
قسمت پانزدهم....
مرد جوان بلند شد و از پدر روحانی درخواست کرد اتاق ترک کند. پدر روحانی مقداری تعجب کرد اما به روی خود نیاورد و با سرش اطاعت کرد و خارج شد و او را با ویوین تنها گذاشت اما دلشوره ای در دلش نسبت به او داشت. پس از رفتن پدر روحانی مرد جوان به بالای سر او رفت و به ان چهره معصوم و مظلوم چشم دوخت که مانند عروسکی به خواب رفته بود. فقط منتظر آن بود که به هوش بیاید و از او سوالات سیل آسایی که در ذهنش در حرکت بودند بپرسد.
پس از گذشت یک روز او هنوز بیهوش بود؛ معلوم بود که ت.یر نقره ای حسابی او را ضعیف کرده است. اما از بابت اینکه توانسته گرگینه را شکار کند خیالش راحت بود چون یک شب پس از ز.خ.می شدن ویوین خبری از ک.ش.ته شدن فرد دیگری نبود و انگار واقعا او عامل این وحشت ها بود. در نزدیکی های ظهر در بازار قدم می زد و همراه با پسر کوچک صاحب مهمان خانه برای خرید رفته بود و به صاحب مهمان خاته توصیه کرده بود که مراقب او باشد و به محض به هوش آمدنش اجازه رفتن به او ندهد.
به صورت اتفاقی با معلم پسر بچه، آقای سندر مواجه شدند و پسر بچه دستان مرد جوان را گرفت و او را با ذوق به پیش او برد تا آن دو را به یکدیگر معرفی کند. آقای سندر که با دیدن مرد جوان کمی جا خورده بود اما در ظاهر نشان نداد و با لبخندی کوتاه و تن صدای ملایم و رسا به او دست داد و احوالپرسی کرد. آقای سندر که کنجکاو از اتفاقات اخیر بود از او سوال کرد. _اوضاع شکار اون هیولا چطور پیش میره؟.
مرد جوان که دلش نمی خواست اطلاعات زیادی در اختیار او قرار دهد به صورت کوتاه با او پاسخ داد._مثل قبل، تغییری نکرده. آقای سندر کنجکاو از اتفاق دو شب پیش سوال کرد._دو شب پیش شما واقعا برای شکار اون به جنگل رفتید؟ چجوری شد که ویوین ز.خ.می کردید؟. مرد جوان با تعجب راجب ویوین از او پرسید._از کجا اون رو می شناسید؟. آقای سندر با خونسردی کمی سرش کج کرد و پاسخ داد. _اینجا روستای کوچکیه و همه همدیگر می شناسند؛ خب چی شد که ویوین ز.خ.می شد؟.
مرد جوان در کمال ادب جواب داد._فقط اتفاقی پرید وسط دیدم وقتی خواستم اون گرگ رو بزنم و ت.یر بهش خورد ولی الان حالش رو به بهبودیه. آقای سندر به نشانه فهمیدن سرش تکان داد و کم کم آماده رفع زحمت شد و روی به پسرک کرد و کمی موهایش نوازش کرد و گفت:_خوب درسات بخون باشه؟ آقای واکری رو هم زیاد خسته نکن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعد ممنون بابت امتیاز🥰🎀
خواهش🌷💓
میدونستممممم 🤓
عالی بود🎀🎀
😄❤️🔥
خیلی قشنگ می نویسی
مرسی فدات
داستانت قشنگه ها ولی یکم اسمش مسخرست
ها اوکی
از مشکلات نبود اسمه