قسمت پانزدهم....
مرد جوان بلند شد و از پدر روحانی درخواست کرد اتاق ترک کند. پدر روحانی مقداری تعجب کرد اما به روی خود نیاورد و با سرش اطاعت کرد و خارج شد و او را با ویوین تنها گذاشت اما دلشوره ای در دلش نسبت به او داشت. پس از رفتن پدر روحانی مرد جوان به بالای سر او رفت و به ان چهره معصوم و مظلوم چشم دوخت که مانند عروسکی به خواب رفته بود. فقط منتظر آن بود که به هوش بیاید و از او سوالات سیل آسایی که در ذهنش در حرکت بودند بپرسد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
بعد ممنون بابت امتیاز🥰🎀
خواهش🌷💓
میدونستممممم 🤓
عالی بود🎀🎀
😄❤️🔥
خیلی قشنگ می نویسی
مرسی فدات
داستانت قشنگه ها ولی یکم اسمش مسخرست
ها اوکی
از مشکلات نبود اسمه
عشق گرگی🤣🤣
خب؟
ی اسم بهتر بزار خب
حتما چرا زودتر نگفتی