داستانِ تو??

خوب خوب ! اسم شما توی داستان خودتون ((جانا)) هست .. یه دختر مهربون ک همه رو دوست داره و ب کسی بدی نمیکنه ... اما این روزگار با هیچ کس شوخی نداره گلای من??

یه روز گررررمِ تابستونیِ ... شما در حال رفتن ب دبیرستان هستید ... دبیرستانی ک کلی دوستای خوووووب دااارید توش سه تا از دوستای صمیمی شما اسمشون هست ((سایه، حنا و رعنا)) سه تا دوست خل و چل خووووب???ب مدرسه رسیدید و وارد کلاس شدید ، اوه اوه معلم سرکلاسِ ... چی میگید ب معلم

بهت میگه ... خیلی خوب دخترجان بیا بشین ولی دیگه تکرار نشه ... میریُ میشینی پیش حنا بغل دستیت،

مدرسه تموم شد ... در حال اومدن ب خونه هستی ک یهوو سرت گیج میره و میافتی روی زمین .... دوستات میان دورتو هی میپرسن ک چی شدی توو جانآ؟؟؟؟؟

خوب خوووب هرطور شده راه میافتی و ب اون سردرد لعنتی فکرمیکنی ک چند روزِ گریبان گیرت شده و هروقتم ک سرت گیج میره چند تا تصویر مبهم از دو نفر میان جلوی چشات و مثل یه سایه رددد میشن .... سرت ومیاری بالا میبینی رسیدی دم خووونه ...

مامانت مبگه به به جانا خانم دختر خووودم بیا بشین پیشم ببینم ، تعریف کن امروز چ روزی بووود ؟،؟؟

میری و میشینی تو اتاقت، کلی فکرای جور واجووور میان تو ذهنت و نمیدونی کدومو باااور کنی اونقدر با خودت کلنجااار میری تا مامانت صدات میزنه و میگه بیا ناهااار دخترمامان . میری پایین ب بابا سلام میکنی و غذاتو کاااانل میخوری و بازمیری تو اتاقت ....

کلی تو اتاقت فکرمیکنی ... میری سمت آلبوماا میری تو خاطرات گذشته سیر میکنی کلی فکرمیکنیی با خودت ولی خوابت میگیره

با صدای جیغ خووودت از خواب میپرییی ... با خودت میگی وای چ خواب بدی بوددد .... یه بااار دیگه خوابتو مرورمیکنی ... دوتا آدم ک چهره نداشتن ... داشتن بهت نزدیک میشدن .. دنبالت میکردن ... تو ترسیدی رفتی جلو رفتی جلووو و ب بن بست خوووردی ... اون دوتا بهت رسیدن دوتا آدم خالی از چهره خواستن بغلت کنن ک .....‌ دیگه چیزی یااادت نمیااد ... پا میشی ی اب ب صورتت میزنی و میری پایین میبینی هیچکی نیست و ی یادداشت هست ک گفته ما رفتیم خرید براخونه .. خواب بودی دلمون نیومد بیدارت کنیم گلم

میشینی پای تلویزیون ک یهووو اون سردرد دوباره شروع میشه ...باز اون تصویرای خالی از چهره ‌... باز یه جیغغغعع ... وااییی خداا چم شدههه

هرررکاری میکنی نمیتونی فراموش کنی ک چ چیزایی رو تو خوابت دیدی و چرا تو اون سردردارو دااری ... مامان و بابات اوومدن خووونه ... بهشون سلاام میکنی .. مامانت میگه جآنآ تو چته؟؟؟تو داری تو تب میسوزی دخترررر ..

نگرانت میشه ... میبرتت توی اتاااقو پاشویت میکنه و میگه یکم استراحت کن دخترمامانننن ... ‌

اونقددددر فکرای جورواجووور میااد تو سرت ک بالاخره خواابت میگیره .. صب پا میشی .. هنوزم تب داری ولی حالا بهتره .. چی میپوووشی،؟؟؟.

لباس میپوشی و میری پاایین .. مث همیشه مادر مث فرشتتو میبینی ک داره صبحونه حاضر میکنه ..یه لبخند واسه دلخوشی مادرت میزنی و میگی سلام مادر مهربونننن ... میگه سلام ب روووی ماااهت .. بیا صبحونتو بخور ...صبحونتو میخوری و از مادرت تشکر میکنی و ..میری یه سر ب گوشیت بزنی ... کلی میس کال داری از حنا ... سایه ..و مستانهه وای بیچاره هااا چقدررر نگران شدددن ... زنگ میزنی و با سه تا دوست عزیزت صحبت میکنی .. ...گوشی رو قط میکنی .و .....

خوب خوب اول از کتابخونت شروع میکنی .... کتابخونه ای ک پررررره از کتابای جورواجورو خوشملللل همه کتاباروو در میاری و میخوای قفسه رو تمیز کنی ... قفسه رو تکون میدی ک یهوو چند تیکه عکس پاره پاااره از بالای قفسه میافتن پاایین ... با تعجب ب خودت میگی اینا چین دیگه .. میشینی تا ببینی ک چی این عکس ...