بزن بریم :)
رز کمکم داشت بهتر میشد. حافظهاش هنوز کامل نبود، ولی دیگه از هوش نمیرفت. وردهای ذهنی دامبلدور کمک کرده بودن، و خانم پامفری با دقت مراقبش بود. هری هر روز میاومد. کنار تختش مینشست، باهاش حرف میزد، خاطرهها رو براش مرور میکرد، و سعی میکرد لبخندش رو برگردونه. دراکو اما شبها میاومد. بیصدا، وقتی همه خواب بودن. فقط مینشست، گاهی به پنجره نگاه میکرد، گاهی به رز. ولی نگاهش، حرف میزد. یه شب، رز از خواب پرید. هری کنار تختش بود. «آروم باش، فقط یه کابوس بود.» رز گفت: «تو هنوز اینجایی؟» هری لبخند زد. «تا وقتی بخوای، میمونم.» فرداشب، دراکو اومد. رز بیدار بود، ولی وانمود کرد خوابه. دراکو نشست، بیصدا، و زمزمه کرد: «تو هنوز اینجایی. و من هنوز نمیدونم چرا اینقدر برام مهم شدی.» رز چشمهاش رو باز کرد. «چون من نجاتت دادم؟» دراکو جا خورد. «تو بیدار بودی؟» رز گفت: «بعضی حرفا رو فقط وقتی آدم وانمود میکنه خوابه، میشنوه.» دراکو چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. و اون لحظه، سکوت بینشون سنگین نبود. واقعی بود. فردا، هرمیون به رز گفت: «هری از اول عاشقت بود. ولی دراکو... اون داره تازه میفهمه که چی حس میکنه.» رز گفت: «و من؟ من فقط میخوام ذهنم مال خودم باشه. نه مال عشق، نه مال درد.» هرمیون لبخند زد. «گاهی عشق، همون چیزیه که ذهن رو ترمیم میکنه.» و اون شب، رز تنها بود. به سقف نگاه میکرد. و در دلش، یه سؤال پیچیده میچرخید: اگه هر دوشون واقعی باشن، من باید کدومو انتخاب کنم؟ یا اصلاً باید انتخاب کنم؟
دامبلدور همه رو به دفترش فراخواند. «یه شیء جادویی قدیمی، که احتمالاً به وردهای ذهنی رز مرتبطه، در منطقهی ممنوعهی شرقی پیدا شده. باید بررسی بشه.» هرمیون گفت: «چه کسی باید بره؟» دامبلدور نگاهش رو به رز انداخت. «رز باید همراه باشه. ذهن اون میتونه شیء رو فعال یا خنثی کنه. ولی تنها نمیره.» هری گفت: «من میرم باهاش.» دراکو گفت: «منم میتونم برم.» دامبلدور مکث کرد. «رز، انتخاب با توئه.! رز نگاهش رو بین هری و دراکو چرخوند. هری، مطمئن، آماده. دراکو، ساکت، ولی عمیق. رز گفت: اینبار... با دراکو میرم.» هری چیزی نگفت. فقط لبخند زد، ولی نگاهش سنگین بود. --- در مسیر، سکوت بین رز و دراکو سنگین نبود. آرام بود. رز گفت: «فکر نمیکردم تو بخوای بیای.» دراکو گفت: «منم فکر نمیکردم بخوام. ولی حالا... نمیتونم نباشم.» رز لبخند زد. «تو خیلی فرق کردی.» دراکو گفت: «شاید چون تو فرق کردی. و من دارم سعی میکنم بفهمم چرا این فرق، برام مهمه.» وقتی به منطقهی ممنوعه رسیدن، شیء جادویی مثل یه سنگ درخشان وسط درختها بود. رز جلو رفت، وردی زمزمه کرد. سنگ لرزید، ولی فعال نشد. دراکو گفت: «شاید باید ذهن تو آرومتر باشه.» رز گفت: «با تو آرومتره.» و اون لحظه، دراکو فقط نگاهش کرد. نه با غرور. نه با ترس. با چیزی شبیه امید.
رز و دراکو از مأموریت برگشته بودن. شیء جادویی هنوز فعال نشده بود، ولی وردهای ذهنی رز باهاش ارتباط برقرار کرده بودن. دامبلدور گفت که باید بیشتر بررسی بشه، ولی فعلاً مأموریت تموم شده بود. هری، کنار در درمانگاه، منتظر بود. وقتی رز وارد شد، نگاهش سنگین بود. «تو با دراکو رفتی. چرا؟» رز گفت: «چون حس کردم اون میتونه کمک کنه. و چون ذهنم کنار اون، آرومتر بود.» هری سکوت کرد. «یعنی من ذهن تو رو آشفته میکنم؟» رز گفت: «نه. ولی تو همیشه ازم انتظار داشتی که قوی باشم. دراکو فقط... بود.» هری گفت: «من ازت انتظار نداشتم. فقط میخواستم کنارت باشم. چون ازت خوشم میاد. از همون روز اول.» رز مکث کرد. «هری... من هنوز نمیدونم چی حس میکنم. ذهنم هنوز کامل نیست. و قلبم... شاید حتی قبل از ورد ممنوعه هم کامل نبوده.» هری گفت: «فقط بدون، اگه یه روز فهمیدی که دلت سمت من نیست، من هنوز کنارت میمونم. چون بودن با تو، حتی بدون عشق، از نبودنت بهتره.» رز نگاهش کرد. و اون لحظه، یه چیزی توی دلش لرزید. نه انتخاب. نه جواب. فقط یه حس: من باید خودمو پیدا کنم، قبل از اینکه کسی دیگه رو انتخاب کنم.
رز بعد از مأموریت، هنوز ذهنش ناپایدار بود. ولی سعی میکرد عادی رفتار کنه. هری، توی راهرو، جلوش رو گرفت. «رز، یه لحظه. باید حرف بزنیم.» رز ایستاد. «الان؟» هری گفت: «تو با دراکو رفتی. انتخابت اون بود. یعنی من هیچوقت برات مهم نبودم؟» رز اخم کرد. «هری، من هنوز نمیدونم چی حس میکنم. ذهنم هنوز کامل نیست. هری گفت: «ولی قلبت باید بدونه. اگه نمیدونه، یعنی هیچوقت چیزی نبوده.» رز سکوت کرد. و همون لحظه، انگار چیزی درونش شکست. دردی توی شکمش پیچید. چشمهاش تار شد. بدون حرف، برگشت و به سمت دستشویی دخترونه دوید. --- چند دقیقه بعد، دراکو از راهرو رد میشد. صدای افتادن چیزی رو شنید. در دستشویی رو باز کرد. رز، روی زمین، با رد خون کنارش، بیهوش. دراکو دوید، ورد محافظتی اجرا کرد، رز رو بلند کرد و به درمانگاه برد. خانم پامفری شوکه شد. «چی شده؟» دراکو گفت: «فشار ذهنی. و شاید یه حرف اشتباه.» هری، نفسنفسزنان، وارد شد. «رز؟ چی شده؟» دراکو گفت: «تو باعثش شدی. با حرفات.» هری: «من فقط حقیقت رو گفتم.» دراکو: «گاهی حقیقت، وقتی زود گفته بشه، مثل ورد ممنوعهست.» هری چوبدستیاش رو بالا برد. «تو داری وانمود میکنی که براش مهمی؟» دراکو وردی پرت کرد. هری هم جواب داد. نورها درخشیدن، وردها به دیوار خوردن، خانم پامفری فریاد زد: «بس کنید! اینجا درمانگاهه!» رز، روی تخت، چشمهاش نیمهباز شد. «بس کنید... شما دو نفر... دارین منو از بین میبرین.» سکوت افتاد. و اون لحظه، هر دو فهمیدن که علاقه، بدون درک، فقط درد میسازه.
رز، بعد از چند ساعت بیهوشی، توی درمانگاه چشمهاش رو باز کرد. نور کم، صدای آهستهی خانم پامفری، و سکوتی که سنگینتر از درد بود. دامبلدور کنار تختش نشسته بود. «رز، باید باهات حرف بزنم.» رز گفت: «اگه دربارهی ذهنمه، میدونم. داره میسوزه.» دامبلدور: «نه فقط میسوزه. داره به نقطهای میرسه که ممکنه دیگه مال خودت نباشه. ورد ممنوعهای که اجرا کردی، ذهن رو باز کرد. ولی حالا، هر احساس شدید، هر فشار، میتونه باعث فروپاشی بشه.» رز گفت: «یعنی باید قدرت رو رها کنم؟» دامبلدور مکث کرد. «نه لزوماً. ولی باید انتخاب کنی. یا آموزش عمیقتر، با خطر بیشتر. یا بستن کامل ذهن، و زندگی بدون این قدرت.» رز نگاهش کرد. «اگه ببندمش، دیگه نمیتونم از کسی دفاع کنم. نه از خودم، نه از بقیه.» دامبلدور: «ولی اگه باز نگهش داری، ممکنه خودت رو از دست بدی.» رز سکوت کرد. و در دلش، تصویر دراکو، زخمی، و هری، خشمگین، ظاهر شد. و بعد، صدای خودش: «من هنوز خودمم. حتی اگه یه تکهام گم شده باشه.» رز گفت: «من انتخاب میکنم که یاد بگیرم. حتی اگه سخت باشه. چون ذهن من، فقط مال خودمه. و هیچکس دیگهای نباید تصمیم بگیره که باهاش چی کار کنم.» دامبلدور لبخند زد. «پس از فردا، آموزش واقعی شروع میشه.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بدم؟؟
اون سناریو های تو درمونگاه>کل رمان
راضی هستین از داستان