
قسمت یازدهم...
پس از توقف کردن اتوبوس، همراه با بقیه مسافران پیاده شد و بقیه مسیر خاکی را به سمت کارگاه چوب بری طی کرد. با مشغول شدن به کار مدام حس بدی به او دست می داد و احساس خطر شدیدی می کرد. فکر می کرد که همه مانند اشباحی درحال تماشا کردن او هستند تا روح او را ببلعند. برای لحضه ای سرش بلند کرد و به بقیه کارکنان نگاه کرد تا ببیند کسی درحال مشاهده کردن او بوده یا خیر. همان گونه که نگاهش بر افراد حاضر در آنجا بود به صورت اتفاقی دستش را تیغه برش ز.خ.م.ی کرد و شاهرگ دستش را زد. از درد محکم دستش را گرفت و فریادش به هوا رفت. تمامی افراد حاضر در آنجا با تعجب فوری به سمتش آمدند. یکی از افرادی که همیشه با او مهربان و صمیمی رفتار می کرد و مردی طاس بود، با وحشت جلوتر آمد و حال او را پرسید. _حالت خوبه اندرسون؟.
مرد که از درد به خود می پیچید و دندان هایش را بر روی یکدیگر فشار می داد سرش را به نشانه نه تکان داد. مرد طاس به او کمک کرد و شانه هایش را گرفت و او را با خود از آنجا خارج کرد و به سمت دفتر رئیس آنجا برد تا او را به بیمارستان منتقل کنند. رئیس آنجا با دیدن وضع وخیم دست او، که خون از آن بند نمی آمد فوری کلید یکی از وانت ها را داد تا او را به بیمارستان ببرد. مرد طاس بدون معطلی به مرد کمک کرد و او را سوار بر ماشین کرد و به بیمارستان منتقل کرد. پس از دو ساعت دکتر ز.خ.م او را مداوا کرد و با پانسمان آن را بست. مرد طاس که کنار او مانده بود خودش نیز هزینه بیمارستان را پرداخت کرده بود. _حالت بهتره اندرسون؟. مرد که به دست خود نگاه می کرد و به آرامی فشار ریزی به آن وارد می کرد جواب داد.
_خیلی ممنون لئو، تورو توی زحمت انداختم. مرد طاس لبخندی به او زد و دستش را بر روی شانه او قرار داد و گفت:_حرفش رو نزن مرد!، دوستی برای همین روزهاست. چجور همچین شد؟. _نمیدونم. کمی مکث کرد و ادامه داد._فقط یهویی حواسم پرت شد. _عیبی نداره فقط باید بیشتر احتیاط کنی، بنظرم یه مرخصی چند روزه بگیر تا وقتی بهتر بشی با این وضع داغون دستت نمیتونی کار کنی. مرد روی به او کرد و جواب داد._نمیتونم، اگر مرخصی بگیرم حقوقم به موقع دریافت نمیکنم و دخترم رو نمیتونم اونوقت سیر کنم؛ درضمن هنوز یک دست سالم دیگه دارم. مرد طاس گفت:_اونم واسه دفعه بعدی میزنی نابود میکنی. مرد خنده ای کرد و گفت: _همینجور پیش میره با وضع من. مرد طاس دستی بر روی سرش کشید و گفت:_میخوای پیشت بمونم؟. مرد با تعجب جواب داد. _اوه نه!، تو راحت برو به کارت برس من کاملا خوبم، تیر نخوردم که! فقط یه دستم ز.خ.م شده. _باشه.
مرد طاس به سمت در اتاق حرکت کرد اما قبل از خارج شدن ایستاد و روی به سمت مرد کرد و گفت:_فرداشب بیا خانه ام، آدرسو که بلدی؟. مرد با تعجب پرسید._چرا؟. مرد طاس جواب داد. _همینجوری، گفتم دعوتت کنم یه شب دورهم باشیم باهم وقت بگذرونیم. مرد لبخندی زد و گفت:_ممنون مرد، اما نمیخوام زحمتتون بدم. مرد طاس معترض اخم کرد و گفت:_این چه حرفیه که میزنی اندرسون؟ ما دوستیم چه عیبی داره گاهی همدیگر رو مهمان کنیم؟. مرد تشکر کرد و گفت:_ممنونم، اما مطمئنی همسرت اذیت یا ناراحت نمیشه؟. مرد مطمئن جواب داد. _اتفاقا اون خوشحال میشه بیایی، منتظرت میمونم حتما باید بیایی. مرد که دید مخالفت بیشتر جواب نمی دهد ناچار پذیرفت. _باشه، خیلی ممنونم مرد. سلام منم وقتی رفتی خانه حتما به همسرت برسون.
مرد با تکان دادن سرش قبول کرد و سپس از اتاق خارج شد. پس از مرخص شدن از بیمارستان به خانه فقیرانه اش برگشت و پس از انداختن کلید؛ در را باز کرد و داخل شد. دختربچه درحال بازی کردن با اسباب بازی خود بود و اصلا متوجه آمدن مرد نشده بود. پس از اینکه مرد او را صدا زد آنگاه متوجه شد و دوان خودش را به پدرش رساند و او را در آ.غ.و.ش گرفت. مرد از این عمل او لبخندی بر روی لبش نشست و او را به آ.غ.و.ش کشید. سپس گفت:_دختر بابا، داشتی بازی می کردی؟. دختربچه به نشانه تایید سرش را تکان داد. پس از اینکه مرد سر او را نو.ا.ز.ش کرد آنگاه متوجه دستِ پانسمان شده او شد. دستان مرد را با دستان کوچکش گرفت و با تعجب به پانسمان خیره شد و گفت:_بابایی دستت درد اومده؟.
مرد جواب داد. _آره، سر کار حواسم نبود درد اومد. دختربچه ناراحت اخمی کرد و پشت دست مرد را بو.س.ی.د و با لحن بچگانه و ناراحتی گفت:_زود خوب میشه؟. _آره دختر قشنگم نگران بابایی نباش؛ بابایی خیلی قویه. دختربچه ناراحت مرد را به آغ.و.ش کشید. مرد به آرامی موهای دختربچه را نو.ا.ز.ش کرد و سرش را بو.س.ی.د. _دختر قشنگم، بابایی زود خوب میشه خودتو ناراحت نکن. دختربچه با صدای ناراحت و ضعیفی گفت:_باشه بابایی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت👾
پین،؟
عالی بود