بزن بریم:)
شب جشن اسلیترینها رسیده بود. جنگل ممنوعه با وردهای محافظتی روشن شده بود، شعلههای سبز و طلایی بین درختها میرقصیدن، و صدای موسیقی جادویی از دل تاریکی میاومد. رز، که خودش هم اسلیترینی بود، با لباس مشکی و یقهی سبز، آمادهی رفتن بود. دافنه گرینگرس، همگروهیاش، با هیجان گفت: «امشب همه هستن. حتی دراکو. بیا، یه شب بدون درد، فقط برای خودمون.» رز لبخند زد. «فقط یه شب. بدون ذهنخوانی، بدون ورد ممنوعه.» وقتی وارد جنگل شد، نورها چشمهاش رو گرفت. همه در حال رقص بودن، خنده، نوشیدنیهای جادویی، و وردهای سبک سرگرمی. ولی چیزی که نگاه رز رو ثابت کرد، دراکو بود. با استوریا گریر. دراکو، با کت سبز تیره و لبخند محو، دست استوریا رو گرفته بود. موسیقی آروم شد، و اونها شروع به رقص کردن. رز ایستاد. نه از شوک، نه از حسادت. از چیزی عمیقتر: من اینجا هستم، ولی انگار نیستم. دافنه گفت: «رز؟ خوبی؟» رز گفت: «آره. فقط یه لحظه... یه لحظه باید تنها باشم.» و به سمت درختهای تاریکتر رفت. دراکو هنوز رز رو ندیده بود. ولی وسط رقص، یه لحظه ایستاد. نگاهش به اطراف چرخید. انگار یه چیزی کم بود. یه چیزی که با هیچ نور سبزی پر نمیشد.
شب جشن اسلیترینها رسیده بود. جنگل ممنوعه با وردهای محافظتی روشن شده بود، شعلههای سبز و طلایی بین درختها میرقصیدن، و صدای موسیقی جادویی از دل تاریکی میاومد. رز، که خودش هم اسلیترینی بود، با لباس مشکی و یقهی سبز، آمادهی رفتن بود. دافنه گرینگرس، همگروهیاش، با هیجان گفت: «امشب همه هستن. حتی دراکو. بیا، یه شب بدون درد، فقط برای خودمون.» رز لبخند زد. «فقط یه شب. بدون ذهنخوانی، بدون ورد ممنوعه.» وقتی وارد جنگل شد، نورها چشمهاش رو گرفت. همه در حال رقص بودن، خنده، نوشیدنیهای جادویی، و وردهای سبک سرگرمی. ولی چیزی که نگاه رز رو ثابت کرد، دراکو بود. با استوریا گریر. دراکو، با کت سبز تیره و لبخند محو، دست استوریا رو گرفته بود. موسیقی آروم شد، و اونها شروع به رقص کردن. رز ایستاد. نه از شوک، نه از حسادت. از چیزی عمیقتر: من اینجا هستم، ولی انگار نیستم. دافنه گفت: «رز؟ خوبی؟» رز گفت: «آره. فقط یه لحظه... یه لحظه باید تنها باشم.» و به سمت درختهای تاریکتر رفت. دراکو هنوز رز رو ندیده بود. ولی وسط رقص، یه لحظه ایستاد. نگاهش به اطراف چرخید. انگار یه چیزی کم بود. یه چیزی که با هیچ نور سبزی پر نمیشد.
رز، پشت درختهای جشن، نشسته بود. اشکهاش آروم میلغزیدن، و دراکو کنارش بود. برای لحظهای، سکوت بینشون واقعی بود. ولی بعد، حرفها شروع شدن. دراکو گفت: «تو نباید اینقدر آسیبپذیر باشی. این تو نیستی.» رز گفت: «تو کی هستی که بگی من چی هستم؟ تو با استوریا رقصیدی، انگار هیچچیز مهم نبود.» دراکو اخم کرد. «چون نمیدونستم تو قراره بیای. چون نمیدونستم هنوز برات مهمم.» رز بلند شد. «تو هیچوقت نفهمیدی. فقط وقتی من گریه میکنم، پیدام میکنی. ولی وقتی میخندم، کنار یکی دیگهای.» دراکو گفت: «چون تو هیچوقت نمیگی چی میخوای!» رز فریاد زد: «چون خودمم نمیدونم!» و همون لحظه، ذهنش لرزید. قدرتی که مدتها پنهان بود، فوران کرد. نور سبز تیره اطرافش پیچید، زمین لرزید، و قبل از اینکه دراکو بتونه حرفی بزنه— رز ناپدید شد. تلپورت. بیورد. بیهشدار. بیرد. دراکو ایستاد، شوکه. «رز؟ رز!» ولی فقط سکوت موند. و یه رد محو از جادوی ذهنی، که هیچکس نمیتونست دنبالش کنه.
ولی فقط سکوت موند. و یه رد محو از جادوی ذهنی، که هیچکس نمیتونست دنبالش کنه. صبح، هاگوارتز در شوک بود. هرمیون گفت: «تلپورت ذهنی؟ اون هنوز آموزش ندیده.» دامبلدور وردهای ردیابی اجرا کرد. دراکو بیقرار بود، ولی نتونست رمز ذهنی رو بخونه. اما هری، وقتی شب توی اتاقش نشسته بود، یه زمزمهی ذهنی شنید. نه واضح. نه مستقیم. فقط یه جمله، مثل صدای دوردست رز: «اگه کسی منو بفهمه، فقط توی سکوت میفهمه. هری چشمهاش رو بست. و وردی زمزمه کرد که دامبلدور فقط بهش یاد داده بود برای مواقع اضطراری. نور آبی لرزید. و یه نقطهی تاریک، در نقشهی ذهنی هاگوارتز، روشن شد. هری گفت: «پیداش کردم.»
هری، بعد از رمز ذهنیای که شنید، بیوقفه دنبال رز گشت. نقشهی ذهنی هاگوارتز، یه نقطهی تاریک رو نشون میداد. جایی که وردهای معمولی نمیرسیدن. جایی که فقط دل میتونست راه پیدا کنه. پنج روز گذشته بود. همه خسته بودن. ولی هری، با وردی خاص، وارد اتاقی شد که حتی دامبلدور هم فراموشش کرده بود. رز، وسط اتاق، نشسته بود. چشمهاش باز، ولی نگاهش دور. لباسش خاکی، ولی ذهنش روشنتر از همیشه. هری گفت: «رز؟» رز گفت: «فکر نمیکردم کسی پیدام کنه.» هری نشست. «فقط من نبودم که دنبالت میگشتم. ولی فقط من صداتو شنیدم.» رز گفت: «اون صدا، فقط برای کسی بود که منو بدون قضاوت میفهمه.» هری گفت: «من هنوز نمیدونم چی حس میکنی. ولی میدونم که هرچی باشه، واقعیه.» رز لبخند زد. «تو همیشه سعی کردی کنارم باشی. حتی وقتی خودم کنار خودم نبودم.» هری گفت: «برگردیم؟» رز گفت: «نه هنوز. یه شب دیگه. فقط یه شب، برای اینکه بفهمم اگه برگردم، با کدوم بخش از خودم برمیگردم.» هری گفت: «باشه. من اینجا میمونم. نه برای محافظت. فقط برای اینکه بدونی، اگه خواستی حرف بزنی، کسی هست که گوش بده.» و اون شب، رز برای اولین بار، بدون ورد، بدون درد، فقط با دلش، خوابید. و هری، بیصدا، کنارش نشست. نه بهعنوان قهرمان. بهعنوان کسی که فهمیده، گاهی نجات دادن، فقط یعنی موندن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟(پین)
عالییییی ادامه بده
جالب بود (ناظرش بودم)
واقعااااا
مرسییییی😁😁😁🥰🥰