تا کی میشود در پشت دیوارهای مقوایی پنهان شد؟ ________________ ناظر جان این قسمت شاید دچار سوتفاهم بشه اما اشاره به عش.ق پاک داره
بیخیال و با چهره ی بی حس گفت:یامادا سان!چوب ها رو جمع کن و بزار تو دفترم میخوام یه شومینه اینجا بذارم. تومیوکا دست هایش روی زانو گذاشت و گفت:عذر میخوام خانم.الان همه رو جمع میکنم و براتون میارم. میو،دختری ساده با لباس اداری،یک دستبند که هدیه ی تومیوکا بود در دستش،به کتاب فروشی آمد.تومیوکا لبخندی از ته دل زد.مهمترین فرد زندگیش رو دیده پس آن لبخند رو تقدیمش کند.میو سلامی گرم کرد.تومیوکا با همان لبخند جوابش را داد.
صاحب کتاب فروشی با جدیت اما لبخندی کوچک گفت:بچه ها تا من برگردم مواظب کتابخانه باشید. بعد خارج شدن از کتابفروشی میو با ناراحتی رو به تومیوکا کرد و گفت:تا کی باید این وضع رو تحمل کنیم تومیوکا چان؟ تومیوکا با جدیت گفت:وقتی مامان و بابام بهم برگردن. میو خنده ای تلخ کرد وگفت:چطوری آخه؟ول بابات کن.تو الان خیلی وقته با مامانت در ارتباطی.ایا تا الان نشونه ای دیدی که انقدر امیدواری؟ تومیوکا با جدیت گفت:میو چان!من باید جواب فداکاری های ۱۵ ساله ی بابام رو بدم.لطفاصبر کن. میو در دلش نا امید بود اما با خستگی گفت:باشه بهت باور دارم.
کتابخانه خلوت بود.فقط و فقط ان سه تا آنجا بودند.میو و تومیوکا روی زمین لم داده بودند.رئیس از خستگی دست هایش را روی میز گذاشته بود و برای خودش بالشت درست کرده بود.میو با خستگی رو به تومیوکا کرد و گفت:ما چرا اضافه کاری موندیم؟الان هم میبینی.نیروی دیگه ای جز ما اینجا نیست. تومیوکا اه سردی کشید و گفت:خودمون هم باید برای افزایش مشتری اینجا دست به کار شویم. میو خمیازه کشید و گفت:چرا خودش دست به کار نمیش.. تومیوکا جلوی دهن میو را گرفت و گفت:هیس!خودش متوجه میش.. رئیس بلند شد و به سمت میو و تومیوکا اومد.با لحنی خسته گفت:بچه ها! باید تعطیل کنم.می بینید که پشه هم اینجا پر نمیزند.شما هم الکی خودتان را خسته نکنید.یکم به حقوق در حد توان اضاف میکنم.
میو و تومیوکا خدا نگهداری کردند و از کتابفروشی خارج شدند.میو دست روی شکم گذاشت و گفت:تومیوکا چان!من گشنمه! تومیوکا خندید و گفت:بیا بریم پیش مامانم.امشب دعوتی! میو از خوشجالی جیغ زد و گفت:پس مادرت من رو پسندید و من را دعوت کرد؟ تومیوکا با لبخند گفت:مگه میشه نپسنده؟بعد هم برای خودت بهتره امشب بیای بمانی.چون از ساعت ۱۰ گذشته و عمرا تو خوابگاه راهت...
در حین راه رفتن،به اجبار از کوچه ی خلوتی باهم عبور میکردند.ناگهان دو نفر به سمت آنها آمدن. نفر اول به دیوار تکیه داد و گفت:هی!این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟اگه گم شدید کمکتون میکنم. تومیوکا بلند و با اس*ترس داد زد :میو چان!فرار کن! میو یک لحظه غفلت نکرد و دویید. نفر دوم با خنده ای تلخ گفت:راه نجاتش این نبود.. وب به سمت میو دوید.
میو دوید و ناگهان زمین خورد.صدای پا نزدیکتر میشد.از آن طرف تومیوکا،راه فراری نداشت،اگر تکان میخورد دیگر نمیتوانست میو را ببیند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از حمایت ها ممنوننننممممم
بچه ها این یکانس بخاطر قوانین سایت حذفش کرده بودم داخل اسلاید سوم:میو سرخ شد و گفت:ولی..نمیتونم شب بیام بخوابم.
تومیوکا چشمانش گرد و گونه هایش سرخ شد و گفت:من همچین آدمی که فکر میکنی نیستم.تازشم مامانم امشب خونه هست مگرنه چرا دعوتت کرده است؟
میو سرش را انداخت پایین و گفت:زود باش بریم.مگرنه تو دانشگاه هم راهم نمیدن.
ادامه ادامه ادامه عالییییییییی بود
وایییی خیلییییتیتستسنسنسنسمسم بود بعدیییی😭
عزیزمیییی
منم ی مدت میخواستم رمانام بزارم فکر کردم حمایت نمیشه بیخیال شدم رفتم رمانا بقیه رو بخونم حمایت کنم😐🎀👌👌
بزار من خودم اولین طرفدارتم بی شک🥲🫠
هورااا باشه چشم🎀
واییییییییییی دارم س.ک.ت.ه می کنم ادامش بدههه
حتما عزیزممم🥲
مرسی
معرکه بودددد
شبیه شما
واقعا باید نویسنده بشی از همه رمان هایی که تو تستچی دیدم بهتر بود و واقعا انگار یه نویسنده معروف نوشتش
همینجوری ادامه بده قشنگم
ممنوننمم عزیزم🫠
وایی عالی بودد پارت بعد رو بساززز
حتما عزیزم🫠
آقا چی میشه الان از استرس میمیر.م😭🥀
خوشحالم که مشتاقی🥲بخاطر تو فردا میشازمش
هورااا🤓