
سلام بر زیبا دلان من! تصور کنید مهمانی شامی با حضور ملکه الیزابت اول، لئوناردو داوینچی، بتهوون و حتی نیوتن! و حتی کسی که مطمئنا از حضور او در این مهمانی حیرت زده می شوید.. در این پست طنز و خلاقانه، یک مهمانی خیالی با حضور شخصیتهای معروف تاریخ را نوشته ام تا ببینیم اگر همزمان در یک جمع بودند، چه اتفاقهای بامزه و غیرمنتظرهای رخ میداد! پ.ن: تا نتیجه هم برید✨️

■ابر های تیره و تار به آرامی کنار می رود. شب آرام است، در حالی که ستاره ها در کنار ماه خفته اند. قصر، با عظمت روی نوک قله جا خوش کرده و صداهایی از درون آن می آید: ضیافتی برپاست. سرتاسر میز بسیار بزرگ و درازی، همه نشسته اند. آنها از بهترین ها هستند. ملکه کاترین کبیر که تاج باشکوهش متشکل از طلا و نقره و مروارید و الماس و یاقوت بر روی سرش می درخشد، می گوید:《بسیار بسیار.》ملکه الیزابت اول در ادامه ی حرف کاترین کبیر می گوید:《اصلا راه حاکمیت همین است》آن دو از بهترین ملکه های تاریخ هستند. هر کدام شان راه خود را داشتند و با راه و روش خود از برترین حاکمان تاریخ شدند. اما حالا، هر دو در حال هم صحبتی با یکدیگر هستند در حالی که با شیوه های مختلف، با زندگی ها و نوع حکومت های مختلفی دوران گذرانده بودند. پس ویلیام شکسپیر که می داند ممکن است ادامه ی این مکالمه به چه جایی کشیده شود، در گوش بتهوون می گوید:《اوه لودویگ، پایان این مکالمه باید جذاب باشد.》

بتهوون سرش را به نشانه تائید تکان می دهد. ناگهان بتهوون می گوید:《وای خدا!》شکسپیر نگاهِ بتهوون را دنبال می کند و چشمش به سبدی بسیار بزرگ از سیب های تر و تازه ی سرخ روی میز می خورد. دو دست سبد پر از سیب را نگه داشته اند و چهره ی صاحب دست ها پشت سبد است و نمایان نیست. صاحب دست ها از پشت سبد کنار می رود و معلوم می شود. او نیوتن است! شکسپیر می گوید:《نیوتن چرا باید با سبدی از سیب ظاهر شوی؟》موتزارت می خندد و جواب می دهد:《ویلی تو داستانش رو نمی دونی؟》و سیبی از درون سبد بر می دارد:《این میوه، یک شبه زندگی نیوتن رو از این رو به اون رو کرد.》 نیوتن می گوید:《من نتیجه ی سال ها تلاش و فکر خودم رو دیدم. سیب فقط کمک برای من بود ولی شما رو به این میوه ی خوشمزه مهمون می کنم.》همه سرشان را تکان می دهند و از میوه، خوردن می کنند. دقایقی بعد، صدای قدم هایی میآید. آرام، حساب شده و طنین انداز. صاحب قدم، کم کم ظاهر می شود: کوروش بزرگ.

همه از جا بلند می شوند. همه او را می شناسند. از ملکه کاترین گرفته تا موتزارت. او فاتح چهار گوشه ی جهان است. کوروش بزرگ دستش را به نشانه ی《بنشینید》در می آورد. بعد هم خودش روی یکی از دو سرِ میز می نشیند. 《مایه ی افتخار است که در جوار شماییم.》سخن را اینگونه ملکه الیزابت اول شروع می کند. او که خودش حاکم و فاتح بزرگی بود و به خوبی کوروش بزرگ را که یکی از برترین فاتحان جهان بود می شناخت. باید هم می شناخت. کوروش بزرگ سر تکان داد و گفت:《همچنین. 》 شکسپیر اول رو به کوروش بزرگ و بعد رو به همه می گوید:《میل کنید.》غذا های خوش رنگ و لعاب و خوشمزه ای روی میز چیده شده اند. بعد از سرو غذا شکسپیر از جا بلند می شود و می گوید:《مهمانان افتخاری، امشب نمایشی تک نفره را برای شما اجرا خواهم کرد به نام: قصر. امیدوارم لذت ببرید.》 و به روی صحنه می رود:

: ابتدا شکسپیر در لباس خودش روی صحنه است. به بالا نگاه می کند. ورقه هایی در دست، ناگهان سرش گیج می رود و بر روی زمین می افتد. بعد از یک دقیقه بلند می شود، سرش را به دور و بر می چرخاند و قدم می زند. اینجا شکسپیر در عرض چند ثانیه به پشت پرده می رود و با لباس بتهوون ظاهر می شود. بتهوون در کنار پیانو نشسته و می نوازد، ناگهان سرش گیج می رود و انگار که به خواب رفته باشد، سرش روی پیانو می افتد؛ همان اتفاقی که برای شکسپیر افتاده بود. دوباره همان نوع اتفاق برای ملکه کاترین، برای ملکه الیزابت اول، بتهوون، انیشتین و بقیه ی افراد درون مهمانی می افتد. نقش همه ی شان را روی صحنه شکسپیر اجرا می کند. و در نهایت... زمانی که انگار نمایش تمام می شود، ناگهان صدای موسیقی می آید، بهتوون و موتزارت. آن دو با هم می نوازند، در حالی که سبک نوازیدن شان متفاوت است اما نوعی هارمونی و آهنگ خاصی دارند.

همه مسحور موسیقی روح بخش آن دو شده اند، و نور ها روی صحنه کم کم کمتر می شوند و بالاخره صحنه تاریک می شود. صدای دست زدن همه می آید. شکسپیر، بتهوون و موتزارت تعظیمی در برابر تماشاچیانشان می کنند و از روی صحنه پایین می آیند. وقتی آن سه نفر هم دوباره کنار میز می نشینند، کوروش بزرگ می گوید:《موسیقی دل نوازی بود اما اگر شما به موسیقی شیرین ایران زمین گوش بسپارید، نظرتان در رابطه با تمام موسیقی های جهان عوض خواهد شد.》و لبخندی می زند. چند ساعت بعد، داوینچی از جا بر می خیزد. به روی صحنه می رود و پرده را کنار می کشد. بومِ نقاشیِ بزرگی ظاهر می شود. نقاشی، این جمع را نشان می دهد.

مهمانان به تصویر خود روی بوم می نگرند: همه در کنار هم هستند؛ هر کدام با زندگی، طرز تفکر، خواسته ها و اهداف متفاوتی که در طول زندگیِ درخشانشان داشتند. و هر کس به فکر فرو می رود. فکرِ اینکه چگونه و چطور و با چه تصمیماتی، به اینجا رسیدند؛ اینجا، جایی که از خود، زندگی و نامی که از خود برجای گذاشتند راضی باشند. این افراد، تمام زندگی، با همه ی سخنانش را طی کردند، لحظه هایی را دیدند و حس کردند و درک کردند که من اکنون می بینم و حس می کنم و درک می کنم. و آنها زندگی را نه زندان، بلکه گلدانی دیدند که در آن گل های زیبا و پربار و پرفایده ی خود را کاشتند. چند ثانیه بعد، قصر با تمام افراد درون آن ناپدید شد.. اما ستاره هایی درخشان، به آسمان زیبای شبانگاهی اضافه شدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آرهههه ویژه شددد
نزدیک بود خودم از شدت ذوق خفه کنمم🤣🤣
مهمانی تاریخی به لیست 🛐✨ افزوده شد.
توسط آرزو؛
به بههه
مهمانی تاریخی به لیست ♥ افزوده شد.
توسط ℍ𝕒𝕣𝕝𝕖𝕪
ممنونن
مهمانی تاریخی به لیست 🌺داستان🌺 افزوده شد.
توسط 🍃🦋 Eva
تشکررر✨🤍
مهمانی تاریخی به لیست 💎ɢᴏᴏᴅ💎 افزوده شد.
توسط مینگ یو(🐎ver)
ممنونن💕
مهمانی تاریخی به لیست باحاله افزوده شد.
توسط زیزیبلا!
مررسیی💓
حیف انگار چون طولانیه کسی نمیخونه نه؟
فرصت
ببخشیدد
پستم شخصی شده خوشحال میشم بهش سر بزنید 😭💞
پین؟
عااالی
🤍🤍🫠