
ویولا: موهای کایلا آرام می بافتم. کایلا لبخندی زد و از آینه به من نگاه کرد:"مامان میش امروز با بند صورتی موهامو درست کنی؟" لبخند زدم و سرش را بوسیدم:"قوانین رو میدونی کایلا، نه رنگ شاد و نه لبخند و محبت زمانی که خارج از این اتاق هستیم." لب هایش آویزان شدند و دست به سینه به من نگاه کرد:"ولی مامان-" دستی روی گونه های سفیدش کشیدم:" قانون، میخواهی پدرت رو ناراحت کنی؟" بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم. دستی تو موهای سفید بلندم کشیدم و بعد دست های کایلا رو گرفتم:" کایلا وقتی اتاق رو ترک می کنیم حواست باشه، با سنتیا و دخترش کاملیا هیچ کاری نداری! با هیچ شیطانی جز یونا و پدرت حرف نمی زنی، باشه؟" کایلا سر تکان داد. من داشتم ازش محافظت می کردم. کایلا فقط ۶ سالش بود حتی هنوز ۱۰۰۰ سالش نشده بود. اون یک بچه بود. من حتی نمی تونستم بزرگ شدنش رو ببینم، من یک انسان بودم. اول و آخر فقط یک انسان بودم. در ها رو باز کردم، همدیگر رو دنبال کردیم. نگاه های سنگین روی ما بودگ در های سالن غذاخوری باز شد. کارلوس با پوزخند به کایلا نگاه کرد:"اومدی بچه؟ کنار کاملیا بشین!" کاملیا نگاهی منزجر به کایلا انداخت ولی روی حرف پدرش حرفی نزد. سرم را چرخاندم تا اتاق رو ترک کنم. کارلوس با تعجب بهم نگاه کرد:"ویولا؟" برگشتم تا جواب بدم ولی یونا با صدای آرومی گفت:"فکر نکنم کسی بخواد ویولا موقع تعیین مقدار نیروی فرزندانت اینجا باشه، اونا هنوز به چشم یک انسان پست نگاه می کنند." کارلوس سری تکان داد.
کایلا: وقتی نگاهم می کنند چشم هاشون ریز می شد. شیطان های بزرگتر ترسناک هستند. مامان گفته بود می ماند ولی رفت، پاهایم را تکان دادم. یکی از اون شیطان هایی که مادربزرگ یونا بهشون میگفت: ۶ بزرگ من را بلند کرد و روی یک سنگ درخشان آبی نشاند. دست هایش را به هم زد و گفت:"این سنگ همیشه این خاندان را با نیروی عظیم خود مفتخر ساخته است، کارلوس هلوس با کسب ۹۱ درصد بالاترین قدرت را در تمامی نسل ها داشت، کاملیا هلوس ، همه ۹۹۵ سالگی کاملیا رو یادمون هست با کسب ۷۸ درصد و امروز نوبت کایلا هلوس هست دختر ۵ ساله با ۵ درصد ناخالصی!" مامان قبلا بهم گفته بود، انسان ها در بهترین حالت ۱۰۰ سال عمر دارند ولی شیاطین بین ۱۰ هزار سال تا ۲۰ هزار سال عمر دارند، خواهرم ۱۰۰۰ سالش بود و پدرم ۳۵۰۰ سالش بود ،اگر زمینی می خواستم حساب کنم انگار کامیلا ۱۰ سال و پدر ۳۵ سال داشت. شیطان بزرگ آواز خواند با کلماتی که من نمیفهمیدم. نور آبی دورم را گرفت. به انعکاس خودم نگاه کردم و دست را روش گذاشتم. همه چیز ایستاد، صدای تیک و تاک اتاق رو پر کرد. "باورم نمیشه"-"ولی اون ۵ درصد ناخالصی داشت."-"خدای من!" نور به بنفش تغییر رنگ داد. مردی که من رو نگه داشته بود به چشم هایم زل زد و بعد یک چیزی شبیه لبخند دیدم. شیطان بزرگتر فریاد زد:"افتخاری برای ماست! کایلا هلوس ۱۰۰ درصد !" صدای جیغ و فریاد اتاق رو پر کرد. سرم را برگرداندم، کاملیا با خشم بهم نگاه می کرد و مادرش، نفرت یا انزجار ؟
ویولا: کایلا رو بغل کرد. خوشحال بودم. خوشحال تر از همیشه، دخترکم یکی از قدرتمندترین شیاطین بود. لبخند زدم و پیشانیش را بوسیدم. "میتونی بری بازی کنی." کایلا به سمت زمین بازیش رفت. شاید فدا کردن زندگی دیزی ارزش داشت. به حلقه ام نگاه کردم و بعد به کایلا. من ازش محافظت می کردم. هر روشی که ممکن بود رو امتحان می کردم. کارلوس: سنتیا با خشم فریاد زد:"یک مشکلی وجود داره! تقلب یا هرچیز دیگه ای! اون بچه ناخالص هست!" دست هایم روی میز کوبیدم:" حق نداری درمورد دخترم اینجوری حرف بزنی!" بال هاش باز شد:"اون بچه یک انسان بی ارزشه"-"خفه شو سنتیا!" بال هایش رو دوباره بست. "وقتی اون انسان رو آوردی هیچی بهت نگفتم، منملکه ات بودم، مادر دخترت بودم، همسرت بودم! و بعدش یک زن دیگه-" فریاد زدم:"چرا نمیخوای قبول کنی سنتیا؟ اون زن دیگه تویی! اونی که هیچ وقت نخواستمش تویی! چرا فقط این بازی مزخرف را تموم نمیکنی؟ وقتی باهات ازدواج کردم کلا ۱۷۰۰ سال سن داشتم، تو ۱۵۰۰ سالت بود، جوان بودیم و البته تو کسی بود که برام در نظر گرفته بودند. من هیچ وقت نخواستمت! من ویولا رو خودم انتخاب کردم. من اون چشم ها رو خودم خواستم. من کایلا رو دوست دارم چون ویولا رو دوست دارم." سنتیا با ناباوری بهم زل زد:" یک شیطان حرف از عشق میزنه؟ اونم پادشاهشون؟"-"تو خودت عاشقمی...عشق همیشه بین شیاطین هست فقط ما صداشون میکنیم وابستگی! چون از واژه زمینیش نباید استفاده کنیم پس بذار برات مشخص کنم، من به ویولا و کایلا وابستهام!"
دیزی: مارکو کتاب را کنار گذاشت و بهم نگاه کرد:"تنها راه ارتباط برقرار کردن باهاش قربانی کردنه ولی کی رو می تونیم قربانی کنیم که باهام از یک رگ باشند." آب دهانم را قورت دادم و با استرس و بغضی بسته بهش چشم دوختم:"مامان پای مرگ هست پس-"-"دیزی!" بغضم با فریادش ترکید:"خب چی؟ وایستیم و تماشا کنیم؟ مارکو! باید بفهمیم چرا، باید بفهمیم که چرا ویولای عزیزمون ما رو راحت قربانی کرد. من حتی نمی تونم ازش متنفر باشم ولی نمیخوام باور کنم که ویولا رضایت داد به همه ی اینا! رضایت داد که هر روز بمیریم و زنده بشم که اون بتونه خوشحال زندگی کنه!" مارکو پیشانیش را با انگشت هایش ماساژ و به اشک هایم خیره شد. "اون شمن رو خبر کن." سری تکان دادم و به سمت در رفتم. ما هردو قربانی ویولا بودیم؟ این باید یک دروغ بزرگ باشد. ویولا اینقدر شیرین و مهربان بود که هیچ وقت خواهر و برادرش رو قربانی نمی کرد. رو به روی اتاق مادر ایستادم. ما هم داشتیم او را بخاطر ویولا قربانی می کردیم. ما ۳ قلو بودیم، یعنی الان او درد ما رو حس می کند، یعنی اونم تو رنج و درد هست؟ وگرنه این درد کوفتی بیش از حد هست، انگار جز زخم خودم، زخم چند نفر دیگر هم دارم تحمل میکنم. انگار همه ی شمشیر ها یکبار در بدنم فرو رفتند. روبه روی آینه ایستادم. چرا؟
سنتیا: به سیخ نقره ای نگاه کردم و تمیزش کردم. کاملیا به خواب فرو رفته بود. برگه رو برداشتم و با کمی خون گوسفند قلم را آماده نوشتن کردم:" کامیلا عزیزم، این نامه نه حرفی از علاقه است و نه محبت تا آخر عمر از ویولا و کایلا متنفر باش ولی از پدرت نه! حرف های یونای پیر رو گوش بده و مطمئن شو بعد از پدرت روی تخت بشینی. تو ملکه ای! تو بهترینی! همیشه ازشون متنفر باش!" بلند شدم. این شمشیری که کارلوس تو قلبم فرو کرده بود دردناک بود. من اضافی بودم. وابستگی یا به قول انسان ها عشق... عین آثار و کتابی هست که مینویسند: دردناک و عذاب آور! بال هایم را کندم و جیغ بلندی سر داد.کمرم خون ریزی می کرد زمانی که دوتا بال جدا شده ام رو نگاه کردم. کاملیا چشم هایش را باز کرد و با چند بار پلک زدن متوجه اوضاع شد. با اشک و لبخند نگاهش کردم. "کاملیا ی من!" شاخ هایم را محکمشکستم. کاملیا با ترس به سمتم دوید:"مامان! مامان!" با دست های خونینم پیشانیش را نوازش کردم:" چیزی نیست." اشک هایش حرکت کردند زمانی که سیخ نقره ای برداشتم."شب بخیر کاملیا." روی شیار پنجره در حالی که سیخ را محکم فرو کردم. کامیلا جیغ کشید و به سمت پنجره دوید زمانی که من تو هوا در حال سقوط بودم. فریاد زد:" بیخیال مامان! این نمیتونه اینقدر آسون باشه که ترکم کنی! مامان! لطفا!" دلم میخواست بخوابم.
فکر کنم دیگه دلیل نفرت کاملیا از السون ها کامل مشخصه🫠
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود❤️