
سلام دوستای گلم?? مث اینکه از فصل اول و دوم خوشتون اومده و بااینکه نمیخواستم فصل سوم رو بسازم ولی چون دوست داشتین میریم ک شروع کنیم فصل سوم رو ......??? اول داستان یه چیزی بگم ، این داستان این فصل اولش فعلاا از زبون جآنآ نیس و از زبون یه شخص جدید هست ب اسم شاکا ...? حالا توی داستان با این شخصیت بیییشتر آشنا میشید ... بریم ک شروووع کنیم ...??✌
نگهبان: سلام بانو، الان خبر رسیده که پریِ چشم سبزوارد جنگل فالامیا شده ..!! بانو شاکا:چی میگی؟!؟!؟؟!تو مطمئنی ک اون خودشه؟؟!؟! نگهبان: بله بانو، اون چشمای سبز و نورانیش، اون موهااای خرمایی شفابخشش، اون ..... بانوشاکا:خیلی خوب بسه دیگه .توضیح نده ..پس بالاخره صاحب جنگل شد، اماا من نمیذارم، من نمیذارم ک اون برنده شه ، ماباید ب اونجا بریم ....میریم اونجا و من با موهای طوسیم گلارو دوباره پژمرده میکنم، با چشای سفیدم اون جنگل سبز رو خااالی از هرچی درخت هست میکنم ..?آرههه ما برنده میشیم!!!هاهاهاهآ
بانوشاکا: چشماموبستم و بازکردم ، جلوی اون جنگل سبزبودم، خواستم وارد جنگل شم ک باز اون دوتااا کوتوله ی فضوووا پیداشون شد،،، هوووف از سرراه من برید کنار، من باید وارد این جنگل شم .... هت و جک: نه تو نمیتونی بیای وارد جنگل ما بشی بروووووو .... بانوشاکا:عصای مارمانندمو ب زمین زدم و اون دوتا قل خوردن و قل خوووردن و رفتن .... از شر این دوتا خلاص شدم ?واردجنگل شدم. جلوتر رفتم و ب ی دختر رسیدم .. (همون جآنآ) هِه پس این دختر اینجا دو تصاحب کرده ... پریِ چشم سبز خواب بود?، اون موهای خرمایی براقش ، اون صورت سفیدش، همه و همه اعصاب منو خوردمیکرد ،چون همه اونو دوس داشتن و ب اون احترام میذاشتن ...هه دیگه از این خبرا نیست پری خانم ...من میدونم باتوچیکارکنم،... یکی از گلارو باموهام پژمرده کردم و تابیدار نشده رفتم ب قصرم ....
از زبون جانآ: از خواب پاشدم و دور و ورم رو نگاه کردم. یه گل پژمرده شده رو دیدم ، تعجب کررردم ، این گل چرا اینجوری شده،هرکااری کردم نتونستم بامووهااام اون گل رو درستش کنم ... یا تعجب میری ......
با توجه ب این ک فراان از تو دوره و تو در مقاابل این جنگل مسئول هستی، میری تا از هت و جک بپرسی، دنبالشون میگردی و ته جنگل پیداشون میکنی، بهشون سلام مبکنی و موضوع رو براشون توضیح میدی .. هت: ببین جانا این جنگل با اینکه خیلی زیباست یه دشمن سرسخت داره ... ک میخواو اینجاروتصاحب کنه ، ولی اگه اون رئیس اینجاشه این جنگل زیبا نابود میشه، تو باید اونو شکست بدی ....
جانا: رفتم ک با فران یه تماس داشته باشم .. موصوع روبرای فران توضیح دادم و ازش کمک خواااستم . فران: ببین جانا من مطمئنم تو از پسش برمیای، اول برو ب وسط جنگل از درخت ۴۶۵یه عصای اویزون هست ک با گل ساخته شده ..اون اولین سلاحته ، اون عصا میتونه سیاهی رو تبدیل کنه ب سفیدی، بدی رو تبدیل کنه ب خوبی ...ولی اینم بدون ک اون دشمنِ تو(شاکا) یه عصای مارمانند داره ک مثل نیش مار عمل میکنه ..اون یه چشم طوسی و موهای طوسی داره ، ک باغ تورو تبدیل میکنه ب کویررر، پس باید مواظب باشی، تو جادوی چشماتو داری ، من ب تو ایمان دارم ..ومیدونم ک تو میتونی موفق شی ...❤?مکالمم با فران تمام شد، رقتم تا خودمو اماده کنم برای جنگی ک بایددد خوب تموم شه ؛) ... ب وسط جنگل رسیدم و اونعصارو پیدا کردم ..لباساموعوض کردم ... چ لباااسی؟،؟!؟!؟!؟!؟
بانو شاکا: هه این پری رو ببین ک چجوری داره اماده میشه، من مطمئنم ک برنده میشم و اون جنگل برا من میشه ..هاهاهاهاهاها ..فردا روزیه ک من میرم ب مرر جنگل اون و خودم تا شکستش بدم ... رفتم لباس مخصوص قهوه ای رنگم رو پوشیدم . سربند مشکی آتشینم رو زدم ...
جانا: ب مرز رسیدم ، واای این بانوشاکا چقدر ترسناکه، با اون لباس خاردارش و سربند آتشینش .... اومد جلو ، بانوشاکا:هه پریِ فالامیا،!!؟چطور تونستی بیای اینجا ، برنده منم پس خودتو خسته نکن ..جانا: سلام بانو، زیاد امیدوار نباشید ...:) جنگ شرررروع شد .. آتیشی از سربندش ب سمت من پرتاب کرد ، اون آتیش رو باگلای عصاام مهارکردم .. یکم تعجب کرد ولی مکث نکرد و از عصاش نیش مار پرت کرررد، واای نیش ماار، با اشعه ی عصا اون نیش رو برگردوندم ب سمت خودش ...
شاکا نصف دستش با نیش مااار سوخت، تعجب رو میشد از تو چشمای سفیدش دییید ب من نگاهی انداخت ..و گفت این بلا رو سردست من آوردی؟؟؟!؟!؟؟!؟..یهو عصباانی شد و پرواز کرد تو آسمون و با اون آتیشی ک میییشد تو چشماش دید موهای بلندش رو دور من پیچید و بردپیش خودش و هاهاهاهاهاها خندید ... بانوشاکا: هی دختر فک میکنی تومیتونی منو شکست بدی؟نه نمیتونی تو ! الان با موهام خشکت میکنممم و تورو مثل مجسمه روی این مرز قرار میدم تا ب همه بفهمونم ک کسی نمیتونه با من دربیافته .... وجدانِ جانا: هی جانآ زود بااا و کاری کنننن فران و هت و جک ب تو اعتمادکرددددن ...
جانا: گریم گرفته دارم خشک میییشم، خدا چیکار کنمممم ، یهو یاد اون حرف فران افتادم (((فران:ببین جانا تو جادوی چشماتو داری))) . بااینکه نمیخواستم از این قدرتم استفاده کنم ولی الان مجبورم.... چشمامو برای شاکا درشت کردم و تمام حس و قدرتم رو تو چشمام ریختم .. شاکا: نه نه نههه!! این چشماروببند . اون چشمای سبز که باعث ناآرومی من شده رو ببند ..نننننننننههه!!!!! تمام شد!شاکااا با جادو ی من و اشعه ی چشمای تو از بین رفت جآنآ ... آفرین ب تووووو تو برنده شدی ... الان دیگه شاکایی وجود نداره ک بخوااد جنگل زیبای تو رو ب کویر تبدیل کنه !!!! جانا: ولی ، ولی من ناراحتم، من ی نفر رو از بین بردم، اون رو کشتم .... ** ن جانا این فکر رو نکن ... برمیگردی و فران رو میبینی ک این حرف رو بهت زده ...
میری بغل فران و گریه میکنی .. فران میگه ناراحت نبااش جانا جاانَم .. ب این فکر کن ک جنگل تو همییشه باوجود تو سبز میمونه ... ... از بغل فران درمیای و هت و جک رو میبینی ک باخوشحالی برات دست میزنن ..و بهت تبریک میگن ... میری و اون دوتارم بغل میکنی و یه لبخندمیزززنی .. فران میره ب سرزمین خودش و تو و دوتا تپلیِ مهربون هم ب جنگل فالامیا ک همیشه ی همیشه سبزه و برای خودت هست میرید ... "۵روز بعد" جانآ: داشتم توی جنگل دور میخوردم تا یه سری ب گلا و درختا بزنم ک اون گل پژمرده رو دیدم ... با عصای گل گلیم اون گل رو خشک کردم و توی دفترخاطرات صورتی رنگم گذاشتم تا همیشه یادم بمونه ک با چ سختیی این جنگل سبز موند :))) حالا هم میخوام برم پیش رودخونه ی همیشگی تا پدر و مادرم و خودم ???✌رو توی اون ببینم ....... خداحافظ بچه هااا ...???
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همه ی داستانات عالیه 😍♥
خیلی خوب بود ❤️ معلومه که خیلی براش زحمت کشیدی🤩 قوه تخیل خیلی خوبی داری😉 لطفا ادامش بده😘
خیلی تستت قشنگ بود..من که خیلی خوشم اومد??بازم از این تست ها بساز ☺☺ولی ای کاش جنگ جانا و شاکا رو طولانی ترش میکردی ☺☺به هر حال تستت عالی بود❤❤
?♥️
راستش اول اين فكر رو كردم اماا دوست نداشتم ك تستم رو زيااادي كش بدم ..?♥️
خیلی خوب بود ممنون از زحمتی که کشیدی???????❤❤❤
خواهش ميكنم عزيزم♥️?
ممنون از شما ك انجام داديد تست رو♥️?
فکر کنم نویسنده خوبی بشی ? خوب بود
نظر لطفته عزيزم?♥️♥️