قسمت شانزدهم...
نمی دانست در جواب او چه بگوید اما ناگهانی تنها جوابی که به ذهنش خطور می کرد را بر زبان آورد. _بابایی دیشب وقتی خواب بودی حواسش نبود و اینجا زمین خورد و لبه میز دست بابایی ز.خ.م کرد؛ اما نمیخواد نگران بابایی باشی چون او دیگه خوبه. دختربچه که به نظر با حرف های او قانع شده بود دیگر چیزی نگفت و منتظر صبحانه بر روی صندلی پشت میز نشست.
پس از آن روز، از رئیس کارآگاه چوب بری مرخصی ای به مدت یک هفته به بهانه سرماخوردگی شدید گرفت. قطعا پس از آن شب نکبت بار نمی توانست به این زودی با دست ز.خ.م.ی خود بیرون برود. باید منتظر می ماند تا آب ها از آسیاب بیافتد و بعد آفتابی شود؛ اما اوضاع برای او بدتر شد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
فرصت