پارت سوم (جوهر خشک شده)
باران میبارید. نه آنطور که خیابانها را بشوید، آنطور که انگار آسمان گریهاش گرفته باشد اما خجالت بکشد بلند گریه کند. صدای قطرهها از پنجرهی شکستهی کلاس میآمد، و هر قطره مثل سوزنی بود که روی اعصابم میکوبید.
میز گوشهی کلاس خالی بود. همان میزی که همیشه او رویش مینشست. دختری با موهای همیشه شلخته، با مانتویی که دکمهی بالایش همیشه باز بود، و کفشهایی که انگار سالها راه رفته بودند. هیچکس نپرسید چرا نیامده. حتی معلم فقط نگاهی به صندلی انداخت و گفت: «باز غایبه؟» و بعد ادامه داد: «خب، صفحهی ۴۲ رو باز کنین.»
اما من دیدم. دیدم که دیروز، وقتی معلم گفت «بچهها، بخندین، زندگی قشنگه»، او فقط سرش را پایین انداخت. مدادش را محکم فشار داد، آنقدر که نوکش شکست. دیدم که وقتی همه رفتند، او چند دقیقهای روی صندلی ماند، بیحرکت، مثل مجسمهای ترکخورده که کسی فراموشش کرده باشد.
زنگ آخر که خورد، همه رفتند. من ماندم. نمیدانم چرا. شاید چون چیزی در آن صندلی خالی بود که نمیگذاشت بروم. شاید چون سکوتش از صدای همه بلندتر بود.
رفتم سمت میزش. انگار هوا دور آن میز سردتر بود. انگار نور مهتابی بالای سرش کمی کمجانتر میتابید. روی میز، دفترچهای بود. جلد چرمی، با گوشههای ساییدهشده. بوی کاغذ کهنه میداد. بویی شبیه کتابهای قدیمی کتابخانهی پدربزرگم. بازش کردم. صفحهی اول، فقط یک جمله بود، با جوهری که کمی پخش شده بود، انگار با اشک نوشته شده باشد: «اگه کسی اینو میخونه، یعنی دیگه نیستم.»
نفس کشیدن سخت شد. انگار هوا غلیظتر شده بود. انگار دیوارهای کلاس نزدیکتر آمده بودند. صفحهها را ورق زدم. خطها لرزان بودند. بعضی جاها انگار با دست خیس نوشته شده بود. بعضی جاها با فشار زیاد، طوری که کاغذ ترک خورده بود. بعضی صفحات فقط یک جمله داشتند. بعضیها پر از خطخطیهایی بودند که انگار کسی با ناخن روی ذهنش کشیده باشد. «من هر روز میمیرم، فقط چون جنازهم راه میره، کسی نمیفهمه.» «وقتی کسی نگات نمیکنه، کمکم خودت هم یادت میره که وجود داری.» «آینهها دروغ میگن. من اون نیستم. من یه سایهم که فقط شبها دیده میشه.» «هیچکس نمیپرسه چرا ساکتم. چون سکوت، راحتتر از شنیدنه.»
صفحهای بود که فقط یک نقاشی داشت. با خودکار آبی. تصویر دختری پشت پنجره، با مهی که صورتش را پوشانده. زیرش نوشته بود: «اگه یه روز ناپدید شم، فقط پنجرهم میفهمه.» دستهام لرزیدند. انگشتهام سرد شدند. انگار دفترچه دمای خودش را داشت. دمایی شبیه جسد. صدای باران بلندتر شد. یا شاید فقط ذهنم اینطور فکر میکرد.
صفحهای بود که با جوهر قرمز نوشته شده بود. نه خون، اما شبیهش. «من نخواستم بمیرم. فقط نخواستم ادامه بدم. فرقش رو کسی نمیفهمه.» آخرین صفحه، با خطی محو، نوشته بود: «اگه یه روز کسی اینو بخونه، لطفاً نجاتم نده. فقط بفهم که من واقعاً بودم. حتی اگه بیصدا.»
دفترچه را بستم. اما انگار چیزی از آن وارد من شده بود. شب، وقتی به خانه برگشتم، صدای زمزمهای در گوشم بود. صدایی که میگفت: «تو هم یه روز ناپدید میشی. فقط دیرتر.» به آینه نگاه کردم. چشمهام خسته بودند. لبهام بیحرکت. برای اولین بار، حس کردم دارم شبیه او میشم. و ترسناکترین بخشش این بود که... حس بدی نداشت.
صبح روز بعد، وقتی از کنار پنجرهی کلاس رد شدم، سایهای دیدم. محو. ایستاده. پشت شیشه. برگشتم. کسی نبود. اما بوی جوهر خشکشده هنوز در هوا بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خسته نباشی
عالی بود
مرسی ^_^
خواهش میکنم