بازی زندگی: انتقام لیلی قسمت ۱۴

با فرا رسیدن زمان انجام عملی که به او سپرده شده بود، همان لباسی که دفعه قبل پوشیده بود، به تن‌کرد و ماسک را بر روی صورت خود زد و از در پشتی خانه را ترک کرد. با رسیدن به محل مورد نظر ابتدا امن بودن موقعیت را سنجید سپس به ساختمان سه طبقه رو به رویی اش وارد شد. طبقه سوم واحد شماره ۲۶، شماره خانه ای بود که باید وارد آن می شد و بدون دردسر و صدا کاری که برایش آمده بود به انجام می رساند. به آرامی پله ها را یکی پس از دیگری طی می کرد و با احتیاط به اطراف خود نگاه می کرد تا از بابت نبود خطر مطمئن شود. پس از رسیدن به طبقه سوم بی صدا به جلوی واحد شماره ۲۶ رفت. زنگ در خانه را زد و خودش به دیوار تکیه داد و پناه گرفت تا در چشمی در دید نباشد.

چ.ا.ق.و را به آرامی از زیر سویشرت خارج کرد و آماده در دست گرفت که به محظ باز شدن در، به آن فرد ح.م.ل.ه ور شود. طولی نکشید و صدای باز شدن در بلند شد. مرد فورا آن شخص او را به داخل هل داد و خود پس از داخل شدن در را بست. هدفش این بار یک مرد سیاه پوست جوان حدود بیست و شیش ساله بود که اکنون با زیر لباسی و شلوارک رو به روی او بود. مرد سیاه پوست با دیدن ظاهر مشکوک و خطرناک مرد؛ با گلدانی که در نزدیکش بود به او ح.م.ل.ه ور شد تا در مقابل او از خودش دفاع کند. مرد جاخالی می داد و به عقب می رفت تا جایی که پشتش به در خورد. این بار در جواب مرد سیاه پوست ظ.ر.به ای به گلدان زد و آن را بر روی زمین انداخت و تبدیل به هزاران تکه مجزا شد.

مرد سیاه پوست که گویا مهارت زیادی داشت با ل.گ.دی چرخشی به دست او زد و باعث شد س.ل.ا.ح از دست مرد جدا و دورتر بر روی زمین بیافتد. مرد با دیدن فاصله آن تا خود دید که بهتر است ابتدا با دست خالی با او مقابله کند و سپس خود را به آن برساند. با وجود آسیب دیدگی دستش پس نکشید و با م.ش.تی جواب او را داد. مرد سیاه پوست را بر روی زمین انداخت؛ اما از شدت درد ناگهانی وارد شده به علت ض.ر.ب.ه به دستش کمی دستش را باز و بسته کرد تا بهتر شود. زودی به سمت چ.ا.ق.و حرکت کرد اما قبل از آنکه فرصت کند آن را بردارد ض.ر.ب.ه سختی به ک.م.رش خورد و بر روی زمین افتاد. نگاهی کرد و مرد سیاه پوست را درحالی که چهارپایه ای در دستش گرفته بود دید.مرد سیاه پوست به جای مقاومت چهارپایه را انداخت و به سمت در دوید.

مرد به پشت سر او دنبالش دوید تا قبل از آنکه فرار کند کار او را یکسره کند. اما مرد سیاه پوست زرنگ تر بود و فوری در را باز کرد و خود را در راهرو انداخت و شروع به سر و صدا کرد تا همسایگان بیرون بیایند. مرد عصبی خود را با هر توانی بود به او رساند و فوری دهانش را گرفت و با خود عقب عقب به داخل خانه کشاند و در را بست. سپس عصبی مرد سیاه پوست را به دیوار چ.س.ب.ا.ند.

قبل از آنکه چ.ا.ق.و را به سمت پهلوی او ببرد با بلند شدن صدای کوبیده شدن در خانه رنگ از رخسارش رفت و با شوک سرش به سمت در چرخید. عصبی گفت:_کی رو خبر کردی؟ حالا که دردسر درست کردی نمیتونم بزارم راحت قسر در بری همین جا قراره دفتر عمرت بسته بشه. مرد سیاه پوست درحالی که بدبختی و ترس از سر و وضعش می بارید خندید و گفت:_ولی تو قرار نیست راحت در بری دفتر زندگی خودتم حتما به این زودی ها بسته میشه. _ حداقل با خیال راحت میرم؛ چون یکی مثل تورو به ج.ه.نم می فرستم قبلش.

س.ل.ا.ح را به پهلوی او فرو کرد. مرد سیاه پوست از د.ر.د شدید که پوستش را می سوزاند ف.ر.ی.ا.د.ی از ته وجودش سر داد و درخواست کمک کرد. مرد او را رها کرد. مرد سیاه پوست درحالی که مانند کرم به خود می پیچید با ضعف بر روی زمین افتاد و تمام تلاش خود را در لحضات پایانی زندگی اش می کرد که زنده بماند. اما غافل از آنکه فرشته م.ر.گ برای او آمده بود و تقدیر برای او چنین پایانی چیده بود.