بسم رب رقیه
مادر گونه تکه ای از وجودش را می بوسد .
پسر با محبت به چشمان مادر خیره میشود .
اولین روز کاری اش را همین بوسه ساخت .
پشت در ، هنگام بدرقه ، به پسر رعنایش نگاه کرد و قند در دلش آب شد .
روز های اول راه رفتن را تازه یاد گرفته بود .
کمی بعد توانست مادرش را صدا کند .
چیزی نگذشت که توانست لالایی های بچگی اش را بخواند : لالالالا گل پونه ، گل خوش رنگ بابونه .
چند ماه بعد خودش با دستانش آجر های خونه سازی را روی هم می گذاشت .
بعد بزرگ شد و مداد رنگی را در دستش گرفت و شروع کرد به کشیدن خاته و درخت و گل .
شد هفت ساله ، وای که چقدر در لباس مدرسه اش آقا به نظر میرسید .
چقدر به خودش می بالید ، پسرش یک تکه الماس بود ، حالا دیگر برایش کتاب داستان میخواند ، برایش نامه مینوشت ، خودش دوچرخه را می راند !
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
غمگین بود 🥺❤️🩹
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
سلام
گپ زدیم تو ایتا مخصوص کاربران تستچی
اگه دوست دارین عضو بشید لینک این پایین هست
ht📷tp🎬s://e📷itaa🏖.co🎞m/jo🍊inch🎬at/1🍊89🍊6022📚882🍊C6bb2🏝838👨4b7
عالییییییییییییییی :')