
بسم رب رقیه
مادر گونه تکه ای از وجودش را می بوسد . پسر با محبت به چشمان مادر خیره میشود . اولین روز کاری اش را همین بوسه ساخت . پشت در ، هنگام بدرقه ، به پسر رعنایش نگاه کرد و قند در دلش آب شد . روز های اول راه رفتن را تازه یاد گرفته بود . کمی بعد توانست مادرش را صدا کند . چیزی نگذشت که توانست لالایی های بچگی اش را بخواند : لالالالا گل پونه ، گل خوش رنگ بابونه . چند ماه بعد خودش با دستانش آجر های خونه سازی را روی هم می گذاشت . بعد بزرگ شد و مداد رنگی را در دستش گرفت و شروع کرد به کشیدن خاته و درخت و گل . شد هفت ساله ، وای که چقدر در لباس مدرسه اش آقا به نظر میرسید . چقدر به خودش می بالید ، پسرش یک تکه الماس بود ، حالا دیگر برایش کتاب داستان میخواند ، برایش نامه مینوشت ، خودش دوچرخه را می راند !
گذشت و شد پانزده ساله ، چقدر پسرش فهیم بود ، شروع کرد به کار کردن چشم باز کرد دید پسرش لباس فاخری پوشیده و از رشته پزشکی فارغ التحصیل شده . بیست و سه سال فرصت داشت خوب به فرزندش نگاه کند ، چه لحظه های شیرینی ، چه زندگی خوشایندی . چقدر احساس خوشبختی میکرد . پشت سر پسرش در را بست . پس از سه سال درب زیرزمین را باز کرد . کنار جعبه کوچک عوس ها نشست . عکس هارا ورق میزد و آرام زمزمه میکرد :《 آخی اینجا هنوز دو سالگیشه ! ببین چطور آب دهنش جاریه . . . آخه یکی نیست به این بچه بگه تو با گلا چیکار داری ؟ . . . وای که چقدر این ماشین نارنجی شو دوست داشت . . . 》 در حال و هوای خودش بود که صدای فریاد همسایه ها او را بر روی این زمین خاکی آورد .
با سرعت به سمت پنجره رفت . این ثمره ی یک عمر زندگی اش بود که داشت زیر پای پسران صاحب خانه جون میداد ؟ با سرعت به سمت معرکه حرکت کرد . فریاد زد :《 من اجاره رو ندادم با پسرم چیکار دارید ؟》 اما دیگر تمام شده بود . این بدن غرق در خون پسر او نبود ، نه نمیتوانست باشد . نه ماه برای سازش قلبش زمان صرف کرد و حالا در چند دقیقه آن را از کار انداخته بودند . هنوز باورش نمیشد ، اشک از چشمانش پایین نمی آمد . پدر به امید دیدن پسر از پیچ کوچه گذشت . اما کاش پسر کمی صبر میکرد . بزرگ میشد کاش ، میدونی چی میشد ؟ شبیه پدر ، مثل مادر میشد . به گهواره ی خالی اش خو میکنم ، همون ارزو ها که پرپر شدن ، واسه خودتون ارزو میکنم .
بار دگر در آسمان غوغاست . ملائک همه حیران ، ذکر بر لبشان جاری . زمینِ مفتخر ، می نازد به کسی که رویش قدم مینهاند . آسمان شرمنده از بارانی نشدن در این مصیبت . مادر در نگاه به تکه ای از وجودش . نگاه به ثمره عمر پر وجودش . زمین سرسبز میشود از سجودش . مادر از گریه شد صورتش زیبا . گریه از بهر پسر ، گریه از بهر پدر . گریه از برای شبه رسول . گریه از برای تمثال علی . پسر بهتر از او ندارد از برای مرگ پسر در تمنای وصل یار ، یار در انتظار معشوق . بریده پیر مغانم ای شیخ / چرا که تو وعده کردی و او بجا آورد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
غمگین بود 🥺❤️🩹
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
عالییییییییییییییی :')