
برای بهتر کردن حالتون.
ای کاش هرگز شعلهی عشقِ تو در این سینه روشن نمیشد؛ تا این رنجِ بیکرانِ نبودنت، مهمانِ ناخوانده و دائمیِ لحظههایم نمیگشت. هر بار که باران، زمینِ خسته را میشوید، شمیمِ یادِ تو در هوا میپیچد؛ اما این حضورِ پنهان، تنها غیبتِ تلخِ تو را، با هر قطره اشک، فریاد میزند.
در اوجِ نیاز، آنگاه که روحم تو را فریاد میزد، تو چون غریبهای سرد، از کنارِ لحظههایم گذشتی؛ و من، تنها در پژواکِ سکوتِ خویش، جان کندم. آدمها کوچ میکنند و میروند؛ و تنها یادگاری که از آنان بر جای میماند، ردّی از جایِ خالیشان است که ابدیت را در خود میبلعد.
عشقِ تو، برایم چون دم و بازدم بود؛ و اکنون، در هوایی که از نبودنت خالیست، لحظه به لحظه، طعمِ تلخِ خفگی را میچشم. شاید هرگز به عمقِ آن عشق پی نبری؛ چرا که من، تمامِ اشکهایم را در پسِ نقابِ لبخندی پنهان میکردم، تا مبادا رنجِ پنهانم تو را بیازارد.
از بهاران، تنها ردّی در تقویم بر جای میماند؛ و از من، استخوانهایی که تا عمقِ وجود، تو را دوست داشتند، و تا ابد، با مهرِ تو، خاموش میخوابند. چه بیپروا بال میگشاید آدمی، آنگاه که قلبش از یقینِ عشقی لبریز است؛ که اطمینان به دوست داشته شدن، خود، شهامتی بیمرز به او میبخشد.
اگر میلیونها قلب، تو را میپرستیدند، من یکی از آن عاشقان بودم؛ اگر تنها یک نفر بود که دوستت داشت، بیتردید آن یک نفر من بودم؛ و اگر هیچ کس تو را دوست نمیداشت، بدان که آن لحظه، روحِ من جان داده است. من کسی را که دوست داشتم رها کردم؛ روحِ من، از جنسِ ساختن و ماندن است. اما اگر قرار باشد همواره در نبرد باشم تا وجودِ خویش را فریاد زنم، ترجیح میدهم که در فراموشیِ محض، آرام گیرم.
تنها یک درد از خداحافظی نیز جانسوزتر است آن هم نيافتنِ فرصتی برای گفتنِ واژه آخر؛ آن هنگام که درِ جدایی بیهیچ وداع، بسته میشود. من مُردهام؛ در لابهلای خیالهای بیپایانِ تو، در عمقِ همان اقیانوسِ افکارِ بیکرانت، روحم به خاموشی گرایید.
تو لبریز از هر آنچه که باید میآمدی، آمدی؛ و این رازِ ناآشناییِ ابدیات با طعمِ تهیبودن است. بر آرامگاهم، نه قطره اشکی ریختی، و این بیتفاوتی، بیش از آن زندهبهگور شدنم، مرا از پا درآورد؛ در آن سکوتِ غمگین، برای بار دوم جان دادم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر قشنگ بودن
ممنانم
عالی
میسییییی