
ویولا: شمارش از دستم در رفته بود. روز ها تو این چهار دیوار بودم و تنها همدم کارلوس بود و باعث می شد کمی بخندم. کارلوس رو بیشتر از هرکسی دوست داشتم. یک شیطان بود ولی من روحم را بهش داده بودم. از گوی اجازه می داد هر چند وقت یکبار اوضاع خانواده ام را چک کنم. پدر و مادر بیخیال من نشده بودند و دیزی همچنان شعر می نوشت و مارکو در آستانه ازدواج بود.کارلوس هر شب در کنارم می نشست و من را می بوسید. عاشق یه شیطان شدن در شرف انسان نبود ولی من نمیخواستم انسان باشم. کم کم اجازه داد از اتاق خارج شوم. همه من را دیدند. هما ویولا السون، همسر دوم پادشاهشون رو دیدند. هیچکس شاکی نبود. همه این را قدرت خواندند که یک انسان ماده بدنش را به پادشاهشون داده است ولی من و کارلوس فراتر از این واژه های پوچ بودیم. او عاشقم بود.منم عاشقش بودم. خودش روز اول گفت عشق معنایی ندارد ولی معنا داشت، کارلوس نمی دونست عشق چیست ولی احساسش کرده بود همانطور که من کرده بودم. با صدای در از افکارم خارج شدم. خودش را کنار من انداخت و دستم را نگه داشت. "چطوری پرنسس؟" خندید و بهم نگاه کرد. مسخره ام کرده بود. در کنارش دراز کشیدم و به چشم های قرمزش خیره شدم:"دخترت کاملیا خیلی زیبا بود، به زیبایی سنتیا" خمیازه ای کشید و گفت:" ولی من یکی به زیبایی ویولا می خواهم."
(۵ ماه بعد) حس عجیبی بود. هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روز یک بچه از یک شیطان درونم بزرگ بشه، فداکاری که برای مارکو کردم ، من رو تبدیل به یک مادر کرد. دیزی: چند سال از رفتن ناگهانی ویولا میگذشت. هیچکس ازش خبری نداشت. همه ناامید بودند، دلشکسته شده بودند. صبحی کهمارکو زنده شد، ویولا رفته بود. مارکو خرگوش دیگری را شکار کرد. "دیزی، یک تیر دیگه بهم بده." کتاب را کنار گذاشتم و کتاب را دو دستی بهش دادم. "برادر کوچولومون بامزه نیست؟ کاملا شبیه ویوی هست." غم دوباره چشم های مارکو رو پر کرد، ویولا غمی بود که مارکو فراموش نمی کرد." ویلیام بامزه است، واقعا پسربچه بامزه ای هست." به اجبار واژه ها رو گفت و یک آهو را هدف گرفت. کمان را کشید:"دکتر ها گفتند، لورا باردار هست، شاید گوشت آهو برایش خوب باشد." خندیدم و گفتم:"لورا رو زیادی لوس میکنی، ای کاش منم یک شوهر مثل تو پیدا کنم." آهو رو با یک تیر از ما انداخت و خنجرش را برداشت. " مطمئنم دوک از من تو رو بیشتر لوس میکند، دیزی." لبخند خجالت زده ای روی لب هام پدیدار شد:"دوک...من واقعا یک دوشس میشم. باورنکردنی هست. عشق واقعا زیباست. شاید الهام این شعرهایم همه دوک باشند-" مارکو بهم علامت سکوت رو داد تا با خیال راحت آهو رو برای بردن آماده کند.
ویولا: کارلوس فریاد میزد و بقیه شیاطین تلاش می کردند. تولد یک بچه سخت بود. و فریاد های من بلندتر از همیشه بود. کارلوس نگاهی به من انداخت و گفت:" این یجه ترکیبی از من و تو هست ویولا، ۲ موجود متفاوت، برای یا دنیا آوردنش باید یک شادی زمینی رو قربانی کنی." اشک از گونه هایم سرازیر شد. من لذت پدر شدن رو از مارکوس در ازای جونش فدا کردم ولی الان زندگی بچه ام بود. دخترم، فرزند پادشاه، زندگی که می خواستم بهش بدم. همه زندگی می کردند، هیچکس فدا نمی شد فقط انگار خوشبختی می رفت. انگار همه چیز تمام می شد ولی نه جانشان. با درد زندگی کردن بهتر از زندگی نکردن بود. نگاهی به کارلوس انداختم. انگار ترس و تامل کردن رو تو نگاه مر از درد روحی و جسمیم دیده بود. با درد فریاد زدم:" دیزی السون، امشب با دوک کارتر ازدواج می کند، این شادی را قربانی کن." جیغ بلندتری کشیدم و می دانستم باید چشم هایم را ببندم. صدای گریه بچه را شنیدم. پیرزنی که کمکم کرده بود:یونا با صدایی رسا گفت:" این بچه فقط ۵ درصد از خونش به خون انسان زمینی آغشته هست." خوشحال بودم. می خواستم بلند شوم و برقصم. فقط ۵ درصد از من،یک جورایی اصیل بود. دختر من اصیل بود، دیزی متاسفم ولی، ولی مادر بودن سخته، سخت تر از هرچیزی. "کایلای من، آروم باش، آروم."
دیزی: هیچی یادم نمیاد.فقط تصمیم گرفتم تو شب عروسیم فرار کنم. انگار یکی من را مجبور کرد. من عشق زندگیم رو فدا کردم و با یک روستایی ازدواج کردم. از اون شب انگار هزارسال گذشته بود. دیزی السون فرار کرد و یک زن روستایی ساده شد. فقط مارکو به دیدنم میآمد. انگار خاندان دوک و خودمان رو بی آبرو کرده بودم. مارکو سخت ترین روز هایش را داشت. ۴امین فرزندش هم مرده به دنیا آمد.سنگ به رودخانه انداختم:"مارکو، بیا بریم پیش شمن!" بهم زل زد و با لبخند سوزناکی گفت:"چرا؟ نکنه فکر کردی طلسم شدیم؟" با خشم گفتم:" پس جواب سوال هامو بده، ویولا کو؟ ۴ تا بچه ات چرا همه مردن؟ من چرا تو شب عروسی با مردی که عاشقش بودم، به راحتی فرار کردم و با این پسرک عجیب روستایی ازدواج کردم؟ تو جواب بده!" اشک روی گونه هایم سرازیر بود:" خوشبختی و شادیم رفته مارکو! میفهمی؟ انگار تمام وجودم نابوده! بیا بریم پیشاینشمنی که من پیدا کردم. بنابراین جواب سوال های مزخرفمون رو بگیریم. بذار مطمئن بشیم که ویولا حالش بهتر از ماست. همه چیز نابود شده! همه چیز از دست رفته مارکو! انگار هیچی وجود نداره!" محکم بغلم کرد. تو درد خودم غوطه ورشدم و حرفی نزدم. به چشم های بی روح و آزار دیده اش نگاه کردم:" باشه دیزی!"
مارکو: زن نگاهی به دیزی انداخت و بعد تیکه از لباس ویولا رو داخل فنجون انداخت. با دقت نگاه کرد و بعد ترسید. ترسیده بود. دو قدم فاصله گرفت و نگاهی به منکرد:" تو! پسرم تو مرده بودی ولی زنده شدی، یک شیطان تو رو یه زندگی برگردوند، به نظر میاد قدرتمند بوده، یک شیطان رتبه بالا شاید پادشاهشون-" پوزخند زدم و گفتم:" یعنی پادشاه بزرگ شیاطین هوس کرده بود الکی یک انسان رو نجات بده؟"-"نه احضار شده بود، یک شیطان وقتی احضار میشه دوتا چیزمیگیره، یکی از احضار کننده و دیگری از کسی که برای کمکش اونجاست. یکی او را برای تو فرا خواند و تو قدرت داشتن هرگونه بچه ای از خونت رو از دست دادی هرچقدر میخواهی تلاش کن." دیزی با التماس گفت:"من چی؟"-" خوشبختی تو در ازای تولد یک بچه شیطان فدا شده، انگار خون شما با دنیای زیرین آمیخته شده!" با سردرگمی بهش نگاه کردم:" بچه کی؟ کی پادشاه شیاطین رو احضار کرده؟ داستان چیه؟" نفس عمیقی کشید و بعد با ناراحتی گفت:" ویولا السون، او پادشاه رو احضار کرد،همسر دومش شد، در ازای تولد بچه اش،خوشبختی تو رو قربانی کرد دیزی السون!" زبانم حرکت نمی کرد. بدنم لمس بود. ویولا؟ ویولای ما؟ دیزی با اشک و نفرت گفت:"دروغگو!" زن نفس عمیقی کشید و گوی را به سمت ما برگرداند. تصویر ضعیف از ویولا و طفلی در آغوشش، در کنارش یک مرد بود، نه یک مرد، یک شیطان نر!
فعلا این آرک ویولا ادامه دارد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکی از بهترین نویسنده های تستچی برگشته!
قربونت بشم
دلم برای همتون تنگ شده بود😘
اولین کامنت جهت حمایت ❤️
ــــــــــ💙 ـــــــــ
پست آخرم(غذاهای انیمهای در واقعیت! پارت۲)
نیازمند ویرایش بود و دوباره قراره منتشر بشه در انتظار بررسی ناظره خوشحال میشم اگه ناظری اینجا هست لطفا بررسیش کنه!🥺🙏🏻
پین؟✨ 🙏🏻