
بزن بریم :)

پیرمرد با ت.ب.ر.ش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین ضربش رو بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده فهمیدم تو غذامون ع.و.ض.ی قر.ص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود…!

وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟ چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیرمرد زنها رو ف.ل.ج میکرد

و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو ت.ک.ه ت.ک.ه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت و مابقی رو زیر کلبه د.ف.ن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد. چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد.. و از شدت درد گریه میکردم آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خ.و.ن.ی.ن و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد! فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود

و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خ.و.ن کرد پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خ.و.ر.د دفعه ی دیگه خودتو میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!

وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند همین که برگشت ت.ب.ر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد. هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود اما سوییچ دست پیرمرد بود! سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند فقط تهدید کنان پارس میکرد… نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت! مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند درست راه بروند…نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک

مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد. مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد میام کمک شما؟!؟؟ مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه برای چی از اینور میرید؟ مرد پاسخ داد: یه میانبره! مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده! اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن

مهسا فریاد زد: دزد ع.و.ض.ی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟ مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی واسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم . بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت: لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و ج.س.د پیرمرد رو بردند مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما ج.ن.ا.زه شوهرش قابل شناسایی نبود و قاطی ت.ک.ه چند نفر شده بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود خوشگلم خسته نباشی 🎀✨🛐
ممنون میشم یه سر به پستام بزنی و حمایت کنیی 🩰🪼
حتما
لذت بردم عالییی
عالی بوددد
خلاقیتت واقعا قابل پرستشه🫠
این داستان واقعی است
خودم ننوشتم
چی جدی میگی چطور از کجا واقعا توی ایران اتفاق افتاده
وایی قلبم کلی سوال دارم اول اینکه کجا دوم از کی فهمیدیش و.....
تویه youtube
Said valkover
اووو اها اره خوب منطقیه ولی اینکه چقدر درست باشه.... ❕🗿
به احتمال 99 درصد واقعی است چون برای چندین نفر اتفاق افتاده
البته ماجرای اصلی یه کوچولو فرق داره
اومم میشه یه پست اژش بسازی یا حداقل توضیح بدی ماجرای اصلی رو ممنون💭