
ژانر: تر.س.ن.اک، ج.ن.ا.یی، درام.
《زندگی چیست؟؛ زندگی یک هیولای بی رحم است که با آدم ها بدترین یا بهترین بازی عمرشان را انجام می دهد و توجهی به سن و سال یا فقیر و غنی بودن آدم ها ندارد. و گاهی آدم هارا در این باری شکست می دهد یا حتی خورد می کند که دسته های مختلفی از آدم ها در برابر پیروزی زندگی وجود دارند که به سه دسته تقسیم می شوند.
دسته اول: ادم هایی که از شکست خوردن از بازی زندگی کاملا خورد می شوند و در باتلاق احساس پو.چ.ی، غم و اف.س.ر.د.گی فرو می روند که راه نجاتی از آن ندارند و برای آنان زندگی معنای خود را از دست می دهد. دسته دوم: افرادی هستند که بعد از شکست خوردن در بازی زندگی خورد می شوند. با اینکه فرصتی برای شروع دوباره دارند ولی شکست را می پذیرند و مانند دسته اول تسلیم سرنوشتشان می شوند.
و اما دسته سوم که دسته آخر: این دسته از افراد مانند دسته دوم توسط بازی زندگی شکست می خورند و زیر بار منفی آن خورد می شوند؛ ولی از آن تکه های از هم گسسته فردی با ورژنی جدید متولد می شود؛ که قوی تر، باهوش تر، شجاع تر و سرسخت تر است که تسلیم سرنوشت نمی شود و هدفش تغییر سرنوشت و رسیدن به هدفی است که در سر دارد.》
دسته سوم مانند زندگی دختری به نام لیلی است که در سن ۶سالگی زندگی بازی سختی با او شروع کرد و باعث به وجود آمدن ورژنی کاملا متفاوت و قوی تر از او شد. همه چیز تا هنگامی خوب بود که این دختر بچه زیبا با پدرش زندگی می کرد و مادرش اون رو در سن ۲ سالگی بر اثر حادثه ای رها کرده بود و زندگی شادی همراه با پدرش می گذراند و از مال دنیا فقط او را داشت که همراه او در خانه ای ساده زندگی می کرد. برای پی بردن به ماجرای تغییر او و تلاش هایش برای تنها هدفی که داشت؛ به ماجرا می پردازیم:
مانند اکثر روزها توی خانه تنها بود و با عروسک خرسی اش به نام آقای باب بازی می کرد؛ پدرش برای کار کردن به بیرون رفته بود. هنگامی که ۲ سال سن بیشتر نداشت مادرش او را ترک کرده بود و چیز زیادی از آن موقع به یاد نداشت. پدرش بعد از او هم به کار می رفت هم مانند مادری از او مراقبت می کرد و سعی می کرد همیشه او را خوشحال نگه دارد. _میدونی آقای باب واقعا بابایی خیلی آدم خوبیه، واقعا دوستش دارم ولی دوست دارم همیشه با من بازی کنه چون فقط شب ها باهام بازی میکنه؛ اما خوبه که تورو وقتی بابایی اینجا نیست دارم؛ چون بابایی میگه هروقت اون نیست تو حواست به من هست، مگه نه؟.
دخترک از آنچه که بیرون می گذشت خبر نداشت و در ذهن و دنیای کودکانه اش نمی گنجید و همه چیز برای او زیبا و خوب و خوش بود؛ حتی در مواقع بد. همان گونه که در عالم کودکانه اش مشغول بازی بود صدای باز شدن در را شنید و با خیال آنکه پدرش برگشته است با خوشحالی دوان دوان خود را به سالن رساند و با دیدن پدرش خود را محکم در آغ.و.ش او انداخت و محکم به ب.غ.ل گرفت. مرد با آنکه خستگی از صورتش می چکید لبخندی به او زد و او را در آ.غ.و.ش کشید. _بالاخره اومدی بابایی!. _آره اومدم پیش دختر قشنگم، حالا بیا تا بریم آشپزخانه و شام بخوریم. دخترک با چشمان زیبا و کنجکاوش به او نگاه کرد و پرسید. _شام چی میخواهیم بخوریم بابایی؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود😍
چشمات قشنگ میبینه
☆
لیلی منم که...🫠🫶🏻
سلام بر لیلی خانوم تستچی
سلام قربونت برم🤍✨️
💗🌸
عالی بود
خیلییییییی خوب بود بی صبرانه منتظر پارت بعد🤩🤩🤩💚💚
در صف بررسیه
خدا کنه منتشر شه🥺🥺
خیلی خوشم اومد . زود به زود بزار لطفاااا..
مرسی حتما
پس از تموم شدن عشق گرگی این شروع میشه
😘
عالی🦭
مرسی🤍
عالی
ادامه بده
مرسی حتما