
قسمت اول....
به علت شدت ذوق و شادی ای که درونش جریان گرفته بود به سختی احساسات خود را کنترل می کرد که مبادا مانند آتشفشانی فوران کند. در همین حال سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و به زیبایی های شب های شهری که قرار بود آخرین شب خود را در آن بگذراند خیره شده بود. این زیبایی ها چنان او را محو خود کرده بودند که حواسش کاملا از اطراف خود پرت شده بود و صدایی به گوشش نمی رسید، حتی صدای راننده تاکسی. ناگهانی با متوجه شدن صدای راننده که او را صدا می زند به از عالم خود بیرون آمد و نگاهی گیج به او کرد. راننده تاکسی که متوجه شد هیچ یک از حرف های او را نشنیده است دوباره حرف خود را تکرار کرد. _خانوم به مقصد رسیدید.
وقتی نگاهی به بیرون کرد ماشین را کنار ساختمان دید. کیف دستی خود را باز کرد و برای حساب کردن کرایه کارت را به راننده داد. پس از آنکه راننده پول را حساب کرد و کارت را به او برگرداند از ماشین پیاده شد و رو به روی ساختمان ایستاد و نگاهی اجمالی به آن انداخت. یک ساختمان ۶ طبقه و نسبتا قدیمی با آجر هایی به رنگ سرخ و پنجره هایی نسبتا بزرگ سفید رنگ فلزی. پس از داخل شدن یکی یکی پله ها را گذراند و به طبقه سوم که رسید جلوی اتاق شماره ۴۴ ایستاد و به پلاک فلزی که شماره اتاق بر روی آن نوشته شده بود نگاهی انداخت. قصد در زدن را داشت اما نمی دانست کسی که قرار است این خبر مهم را به او بدهد در را بر روی او باز خواهد کرد یا خیر؟!. یا حتی اگر این خبر را به او اطلاع دهد، چه واکنشی نشان خواهد داد!؟.
در ذهنش سوالات زیادی درحال شکل گرفتن بودند اما قبل از آنکه جان بگیرند و ذهن او را پر کنند، زنگ در را به صدا درآورد و منتظر ایستاد. طولی نکشید که صدای مردی جوان به گوشش خورد. _یه لحضه الان میام. بله اکنون کسی که قصد مطلع کردنش را داشت حضور داشت. فقط تنها کاری که باقی می ماند این بود که به گونه ای این خبر خوش یا به ضاهر خوش را به او بدهد. با شنیده شدن صدای در، موهایی که کمی بر روی پیشانی اش ریخته بودند را کنار زد و لبخندی کوتاه بر چهره زد. با مردی جوان که لباس راحتی ای بر تنش بود و موهای پریشان و شلخته اش گوشه و کنار صورتش را احاطه کرده بودند مواجه شد. با دیدن سر و وضع او کمی تعجب کرد چرا که او با چنین وضعی در را باز کرده است اما نتوانست خنده خود را کنترل کند و خنده ای کوتاه سر داد و دستش را با خجالت بر روی دهانش قرار داد.
جوان با تعجب به او نگاه کرد و پرسید. _به چی میخندی؟. زودی خنده خود را کنترل کرد و جواب داد. _هیچی فقط سر و وضعت واقعا خنده دار شده. جوان فوری نگاهی به خود در آینه دیواری کنار در بود انداخت و پس از دیدن سر و وضع خود با خجالت فوری موهایش را با دست مرتب کرد و نگاهی به دختر انداخت و از جلوی در کنار رفت و پرسید. _نمیایی داخل؟. با کمال میل قبول کرد و با لبخند بله ای تحویل او داد و سپس به آرامی داخل شد. فضای داخل خانه بر خلاف ضاهر کنونی جوان، مانند اکثر اوقات مرتب و تمیز و شیک بود. او را به سالن هدایت کرد و پس از نشستن دختر به آشپزخانه رفت و آب جوش برای حاضر کردن قهوه درون کتری چای ساز ریخت و دوباره به سالن برگشت. کمی سرش را خاراند و درحالی که هنوز بخاطر سر و وضعش خجالت زده بود گفت:_همینجا بمون تا الان برگردم.
او با لبخند و تکان دادن سر قبول کرد. پس از رفتن جوان به اتاق، کمی برگشتن اش طول کشید و او در سکوت و تنهایی در سالن در انتظار او نشسته بود. پس از چند دقیقه کاسه صبرش لبریز شد و برای چک کردن جوان بلند شد تا به سمت اتاق او برود. نرسیده به اتاق صدای کتری برقی بلند شد و ناگهانی او را ترساند. از ترس دستش را بر روی قلب خود گذاشت و به آشپزخانه رفت و کتری را از برق کشید. به محض اینکه برگشت ناگهانی با سر به جسمی سخت و نرم برخورد کرد. قدمی به عقب رفت و سر خود را بالا برد و با جوان مواجه شد که با لبخند به او نگاه می کرد و چند میلی متر فاصله بیشتر میان آنان نبود. از خجالت عقب تر رفت و گونه هایش مانند گلبرگ گل سرخ شدند. برای پنهان کردن خجالتش سرش را پایین انداخت و با لحنی ملایم که نشانگر خجالت و شرم بود گفت:_معذرت میخوام حواسم نبود. جوان درحالی که به سمت کابینت رفت تا قهوه را حاضر کند گفت:_عیبی نداره عز.ی.ز.م. به آرامی سرش را بالا برد و نگاهی به مرد جوان کرد. یک تیشرت مشکی و شلواری همرنگ با آن بر تن کرده بود و موهایش مرتب کرده بود. چنان تغییری کرده بود که گویا آن فردی که چند دقیقه پیش با وضع نامرتب جلوی او ایستاده بود، فردی دیگر بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک و کامنت
باحال بود🥲
پین؟
عالی بید🙂
ممنون...کجایی ای؟
شوخی کردم منظورم عالی بود 😂
میدونم منظورتو فقط چون از بید جای بود استفاده کردی کنجکاو شدم بدونم اهل کجایی🙃
لرستان
ب سلامتی
توصیفای دقیقتون>>>
انگار که داریم تصویر رو می بینیم^^
خيلي ممنون 🙂💟