
برای بهتر کردن حالتون.
چگونه میتوان از سکوتِ قلبها، انتظارِ درک داشت؟ اگر نجوای درون را به زبان نیاوریم، پلِ احساس چگونه میان ما و دیگران ساخته خواهد شد تا روحها یکدیگر را لمس کنند؟ رفتارِ آدمیان، آینهی تمامنمایِ احساسِ درونشان نسبت به توست؛ انعکاسی بیواسطه از آنچه در دلِ پنهانشان میپرورند، نه آنچه به ظاهر مینمایانند.
گویی در دریایی بیکران فرو میروم و غرق میشوم؛ اما این غرق شدنِ خاموش را، هیچ چشمی از ساحلِ دوردست در نمییابد. سکوتِ حاکم بر این خانه، خود فریادی خاموش است که طنیناش، بلندتر از هر شیونی، عمقِ تنهایی را به گوش میرساند.
جهان، همواره بیرحمتر از آن نقشی بود که در خیال میپروراندم؛ سنگدلتر از هر تصوری، و تاریکتر از هر سایهای که میشناختم. گاهی، در این وادیِ بیعبور، تنها ریسمانِ امیدِ واهیست که انسان را از سقوطِ مطلق بازمیدارد.
ناگهان، عظمتِ جهان در خاطرم زنده شد؛ و در برابرِ آن گسترهی بیکران، خود را در تلاطمِ منجلابی دیدم که پایهایم را به بند کشیده بود. ما، همان پژواکِ نگرانیهای دیرینهایم؛ همان تصویرِ آینهای که والدینمان، روزگاری از آن به ما هشدار میدادند، اما در قامتِ دیگران.
در پسِ هر پردهای، نیکوییای نهفته است که گشودنِ آن دیدگان، تنها به انتخابِ خود تو ممکن میشود؛ که جهان، در آنی که تو میخواهی، جلوه خواهد کرد. سیاهیِ شب، تنها پیشنیازِ تابشِ صبح است؛ و تلخیِ روزهای دشوار، بسترِ استوارِ فردایی روشنتر را بنا مینهد.
دردِ من، نه در محدودهی حصارِ این برکهی کوچک، که در همنشینی با ماهیانی است که رؤیای دریا هرگز در ذهنِ کوچکشان نگنجیده است. خنده و گریه، عشق و کار، لذت و رنج را باید در آغوش کشید؛ چرا که در این نوسانِ بیپایانِ حیات، به گمانِ من، جوهرِ راستینِ انسان بودن، نهفته است.
دیرگاهیست... بر بلندای انتظاری معلق ماندهام، در هوای حادثهای که هرگز رخ نمیدهد. تهی شدهام، دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده است؛ و این خلأ، خود، هولناکترین وحشتِ این جهان است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
تشکر
زیبا✨