
برای بهتر کردن حالتون.
من، سرگشتهیِ آسمانِ بیکرانم، در تلاطمِ جستجویِ تکهای ناب، که از تیرگیِ افکارِ فرومایه، پاک و بیغبار باشد. آه، ضعف، چه فریبندهست؛ تنها تسلیمِ محض میطلبد، تا همه چیز، تمام شود.
در ژرفایِ این سکوتِ سرد، هزاران واژهی ناگفته، دفن شدهاند؛ گویی هر کلمه، سنگِ قبریست بر گورِ آرزویی پنهان. واژگان، نقابِ حقیقتاند، آنگاه که میکوشیم وسعتِ جهان را در چارچوبِ خویش به بند کشیم؛ در حالی که جهان، بیوقفه بزرگتر از هر قفسِ کلامی میماند.
میدانی، ناگزیرم که جامِ موفقیت را بنوشم؛ وگرنه، تمامِ آن دردهایی که تا به امروز در گلوگاهِ جان کشیدهام، جز رنجِ محض و بیهودگیِ مطلق، هیچ نبوده است. چشم، شیفتهی آنچه که سرورش بخشد میشود؛ خرد، جویای آنکه او را فهم کند؛ اما 'روح'، هرگز نمیتواند کسی را در آغوش گیرد که از جنسِ وجودش نیست، که همنفسِ درونش نباشد.
از آن دمی که جنون، اتهامی بر پیشانیات شد، دیگر تفاوتی نمیکند که چه میکنی؛ هر گام، هر نفس، هر نگاه، در نگاهِ آنان، مهرِ دیوانگی خواهد خورد. تا کی باید پیِ نیرویی باشم تا از این زندگانیِ رقتبار، رهایی یابم؟ این بالهای خسته، تا کجا توانِ پرواز دارند؟
چگونه باید رازِ نهفتهی کلامِ انسانها را گشود، وقتی که شاید، در پسِ واژهها، هیچ مقصودی پنهان نباشد؟ گاه رنج در زندگی، نه تقاصِ بدیهای توست، که بهای ندیدنِ آن نقطه است؛ آنجا که باید از نیکیِ بیحد دست کشید، و دیوارِ حریمِ خویش برافراشت.
من؟ از دوردَست، دیواری از جدیت و خشکیام؛ از نزدیک، رفیقی صمیمی و شوخطبع؛ اما در عمقِ عمقِ وجودم، غمی کهنه و بسیار سنگینم. درد است انتظار کشیدن؛ رنج است به فراموشی سپردن؛ اما شکنجهای سختتر از این نیست که ندانی کدام راه را باید پیمود، در برزخِ سکون یا کوچیدن.
شیرینی دوران کودکی، در بیزمانی آن نهفته است. آنجا که گذشتهای برای حمل نیست، و سایه سنگین یادها بر دوش جان نمینشیند؛ این بارِ انباشتهی دیروزهاست که روحِ آدمیان را خسته و فرسوده میسازد. زخمِ تو با زخم زدن به دیگری التیام نخواهد یافت؛ کینهورزی تنها زنجیرهای از درد میسازد که روح را بیشتر به بند میکشد، نه آنکه رهایی بخشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
خودت می نویسی!؟
بیشترشون رو بله و بقیشون هم به شکل دلخواهم اصلاح میکنم.
پستت🛐
متشکرم
🛐🛐