
سلام بچه هه چطور ید اومدم با قسمت جدید داستان و این قسمت قرار یه کوچولو بلند و باحال باشه راستی داستان اصلی از قسمت سوم یعنی قسمت بعدی شروع می شه حتما دنبال کنید عاشقتونم بریم؟ سراغ داستان💗🤗
فکر کنم با این دختر هم کلاسی شم و همچنین بغل دستی...اینا زیاد برام مهم نیست ولی چرا یونیفرم مدرسه ما تنش نیست چرا من تاحالا همچین دختری رو تو مدرسه ندیدم چرا چرا لباس گرم کن یه مدرسه دیگه تنشه و کلی چرا ها و چرت پرت های دیگه.... اصلا چرا باید بهش توجه کنم ها ولش بابا اصلا از این دقیقه دیگه برام مهم نیست😒😒 همین رو یه خودم گفتم و از کلاس خارج شدم... همین که جام رو از توی کلاس گذاشتم بیرون اون دختر سریع دوید زمان و دستم محکم گرفت:《هی صبر کن...》 حس عجیبی بود که یه دختر دستتون بگیره و ترو بکشه سمت خودش...سریع و با جدیت تمام دستم رو از توی دستش کشیدم بیرون خیلی درک بهش گفتم:《 چی می خوای😑😑😑😑》 اونم چند قدم رفت عقب و گفت:《هیچی فقط من باید یه چند تا چیز به آقای هیروکو یعنی مدیر اینجا بدم فقط من اینجا تازه و اردم فکر کردم که شاید....》 می تونستم حدس بزنم که می خواد چی بگه پس نزاشتم حرفشو کامل بزنه... اصلا به چهره اش نگاه نمی کردم چون حس عجیبی بهم میداد... سرم رو به علامت تائید تکون دادم و گفتم:《باشه من دفتر مدیر و بهت نشون میدم باشه😑》 دختره:《وای جدی مرسییییییی😍》 بعد به راه افتادیم تا که برسیم به دفتر مدیر...یعنی کارش چی می تونه باشه🤔 اههههه ولش اصلا به من چه🙄🙄
من کلا جزء اون دسته از پسرام که نمی تونم با یه دختری ارتباط برقرار بکنن چه مستقیم و چه غیر مستقیم و این مامانم رو خیلی نگران می کنه...اون فکر می کنه که من به بابام رفتم چون توی قرار های اولی مامان و بابام بابام همیشه خجالت می کشیدی و نمی تونست به مامان زیاد نزدیک بشه و این مامان رو نگران می کنه که نکن منم هم مثل بابام باشم و خدایی نکرده نکنم در آینده با یکی باشم یا موفق ازدواج کنم ولی آیا اصلاااااا برام مهم نیستن چون من یه هدفی دارم اونم اینکه از یکی از مدارس بزرگ و موفق توکیو قبول بشم و بالاخره از هیروشیما بدم و موفق بشم✌🏻😄 ولی خوب حالا که اینجا با یه دختر عجیب🙄 گیر افتادم خودشم روز اول مدرسههههههههه😫😫😤
صبر کن ببینم..یه لحظه همون جوری مکث کردم... هفته پیش توی سایت مدرسه علام کرده بودن یه دانش آموز انتقالی خواهیم داشت...نکنه که اون😶😶 سریع برگشتم پشت سرم و:《هی تو گفتی...》 ولی هیچ کسی پشت سرم نبود... یعنی کجا می تونه رفته باشه نکنه اون همون انتقالی است و من خبر نداشتم من چقدرررررر کله شکم باکا باکا باکاااااااا😫🤕 خوب یه راه دیگه هم برای فهمیدن این قضیه هست اونم اینکه...تابلو اعلانات مدرسهههههه🤩🤩 اونجا همی چی رو درباره مدرسه یادداشت می کنن: روز های تعطیل یا روز های اوردو و عکاسی و یادداشت های پایه های مختلف و آزمون ها و... حتما مشخصات و تعداددانش آموز های انتقالی رو هم یادداشت می کنن دیگه نه؟؟ سریع از پله ها رفتم پایین و رسیدم به تابلو اعلانات و بله مشخصات و تعداد دانش آموزان هم اونجا بود... امسال کلاس ما فقط دوتا دانش آموز انتقالی داشت و اونا هممممم *نامیدا آسانی* و... *نانامی ساکوراکی* بودن... حالا اون دختر کدوم یکی از این است...اصلا..الان کجاست🤨🤨......
حدود یک ربع بعد*^* همه جا رو گشتم ولی هیچ جا نبود...یعنی کجا می تونه رفته باشه آخه... صبر کن ببینم من همه جا رو گشتم به جزء حیاط پشتی آره خودشه حتما اونجاست... سریع دویدم حیاط پشتی مدرسه و بعله حاج خانم اونجا بودن...صبر کن ببینم اون کیه کنارش...یه دختر؟!؟! پشت نزدیک درخت قائم شدم تا منو نبین(خودم هم نمیدونم چرا این کارو کردم😒🙄) داست باهم درباره مدرسه و از اینجور پی ها حرف میزن...زیار متمعا نیستم چون از این فاصله شنیدن صدا خیلی سخت💁🏻♂️🔇
دیگه کم کم بچه ها هم داشتن می اومدم...باید کم کم دیگه خودم رو بهشون نشون میدادم👀 از پشت درخت در اومدم و رفتم سمت اون دختر و دستشو از پشت گرفتم و اونم مثل فشنگ برگشت عقب و بهم زل زد...منم سریع دستشو ول کردم و رفتم عقب... اون دختر کناری ا برگشت مستم و با جدیت تمام گفت:《 الان°°°تو°°° چه غلطی خوردی🤐》 قیافه اش حتی از منم جدی تر و سر تر بود... دختر مو زرده ((منظورش نامیدا)) جلوم وایساد و بهش گفت:《 هی هی نانامی اینقدر سرد نباش اون دوست منه🙂》 من اون دختر که بهش می گفت نانامی یهو باهم دیگه داد زدیم《دوستتتتتتت😳》اونم سرشو تکون داد و کفت:《اهم دوست😊》 اصلا نمی تونستم درک کنم که اون داره چی می گه...ما نیم ساعت نشده که همو دیدیم و اون اون وقت من رو دوست خطاب می کنه...
سریع برگشتم سمتش و خیلی جدی گفتم:《 یکم آروم پیاده شد با هم بریم...ما نیم ساعت نشده همون دیدم من من حتی نمی شناسم تو هم من رو دوست خطاب می کنی یه پس رو خودشم توی این جامعه خراب که نمی شه به کسی چیزی گفت تو بهم می گی دوستتتتتتت😳😳》 ((*^*نویسنده بنده: خوب داش گلم بدونه بهت گفت دوست اشتباه کرد واقعا باید اینقدر شلوغ کنی عزیز من والا😑 وات د فاز)) دوست شم که بهش می گف نانامی هم برگشت گفت:《راس می گه خودشم به یه پسر.... حالت خوب🤨🙄》مو زرده/نامرد برگشت مستم و گفت:《 مشکلش چیه ها خودشم تو میزم رو درس کردی و حتی من رو بردی دفتر مدیر..یعنی قرار بود ببری...》 گفتم:《 خوب اینا که دلیل نمی شه پیدا کردم یه دوست واقعی به نظرت به این سادگی هاست؟؟...من...من حتی اسمتم نمیدونم😶😕》 دختر حالت مهربونی به خودش گرفت و گفت:《اسم من..
خوب بچه ها اینم از پایان پارت دوم ببهشسد اگه خیلی کم و خلاصه ای بود دفعه قبلی جبران می کنم و اگه نظری درباره داستان دارید که می تونه بهربهبودش کمک کنه حتما تو کامنت ها بهم بگید عاشقتونم بابای💗🤗 (اسلاید بعدی یه سوپرایز هست*)

بچه یه خبری هم دارم بیشتر مخصوص آرمی هاست من تصمیم دارن بین هر قسمت داستان یه داستان بی تی اسی بزارم فقط توجه کنید که رخ دادن این اتفاق به نظرات شما بستگی داره اگه نظارت بزار بیشتر باشه می زارم اگه هم نظرات نزار بیشتر باشه نمی زارم پس همه چی به کامنت های شما بستگی داره و داستان رو هم توی پارت بعدی داستان معرفی میکنم یه کوچولو اوکی خداحافظ👋🏼🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)