
(۲ ماه بعد) لوئیزا: لیام برگه ها را امضا می کرد و سراغ برگه های بعدی می رفت. نگاهی یه فنجان قهوه کردم و بعد گفتم:" خواهر عزیزمان نامه فرستاده؟" لیام سری تکان داد و گفت:" از زمانی که ملکه شده دیگه نمیخواد با ما در ارتباط باشه ولی به هرحال نامه ای برای مهمانی چای فرستاده، میخواهی شرکت کنی؟" _"فکر نکنم الان زمان مناسبی برای جواب دادن باشه." لیام نگاهی به برگه ها انداخت:" لئو خیلی وقته که رفته به املاک کنت موریس، احساس میکنم ازمون کینه به دل گرفته."-"جایگاهش رو گرفتیم عزیزم." لیام سری تکان داد و نگاهی بهم انداخت. "خب میخواستی درمورد موضوعی صحبت کنی." سری تکان دادم و نامه ای بهش دادم. نامه محتوا واضحی داشت: اتحاد با خاندان کارتر. " همانطور که می دانی برای حفظ جایگاه نیازمند به حمایت کننده است ، چه کسی بهتر از دوک کارتر؟ او معلم شمشیرزنی تو هم بوده،پس آشنا هستیم. این یه کار رو درست انجام بده عزیزم." لیام سری تکان داد و سرگرم ورق بازی هایش شد. "لیام، تو به مارشینس نیاز نداری؟" سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم انداخت. نگاهی سرتاسر آشوب و دل نگرانی و بعد زمزمه کرد:"همسر؟" انگار نمی خواست، انگار می خواست با نگاه و لحنش بهم نشان بدهد که نیازی بهش ندارد و نخواهد داشت. در جوابش با آرامی گفتم:" نه"
لیام:شاید زمانی که نگاهش می کردم دیگر آن حس وجود نداشت، انگار فقط من و او بودیم، هر اشکی که او می ریخت انگار مواد مذاب بر روح من جاری می شدند، چشم هایم در شلوغ ترین مکان ها هم فقط او را می دید، دستانم فقط با نگه داشتن دستان او گرم می شد. کلماتش همه برایم لالایی بودند که هیچ وقت نشنیده بودم. من روح و قلبم را بهش می دادم همانطور که ریشه های روحم از او تغذیه می کرد، روحم را با تمام وجود به او می دادم. لوئیزا بهم پیشنهادی بی شرمانه تر از وجودم داده بود. تا زمانی که مجبور به انتخاب همسر شوم، جواهرات مارشینس و لقبش همه برای او باشد. نمی دانستم قبول کردنش راحت است یا نه. دلم می خواست لقب مارشینس فقط برای او باشد نه هیچ شخص دیگری. دنیای سیاه شده بود و من دیدم، دیدم که چطور وقتی مادر را از مقامش پایین کشیدم فریاد زد و جیغ کشید. دست و پاهایش را کوبید ولی لوئیزا او را در اتاق حبس کرد چون او قدرت این عمارت رو داشت. حتی من هم عروسک او بودم. چشمانم فقط خواهر کوچولوی خوشحالم را می دید که اکنون طماع تر و حریص تر از هرشخص دیگری بود. انگار لوئیزا هم به سرنوشت من دچار شده بود. انگار او هم داخل تاریکی چشمان قرمز این خانواده غوطه ور بود.
(۶۰۰۰ سال قبل) ویولا السون: به دیزی نگاه کردم و دوباره به پنجره خیره شدم. امروز مارکو برمیگشت، از جنگ با شیاطین برمیگشت. زیباترین خبر برای من همین بود. دیزی همخوشحال بود. دیزی بیشترین شباهت رو به مارکو داشت و من انگار متفاوت بودم. روزی کهمتولد شدم موهای سفید و چشم هایی به زنگ یاقوت داشتم. اسمم را گذاشته بودند برکت خدایان- "جناب مارکو رسیدند!" ذوق زده شدم و سریع به پایین حرکت کردم. دیزی پشت سر من بود. به در جلو رسیدم که لبخند از لب هردومون ماسید. مارکو غرق در خون بود. قلبم درد می کرد. انگار زندگی برایم تار شده بودگ دیزی روی زانو هایش بود. فقط ۵ کلمه تو ذهنم جاری بود:"متاسفم تمام تلاشم را کردم" مارکو...برادر من... قل سوم ما مرده بود. ۳ قلو های افسانه ای خاندان السون اکنون فقط ۲ نفر بودند. جیغ کشیدم. زانو زدم. فریاد زدم و بیهوش شدم.(شب) باید باهاش وداع می کردم. حتی دیزی هم این کار رو کرده بود. لباس مشکیم را پوشیدم و آماده شدم برای ترک اتاق ولی با صدای بلندی از افتادن یک وسیله ایستادم. سرم را چرخاندم. یک کتاب با جلد چرمی که روی یک صفحه ایستاده بود. قدم برداشتم. قدم های کوتاه ولی سریع که به صفحه خیره بشم:"طلسم جان یابی:چگونه فردی مرده را برگردانیم." یک پیمان با شیاطین؟ کسانی که برادرم را به این حال انداخته بودند. کتاب را محکم بغل کردم.
بله، من داشتم به یک شیطان اعتماد می کردم. رو یه تابوت مارکو ایستادم و ورد هارو زمزمه کردم. همه جا لرزید ولی من فقط ادامه دادم تا اینکه دو بال، دو شاخ و دو چشم و یک فرم انسانی؟ درسته شیاطین هیچ وقت شبیه غول و حیوانات وحشی نبودند، انسانی هایی با دم و شاخ با قدرت های باورنکردنی. مرد زمزمه کرد:" تو دیگه چی هستی؟" بهش چشم دوختم و با تمام قدرت گفتم:"ویولا السون، بهم برادرم را برگردان!" بهم چشم دوخت و بعد شروع کرد به خندیدن، خنده اش نه ترسناک بود و نه گوش خراش. کنار بدن بی جان مارکو نشست:" خب تو الان پادشاه شیاطین رو احضار کردی و ازش میخوای جون برادرت رو بهت پس بده؟"-"پادشاه؟"-"آره، پادشاه، خب در ازای این جان بی ارزش انسانی چی گیرم میاد؟"-"چی میخوای؟" نگاهی سرتاسر با غرور بهم انداخت و بعد پوزخند زد:" تو عجیبی، چشم هات همرنگ چشم های یه موجود ماورایی هست، به قول هم نوع هایت، انگار برکتی هستی و متفاوتی، چشم هایت از منم سرخ تر هست ولی موهایت، انگار یک فرشته ای!" خندید و قدم برداشت دور من."تونستی من رو احضار کنی، یکپادشاه، وقتی ۱۵۰۰ سالم بود جوون بودم و ولیعهد، پیشبینی کردند که یک روز یکانسان رو به عنوان همراه برمیگزینم، شاید باید باورشون می کردم." دست هایم را گرفت:" برادرت را بهت برمیگردانم ولی در ازاش تو رو با خودم می برم و هیچگاه نمی ذارم کسی از خون او دنیا بیاد، بعد از رفتن تو فرزند دیگر متولد خواهد شد با مو و چشم هایی مشابه تو، خاندان السون به تو شبیه خواهند شد، به تو که برگزیده پادشاه شیاطینی!"
بهش زل زدم. به چشم های خونین و صورت جذابش، به عنوان یک شیطان زیبا بود. به صورت بی روح مارکو نگاه کردم و سر تکان دادم:" امشب باهات میام ولی قبلش میخواهم برادرم دوباره لبخند بزند." سری تکان داد و به مارکو خیره شد."چشم هایت را ببند." گوش کردم. گوش کردم و با چشمانی بسته پایین را نگاه کردم. حتی نفهمیدم که کی تمامش کرد. شاید ۱ ساعت همینطور چشم بسته بودم. "ویولا" صدای مارکو بود. چشم هایم را باز کردم و در آغوش او را کشیدم. "مارکو، مارکو من رو ببخش."-"ببخشمت؟"-"من اشتباه بزرگی برای برگرداندن تو انجام دادم و من امشب میرم، میرم و برنمیگردم!" مارکو گیج شده بود. یک لحظه مرد و لحظه بعد داشت به حرفای منگوش می کرد. حرفای که هرکی فکر می کند مزخرفی پیش نیست. مارکو از گیجی خوابید و من پیشانیش را بوسیدم. به سمت دروازه قدم برداشتم. شیطان نگاهی انداخت و گفت:" من، کارلوس هلوس هستم، دهمین پادشاه شیاطین و دنیای زیرین، و تو بعد از اینکه از این دروازه عبور کنی، ویولا خواهی شد، همراه و بانوی دوم من، همسر دوم من، در کنار سنتیا همسر اول من قرار میگیری ولی فراموش نکن ویولا، تو اول و آخرش یک انسانی و هیچ وقت نباید با سنتیا دربیفتی،تو دنیای من هیچ حرفی از دلسوزی و عشق و محبت نیست، باهاش کنار بیا،اتاقی که بهت میدم را ترک نکن، کنار اتاق خودم بهت میدم که با یک در باهم در ارتباط باشند،متوجه ای ویولا؟" سری تکان دادم و به چشمانش خیره شدم:"بله کارلوس!"
بله دوستان مثل اینکه این چند پارت درمورد ویولا اندرسون هست. فان فکت: شیاطین بین ۱۰۰۰۰ تا ۲۰۰۰۰ سال عمر می کنند و البته ممکن است بیشتر و کمتر بشود و اگر یک شیطان فرسوده شود توسط پادشاه اعدام می شود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو استعداد فوق العادهای تو نویسندگی داری بهت تبریک میگم!❤️✨
ـــــــ✨ـــــــ
(غذاهای انیمهای در واقعیت! پارت ۲) در انتظار بررسی
اگه ناظری اینجا هست میشه بررسیش کنه✨✨✨✨ 🥺🙏🏻
پین؟🥺🙏🏻
بسیار زیبا بود