🌼آخرین شکوفه ها🍃 《1》

باورم نمی شه اون اتفاق اوفتاده... این اتفاق نمی تونه واقعی باشه امکان نداره.... چرا باید اون اینطوری می شد چرا...از خودم متنفرم از خودم بدم میاد....

حدود دو ماه پیش از زبان کانو: امروز اولین روز مدرسه است و خیلییییییی خوشحالم😍🤩 من عاشق مدرسه و درس خوندنم و مدرسه بهترین جا واسه این کار هاست.... بعد صبحونه و آماده شدن واسه مدرسه دوچرخه ام و ورداشتم به طرف مدرسه رکاب زدم🚲🚲 حدود نیم ساعت بعد رسیدم خونم زیاد فاصله ای با مدرسه نداره ولی چون من با دوچرخه میام یکم دیر میرم...وقتی وارد مدرسه شدم اول از همه با معلم ها و مدیر عزیزمان آقای هیروکو سلام و احوال پرسی کردم و ایشون معلم ناسالم رو بهم معرفی کرد یعنی قرار سه تا معلم داشته باشیم ولی چون ار کلاس ما فقط آقای کیتسو حاضر بودن ایشون رو بهم معرفی کردند...

وقتی وارد کلاس شدم حال و هوایم عوض شد...طبق معمول من اولین نفر که توی کلاس حاضر می شه و جام رو آزادانه می تونم انتخاب کنم😏😏 کلاسمون همون کلاس سال پیش بود پس انتخاب جا برام راحت تره...من زیاد دوس ندارم تو مغرض دید باشم و دوس دارم فقط و فقط روی درس تمکز کنم پس یه صندلی کنار پنجره توی ردیف یکی مونده به آخر انتخاب کردم و وسایلم رو از روی زمین ورداشتم و رفتم توی ردیفی که صندلی بود...ولی وقتی رسیدم اونجا با سه صحنه یه کوچولو عجیبی مواجه شدم...

یه کیف کوچیک با کلی برگ و کاغذ در هم برهم کنار جایی که قرار بود بشینن بود... خیلی عجیب...یعنی ترخون تر از منم پیدا می شه که ساعت هفت صبح بیاد مدرسه🤨🤨 خعلی عجیب * یعنی فقط برای منم* یه نگا به دور و بدم انداختم ولی کسی نبود😐⬅️➡️

چاره ای نداشتم...کیف رو از روی میز برداشتم و از دسته هاش روی صندلی آویزان کردم و برگه هارو مرتب کردم و گذاشتم روی میز...خودم هم از جوری صندلی رد شدم و رفتم توی جای خودم تا وسایلم رو بزار سرجاهاشون به جای جدیدم هرچه سریع تر عادت کنم☺🤗

همین که اومدم بشینم یهو یه چیزی روی شونه سمت چپم احساس کردم و یه صدای خعلی مهربونی از پست گف:( اوهایو☺👋🏼) برگشتم و دیدم بعله یه دختر عجیب پشتم و ایستاده و دست اون بود که روی شونه ام احساس کردم... خودم رو ازش دور کردم و با خجالت جوابشو دادم:《 ص..صبح بخیر😶🙃》 اونم یه لبخندی زد و بعد از جانم رد و شد رفت درس روی اون صندلی کناری که من مرتبط کرده بودم ن وایستاد... (( ها راستی بچه ها اینجا کانو نامیدا رو دیده ولی هنوز هم رو نمی شناسن...))

بعد یهو برگشت سمت من و گف:《هعی صندلی منو تو مرتب کردی....دست درد نکنه تو خیلی خوبی😍😍》 منم ازش تشکر کردم و برگشتم به کار خودم ولی زیر چشمی نگهش می کرد خیلی برام عجیب اصلا تاحالا ندیده بودم تو مدرسه...یعنی کی می تونه باشه هان🤨

خوب بچه اینم پایان پارت یک ببخشید اگه این قسمت خیلی کوتاه و خلاصه باشه ولی قسمت بعدی جبران می کنم و اینم بگم که من تو یه روز سعی می کنم نهایتا دو قسمت بزارم چون می خوام خیلی سریع پیش بر و داستانم فراموش نشه عاشقتونم بابای🤗💗