلاقی😅 از اینجا به بعد هرجا صحنه غیر اخلاقی باشه به جای💋 نیروهای گشت ارشاد اسلامی وارد عمل میشن😆 حجاب هاتون و رعایت کنید😁) کای سرخ شد و گفت:«خب الان این برای چی بود» با خجالت گفتم:«خب من حرفای تو و مادرتو شنیدم میخواستم بگم که احساسمون دو طرفه است😊» کای خیلی خوشحال شد میتونستم برق چشم هاشو ببینم پرسیدم:«اون مرده کی بود؟» کای گفت:« برادرم بزرگم بود خاویر(یه اسم اسپانیایی با خاویار اشتباه نگیرید😅)یهو موبایل کای زنگ زد کلارا پشت خط بود:«........کی این اتفاق افتاد؟......چی! مطمئنم کار ناکس......خیلی خب دارم میام اونجا» پرسیدم:«چیشده؟» کای گفت:«هیچی بعدا بهت میگم فعلا باید برم»
از زبون کای راستی اون نقطه ها که تو صفحه قبل بود حرفای کلارا است یه چیزی هم بگم که برای طنز کار سرگرد احمدی رو در طول داستان زیاد داریم😅 یه جورایی میخواد بشه جز شخصیت هامون🤣
یهو موبایلم زنگ زد کلارا بود گفت:«کای چند نفر وارد آزمایشگاه شدن و چند تا نمونه هامون رو بردن» پرسیدم:«کی این اتفاق افتاد؟» اون گفت:«دیروز حوالی نصفه شب» گفتم:«مطمئنم کار ناکس» اون گفت:«نمیدونم خودتو زود برسون» گفتم:«خیلی خب دارم میام» ریچل گفت:«چیشده؟» جواب دادم:«هیچی بعدا میگم الان باید برم» سوار ماشین شدم و خیلی سریع خودمو به آزمایشگاه رسوندم کلارا گفت:«کار جادوگر هاست بوی اون ها هنوز توی آزمایشگاه مونده» گفتم:«خب حالا چی بردن؟» مایک گفت:« یه نمونه از خون خونآشام گرگینه شیطان و یه جادوگر اما مشکل اینجاست که نمونه جادوگر نمونه خون ریچل» کلارا گفت:«تمام اینا تقصیر تو این آزمایشگاه کاملا مخفی بود تا اینکه تو اون دختره رو نجات دادی بهت گفتم این کارو نکن ولی گوش نکردی عشق شما ممنوعه است یه جادوگر نمیتونه یه خونآشام رو دوست داشته باشه» یهو گفتم:«ساکت شو کلارا» کلارا گفت:«داری سعی میکنی عشقت به ریچل و پنهان کنی ولی عشق چیزی نیست که بشه انکارش کرد»
از زبون شخصیت اصلی مون یعنی ریچل راس
بعدش خانم گرین به یه گوزن حمله کرد و تا آخرین قطره ی خونشو مکید بعدش بلند شد و گفت:«کشتن تو قریضه ی ماست اگر شکار نکنیم یه ماده توی بدنمون ترشح میشه که ترشح شدن اون باعث میشه خون بدنمون به سرعت خیلی زیادی کم بشه و در نهایت به سرنوشت این حیوون دچار میشیم با این حال هنوزم میتونی پسرمو تحمل کنی اون به خون تو کشش داره یعنی وقتی فقط یه زره از بوی خونت به مشامش برسه نمیتونه خودشو کنترل کنه😠( این ایموجی که گذاشتم ربطی به خلق و خوی اون لحظه ی مادر کای نداره کلا پوکر فیس😅)» گفتم:«اگه میخواید منو بترسونید که از پسرتون دوری کنم باید بگم خیلی تاثیر گذار نبود باید بگم من عاشق متیو ام و حس اونم به من متقابل» خانم گیرین گفت:«مراقب حرف هایی که میزنی باش داری با دم شیر بازی میکنی» اون گفت:«تو از گذشته اش خبر داری؟ معلومه که نداری فکر کردی اون تا یه دختر میبینه دیوونه میشه و همه چیز راجب خودشو به اون میگه» پرسیدم:«گذشته ی کای مگه چی بوده که همه راجبش حرف میزنن» اون گفت:«دنبالم بیا قبل از رفتن به خونه باید یه سری چیز هارو بفهمی»
خب به پایان این قسمت رسیدیم امیدوارم لذت برده باشید قسمت بعدی میره برای هفته ی آینده عکس این قسمت مثل همیشه فقط یه عکس🤣 نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام 🙋
عالی 🌸👌